یادداشت‌ها و برداشت‌ها

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

نگار دیشب اومده بود صحبت میکرد و میگفت چقدر داغونیم هممون و چقد زندگی لعنتی شده و همه مشکلات و اینا

که میتونم ده صفه راجبشون بنویسم

ولی

من داشتم بهش امید میدادم و میگفتم امیدشو از دست نده

و فکر میکردم که خودمم همین احساسات رو دارم!

و سعی میکنم امیدوار باشم به هیچی :|

اند گس وات؟

من دارم تو رویا زندگی میکنم، واسه همین امید واسم راحته.

در واقع همه چی بن بسته، و خیلی سخت میشه نجات یافت. نمیدونم آدم چقدر میتونه نمیره تو این بازی و تحمل کنه!

و مث من الکی امیدوار باشه

و با دوتا اشک و چهار خط نوشتن، بیخیال شه و به زندگی عادیش ادامه بده

درحالیکه همه چیز اینقدر سخته!

اصن فک کردن بهش واسم نفس تنگی میاره خلاصه، ولی هنوز به مسخره ترین شکل ممکن امیدوارم :|

ای لعنت!

چرا از این امیدواری الکی نمیام بیرون؟ حداقل یه حرکتی بزنم :/

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۹ ، ۱۹:۰۹
Mileva Marić

سلام به همگی :|

اقا. حالا بماند که چقد دوست داشتم الان یه پست خفن میذاشتم یا حداقل یکم آدموارانه مینوشتم و زارت از وسط دیدن فیلمای درسیم نمیومدم یه مشت جملات غیرقابل فهم واستون بنویسم :|

ولی

داره درس میده و میگه که

برنامه نویس های کاربردی و عادی از این قابلیت استفاده نمیکنن. 

بعد آدم این احساس بهش دست میده که وای چقد خفنم، درحالیکه هیچی نیست و هنوز هیچ کار خاصی تو این همه سال زندگیش نکرده و یه تباهیه واسه خودش!

:|

خب همین بود سخنم. حالا فک نکنید با وجود استدلال دوم، ذره ای از احساس خفنیتم کم میشه ها، هنوز احساس میکنم وای ببین من اینارو میدونممم :))) انگار هیچکی دیگه نمیدونه :| خدایا :|

تا آرزوهای پست های خفن بعدی، فعلا. 

 

آهان البته اینم بگم که استادامون نمیره هامونو نمیذارن، دهنمون سرویس شده :|

بیشعورا :| :( دهنمون صاف شده :(

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۹ ، ۲۲:۲۵
Mileva Marić

بیاید خوشحال باشیم که احساس میکنم داره آنکراش میشه. (در چند روز آینده مشخص میشه چرتی بیش نگفتم! :/ ولی ایشالا!)

ببین! این ترم تموم میشه میره پی کارش و این کراش نیز مانند باقی کراش ها. دل مبند که همه رهگذرند تنها کراش برای فان کافیست. 

با تشکر بای

اصنم امروز دوباره رفع اشکال نداشتیم :|

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۹ ، ۰۰:۳۵
Mileva Marić

 میخوام شروع کنم به دیدن دکستر و باید بگم میدونم که نباید چون 8 فصله، ولی نمیتونم مقاومت کنم. و میگم سر عقل میام و درسمو میخونم. ویش می لاک!

 

 

+ 800 روزمونه :) 

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۹ ، ۲۱:۱۰
Mileva Marić

نمیتونم بگم چقدر خسته ام. نمیتونم توصیف کنم چقدر این شرایط منو داره خل میکنه و از حجم تحملم فراتر رفته. اونقدری که دیگه نمیتونم حتی تشبیه مناسبی براش به کار ببرم. یه تشبیه که عمق رو برسونه و باعث بشه خواننده هم عمیقا احساسش کنه. خودش سخته، چیزای دیگم بهش اضافه میشن.

من قبلا هم آدمِ درس خونی نبودم. پس مشکل چیه الان؟ زیاده خواه شدم؟!

اینکه هرشب بهت فکرمیکنم هم بهش اضاقه شده. فکرکن هرشب به یکی فکرکنی ولی نداشته باشیش. باهاش حرف نزنی. سعی کنی دوسش نداشته باشی و دربرابر حجم احساست کافی نباشه. اینقدر کافی نباشه که دیگه حتی اینکه مال یکی دیگست هم اگر، واست مهم نباشه.

میدونم نباید اینقد اعتبار بدم به تئوری های تیپ شخصیتی ولی میگه INTP میتونه به راحتی از آدما دست بکشه چون تو خیالش باهاشون زندگی میکنه. من تو خیالم چند سالیه باهات زندگی کردم هرچند شاید خیلی وقت نیست میشناسمت. باهم سفر رفتیم و کار کردیم و خندیدیم و خونواده همدیگه رو دیدیم. تو خیالم باهامی ولی خب واقعا نیستی که! چیزی که متوجهش نیستین تئوریسین های عزیز، اینه که خیال هرگز کافی نیست وگرنه چرا باید یه رابطه رو آغاز کنم، وقتی آلردی شخص رو دارمش و باهاش زندگی میکنم؟ چرا باید بخوامش، وقتی هرشب تو ذهنم در اوج صمیمیت باهاش صحبت میکنم؟ چون این تخلیه نیست. این راحت شدن نیست. این حس خوب نیست. یه فشاره!

با همه این وجود، هنوز اونقدر شدید نیستی. هنوز اونقدر به اوج نرسیده احساسم که نتونم تحمل کنم. درسته میرم پی وی سارا و مینویسم سارا امشب میرم پی ویش و بهش میگم آی میس یو، ولی هرگز هیچ چیزی نشون نمیدم.

با همه این وجود، مغزم دست برنداشته از احتمالای متفاوت. اگه اونم دوست داشته باشه چی؟ اگه بهش بگم و پیش بره چی؟ اگه اون اول بگه چی؟ اگه اصلا دوستم نداشته باشه چی؟ اگه فقط دوست باشیم و اونم دلش بخواد دوست بمونیم مثل من چی؟ اگه تو ادامه دوستیمون یه رابطه آغاز شه چی؟ اگه اصلا دوستم نداشته باشه چی؟ اگه اصلا واسش مهم نباشه چی؟ اگه شرایط فرق داشت چی؟ اگه ایران نبودیم، اخلاقامون چی بود؟ رفتارامون چی؟ اصلا هم اذیت نمیشم، نخیر. همه چیزی که نیاز دارم یکم ارتباط بیشتره. فقط و فقط. 

وقتی ندارمش، اور دوز میشه. انکار نمیکنم بودنش هم ممکنه باعث شه.

برگردیم به خستگیم. نیاز به استراحت زیاد دارم. از درسا، از آدما، از فکرام، فکرام درباره آینده. درباره همه بخش های آینده. ترس هام از آینده. ترس های لعنتیم. اگه نتونستم چی؟ اگه بیکار موندم چی؟ اگه تهش با این همه ازدواج مسخره معمولی کردم و دچار روزمرگی شدم چی؟ آره تو خیالمم، خیلی کارا میتونم بکنم. تو واقعیت هنوز انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده. هیچیِ هیچی. منم یکی از این 80 میلیون نفرم و اصلا هم خیلی خوب و اوکی و خاص نیستم. هنوز هیچی نداشتم. هنوز هیچی نشون ندادم. هنوز نشون ندادم فرق دارم و ارزشش رو دارم. ولی به اینا نیست.

تهش میگم، چی میخوام؟ فرض کنیم سعی کردم و بهش رسیدم؟ بعدش چی؟ انگار زندگیم پر زده رفته تو تلاشا. تموم شده دیگه. من چی بدست آوردم؟!!!!! سعی و تلاش؟ لعنت. تهِ درباره معنی زندگی، نوشته عضوی از یه گروه بشین و جزئی از یه کل باشین تا حالتون خوب باشه. مسخرست. خود گول زدنه. یعنی اینطوری، تو حس میکنی مفیدی. چون تو صدها هزارها و میلیون ها ردپا، یکیش مال توعه و تاثیرتو گذاشتی. علاوه بر اینا کسی که بچه داره خوشبخت تره. خوشحال تره. حس خوبی داره و بیشتر میخنده، نسبت به فیلسوفی که دهن خودشو سرویس کرده واسه فهمیدن، واسه خوشبختی و واسه زندگی کردن و چیزی جز ناامیدی گیرش نیومده. یه چیز دیگم هست تو یکی از داستانای سان، نوشته مامان اگه کار میکرد، اسکیزوفرن نمیشد. درباره معنی هم میگه اگه کار کنین، کمتر وقت پیدا میکنین ناامید شین. من وسط کارهای زیاد ناامید شدم؟ خسته شدم. هیچوقت یه چیزی کامل خوب نیست. کافی نیست! هنوز مسخرست. هنوز داره میگه تو مجبوری تابع دنبال کنی. چه تابع y = c، چه y = x و چه y = x^a، باهر a ای. مشتق اولی صفره. یعنی شیبی نداره. یعنی یه زندگی معمولی. یعنی همون گزینه ازدواج و بچه و روزمرگی. شاید باید میگفتم y = x + c چون اینطوری مشتق میشد یک و بسته به آدمش، سی هم تغییر میکرد و میتونست بالا و پائین شه. مثلا پشت سر ملت حرف بزنه یا کتاب بخونه و یا کلاس آشپزی بره. ولی تهش همونه. درباره y = x هم مثلا میگفتم y = ax + c که مشتقش میشه a، یعنی مثلا یکم بیشتر. ولی نه اوج. بسته به شیبش میتونه بیشتر پیشرفت کنه. ولی بازم خطیه. روزمرگیش کمتره، یادگیریش بیشتره. بیشتر سفر میره ولی تهش تو خونشونه و روزمرگی هم میکنه. این خوبه. ولی با شرایط الان ممکنه با a های کم اصلا نتونه جهانگردی کنه و غذاهای مختلف بخوره. ممکنه محل زندگیشو عوض نکنه و تو همین لعنتی کوفتی زندگی کنه و نره یه شهر بزرگتر. و نره تو یه روستای سبز یه مدت زندگی کنه! با یه a بزرگتر.... خب! قطعا بهتره. درحالیکه تابع قبلی شاید حتی اینا به ذهنش هم خطور نمیکنه، این تابعه سعی میکنه هی بره بالاتر. تابع قبلی اصلا ضریبی نداره. و تابع آخری که میتونین حدس بزنین با مشتق ax^a-1 چقدر پیشرفت صعودی تری داره. چقدر بیشتر تلاش میکنه، چقدر بیشتر یاد میگیره، بیشتر سعی میکنه، بیشتر زندگی میکنه، بیشتر دیوونگی میکنه... خب. قطعا هرگز نمیتونه مثل اولی باشه. هرگز خاله زنک بازی درنمیاره. و الخ که حال ندارم توضیح بدم و مثال بزنم. ولی وقتی حد بگیریم ایکس به سمت بی نهایت، میشه بی نهایت. بی نهایت تعریف نشدست. یعنی میره بالا، ولی به کدامین سو و هدف؟ کی راضیش میکنه؟ چی راضیش میکنه؟ من نمیدونم. من اینارو نمیدونم، و نمیتونمم کاری نکنم. نمیخوام بگم من تابع آخریم، فلانم بهمانم. ولی حداقل حسمو فهمیدین دیگه! سعی کنم و ؟ نکنه اصلا دارم به طرف منفیِ بی نهایت میرم؟!! ای لعنت. :( اونم جالبه. ولی حتی ممکنه a = 3 باشه و من تو عطف افتاده باشم و انتخاب غلط منو ببره به منفی بینهایت... شاید من تابع نمایی نباشم. ولی حداقل... سعی میکنم، و میخوام باشم. امیدوارم که باشم! اگه هممون تابعای نمایی باشیم تو زندگی خودمون، تو دنیا، با پیشرفت ما! فک کن چه اتفاقی میوفته... :) بهرحال... از مساله اصلی دور نشیم. معلوم نیست چی به چی هست! ولی نهایتا داریم یه تابعو دنبال میکنیم. قشنگه؟ یا مسخرست؟؟!

حداقل کاش تو بودی. کاااش تو بودی و تجربیاتتو بهم میگفتی. :"

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۹ ، ۲۳:۵۷
Mileva Marić