یادداشت‌ها و برداشت‌ها

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

عین چی دلم میخواد هر چی سوشال مدیا دارم از رو گوشیم تا قبل از شروع ترم جدید(یا حتی تا یک هفته بعد از آن) پاک کنم و نرم توشون. ولی متاسفانه نت دارم و صبحا میرم تو تلگرام چیز میز (فقط آهنگه :/) دانلود میکنم و این دلیل مضحکمه واسه نکردن همچین کار زیبایی. و بعد یه موقعی مثل الان که یکم مغزم خسته‌ طوره و دربرابر خوندن کتاب زیبام، کتاب زیبای انگلیسی دیگرم، خوندن ریاضی های زیبا، زدن کد و آلمانی مقاومت می‌کنه در صورتی که واقعا و عمیقأ در اشتباهه، پامیشم میرم تو این سوشال مدیاها و به ملت پیام میدم درحالیکه نمی‌خوام. آقا نمی‌خوام. اصلا چرا باید این کارو بکنم. چه سودی داره؟ چرا همش من پیام بدم اصلا؟ -.-

یه پست پیش‌نویس دارم که باعث میشه یکی از شماره‌های پستام بپره. می‌خواستم ازون پستای بی هدف و بی سر و تهم بنویسم، و یکم مغزمو واستون باز کنم قشنگ بفهمید چقدر مزخرفه ولی اصلا نشد بیشتر از دو خط بنویسم. هیچوقت نمی‌شه. شونصدتا دلیل مسخره هم همیشه واسش آوردم ولی خب باعث نمیشه که آخرش مثلاً بتونم کامل توضیح بدم. خیلی لعنتیه.

با وجود اینکه مقادیر بسیار زیادی از اهمیت ندادن در وجودم جمع شده، ولی امروز می‌خواستم تو یه گروهی حرف بزنم و توضیح بدم یه چیزو که ملت از اشتباه دربیان، نتونستم. اصن اینقدر قلبم شروع کرد به زدن که گفتم الان سکته میکنم و بی‌خیال این قضیه‌های: نه تو باید حرف بزنی و بری تو اجتماع و خودتو ابراز کنی و اینا شدم. و لعنت به قرنطینه. هرچی ویژگی‌های بد کنار گذاشته بودیم هی پرواز می‌کنن طرفمون. البته نه همشون‌ها، واقعا یه سریاشون قوی‌تر هم شده واسه نجات یافتن :دی 

دیگه اینکه کلی حرف دارم ولی کلی حاج میشه ازشون کرد که خوشم نمیاد!

علاوه بر همه اینا یه مشکل جدید هست، البته خیلی وقته هست، ببینید من باور دارم که زیباعم، حالا مدل و اینا که نیستم ولی زشتم نیستم واقعا، آی دون نو، بهرحال حس خوبی دارم به قیافم. بعد ولی وقتی می‌خوام بذارم پروفایلم حس بدی بهم میده. و خب لعنت :| آخه چرا؟ اصن نمیتونم تحمل کنم قیافم رو پروفایلم باشه. دارم از کمبود اعتماد به نفس رنج می‌برم؟ اینم از آثار قرنطینه‌س؟ بهرحال واقعا که. اه :/ 

دیگه واقعا همین دیگه. باشه برنامه‌هارو پاک نمیکنم ولی تایم میدم وقتایی که نت بی نهایت ندارم، زمان‌دار برم توشون. آی پرامیس مای‌سلف =,)

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۲۶
Mileva Marić

حالا از افسردگیم و همه دری‌وریا و حجم دهشتناک بودنش بگذریم، دارم هی متوالیا به این نتیجه می‌رسم که آدما ازم خوششون نمیاد و واقعا آزار دهنده و اشک‌آوره. حالا شایدم واقعا خوششون نیاد ازم. چرا باید مهم باشه اینقد که من اذیت شم. واقعا وات د هل ام آی لیوینگ این 😵🥺

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۵۸
Mileva Marić

به قدری از رفتنش هارت بروکن شدم که نیاز به یه دوره افسردگی شیش ماهه دارم. با اینکه می‌دونستم می‌ره و تامام. آه ای خدای بزرگ! 

لعنت زمین و زمان به من اصلا!

 

+ نمی‌دونم بگم کاش بخونه مثلاً اینو یا کاش نخونه‌. برا هرکودومشون هزار و یک دلیل دارم but I just have to learn to let go! :(((( 

Yet so sad 🥺

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۵۵
Mileva Marić

پیشاپیش، اینو بگم که من هیچی حالیم نیست و هیچ قصدی ندارم و صاحب نظرم نیستم، اینا صرفا دریافتی‌های منه. حالا نمی‌دونم بقیه چی گفتن، مثل اینه، نیست یا چی!

خب.

یکی از آدمایی که میشناختم، نوشته بود چرته. دروغ میگه. چرت نبود. اینجاست که احساس می‌کنم آدما، همشون، هممون، جوگیر می‌شیم آخرش. بگذریم.

خلاصه که، اولا، تو هر گروهی که قراره موفق بشه، یه مغز داستان می‌خوایم. مغز داستان باهوشه، جوانبو میسنجه، نقشه می‌کشه، ولی خودش بازیش خوب نیست. عملش خوب نیست. پس یه سری آدم میخواد که واسش بازی کنن. آدمایی که متهور باشن، تجربه داشته باشن، و به‌درد بخورن، و صد البته مناسب باشند. مناسب بودن اینجا معنی‌اش این می‌شد که چیزی واسه از دست دادن نداشته باشند. 

خب. حالا مغز داستان تجربشو از کجا میاره که خوب نقشه بکشه؟ آفرین! از کتابها. از تاریخ! از جنگ، از دزدی‌های قبلی، از خانوادش، از باباش، از طریق ارتباطاتی که داشته. اینطوری مغزش بلده. ولی همچنان عملی نیست. (هرچند احتمالا مجبور میشه که خیلی جاها دست به عمل بزنه و واقعا سختشه، ولی خب)

این کلیت!

یه سکانس هست که دختره میگه، وقتی بچه بوده مامانش می‌رفته سر کار و اون تو خونه تنها بوده و می‌ترسیده. کسی هم نبوده بره پیشش. پس مامانش براش یه در جادویی می‌کشه رو دیوار، میگه هر وقت تنها شدی و ترسیدی این در رو باز کن و من پشتش ایستادم :) میتونی منو ببینی. اما یادت باشه! فقط یک بار میتونی این در رو باز کنی! و اینطوری میشه که هربار می‌ترسیده و تنها می‌شده با خودش فکر می‌کرده، خب! شاید فردا بیشتر ترسیدم یا پس فردا تنهاتر بودم. و هرگز در رو باز نمیکنه. اینجا می‌دونید چه احساسی بهم دست داد؟ همیشه میشه قدم به قدم یکم قوی‌تر بود، یکم بهتر بود، میشه کمتر ترسید، میشه بیشتر سعی کرد، و هربار، بهتر از دفعه بعدی میشه، و احتمالا هرگز مجبور نباشی اون در رو باز کنی، و خودت از پسش بر بیای! (دیگه بفهمید دیگه! من تو توضیح دادن افتضاحم 😁⁦☹️⁩) 

مورد بعدی، این عشق هرجا باشه هم ویرانگره، هم نجات بخش. هم اینکه داستان رو گیرا می‌کنه واسه من. یه چیزی که همیشه واسم مسخرست اینه که اینا یه جا گیر افتادن و دوتا دوتا (حالا نه همه، صرفا دو سه نفر) میرن با همدیگه. خب ببینید، هرجایی بریم یه جفتی واسه خودمون پیدا می‌کنیم. من دقیقا هر محفلی (!) میرم یه کراش می‌زنم جهت دور هم بودن. مسخرست خب واقعاً. :/

دیگه عرضم به حضورتون با مغز ماجرا احساس همذات پنداری دارم :" هرچند احتمالا اصلا مثلش نیستم از خیلی جهات ولی خیلی می‌تونم احساسش کنم و این لذت بخشه :)))

فعلا همین :) 

//یه طوری شده که نمیتونم متوقف شم و از کار و زندگیم موندم و هی میبینمش :|

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۱۶
Mileva Marić