یادداشت‌ها و برداشت‌ها

۶ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

با اینکه میانترم فیزیک، یه نمره خوبی گرفتم به طوریکه حتی اگر این امتحان رو زیر ده هم بشم، پاسم، با تمام این وجود اینقد الان دارم نمیفهمم دوباره فیزیکو و برام سخت شده، که فکر اینکه باید دوتای دیگه رو هم پاس کنم (آز و فیزیک 2) مو به تنم سیخ میکنه -______-

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۸ ، ۱۸:۱۰
Mileva Marić

بعضی وقتا مث الان به این فک میکنم که چرا یکی نیست الکی بیاد پی ویمون شاد شیم؟

/* آره دچار کمبود شادیم و خسته شدم. شادی، کجایی؟! */

دقت کنی، زندگیمون خیلی تکراری و مسخرست و فقط بعضی وقتا به چشممون میاد...

پی وی نمیخوام، فضای مجازی نه، یکی زنگ بزنه بگه الن و بلن همین الان بیا بریم بیرون! 

مسافرت یهویی!

یا حتی بیاد در خونمون بیاد تو! و باعث شه بخندیم فقط!

ERROR 404 NOT FOUND...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۴ دی ۹۸ ، ۲۱:۳۹
Mileva Marić

اَه چقد مسخره. :| آدمو میگم. شاید!
میخواستم بیام بنویسم احتمالا در این لحظه و مکان حسرت زندگیم : "چرا بیشتر نمیدونم؟" عه، پشیمون شدم. 

-_________-

Hell man. hell!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۸ ، ۱۱:۳۵
Mileva Marić

دلم میخواد کامنت ها رو ببندم. اما به علت اعتراضات قبلی، بیخیال میشم. بیا فرض کنیم کامنتا بستست. و بیا از مرزای خودمون رد شیم واسه نوشتن و نترسیم و نخوایم رمز بذاریم. هرچند، وقتی کامپیوتر باشی، سخت میشه. ولی خب. بیا فرض کنیم!

شاید باورت نشه، همین الان یادم رفت چی میخواستم بنویسم. این اتفاق خیلی وقتا برای من میوفته و فکرمیکنم برای تو هم همین طور. 

تو کیه؟ نمیدونم. اینجا، تو منه. تو یه آدم ِ فرضیه. آدمیه که خود ِ آدمه و دوست آدمه و فرقی نداره چقدر وقته باهاش حرف نزدی، بازم باهاش راحتی و حرفارو بهش میزنی. من بارها سعی کردم واست اسم بذارم. نشد. اسمت ثابت نموند. واسه همین بیا این قرتی بازیارو بیخیال شیم. واقعا که نمیتونم بیام پی ویت و اسمتو مخفف کنم و صدات بزنم و توام جوابمو بدی! پس مهم نیست.

دلم دبیر تاریخ سال یازدهممو میخواد که بیاد و توضیح بده و نظرشو راجب اتفاقات اخیر بگه. اون که میگفت میتونستم شفاف تر ببینم. بهتر درک کنم و بیشتر بفهمم. بعد گفتم شاید منم با بیشتر خوندن تو چونان حوزه هایی، بیشتر بفهمم. نسبت به خودم البته. اینکه شعارا تکرارین جالبه. ولی برعکس اون شعار ِ محکم ِ "مرگ بر آمریکا!" که بر تن من موی را سیخ میکند، اینا نمیکند. اینا جالبن :) هیچ وقت درک نمیکنم چرا با ملت بدیم. حالا اونا باهامون بدن، باشه این فرض اونا، مام بد ِ متقابل باشیم؟ :| حداقل مرگ برمون نمیفرستن. حداقل میدونن مرگ برمون، ینی مرگ بر خودشون. درک نمیکنم خلاصه. تو درک میکنی؟

دلم برا همه چیز میسوزه، اما در توانم نیست در حد بقیه واکنش نشون بدم. دست خودم نیست، هیچوقت اینطوری نبودم. تو که نمیخوای سرزنشم کنی؟

نمیخوام بگم. بیا فک کنیم خواننده نداریم. اون وقت اینجا میشه همون دفتر خاطراتی که بیشتر توش مینویسم. پس باید بتونم توش از چیزایی که به نظرم پیشرفت خودم بوده بگم و قضاوت نشم و از طرفی فکر نکنم، ینی من که نه، ناخودآگاهم فکرنکنه چون یه چیزیو گفتم، بهش رسیدم و یهو اون قابلیت بپره. به هرحال، یــه طورایی، شاید بشه گفت کتاب خوندنه داره میشه عادتم اگه خداوندگار قبول کنه :| دوست دارم. مثلا ظهرا قبل خواب به جای گوشی :) عین بچگیام :))

کد زدنم همینطور البته. امروز رسیدم خونه اعصابم خورد بود و بعدش گفتم خب بشینم دوتا کد اکسپت کنم حالم خوب شه :| هرچند، نکردم. ولی خب همین خطور کردن فکرش به ذهنمم جالب بود برام.

عقاید بچه های ورودیمون زیادی فرق داره باهام. اذیتم. ولی تو بقیه ورودیا اینطوری نیست. مامان میگه چون اونا تازه از اجتماع بستشون اومدن بیرون و فلان (اجتماع بسته، منظور از بسته بودن اجتماع اونا نیست. منظور از کم بودن ارتباطات و اطرافیانشونه! و کم بودن اطلاعاتشون و عدم توانایی مقایسه و تصمیم گیری. احتمالا؛ شاید.). من؟ نمیدونم. میدونم توام نمیدونی. کلا مهم نیست اصلا. من خودم میمونم :| 

از این لحاظ البته، از بقیه لحاظا فقط "امیدوارم"؛ از یه سری لحاظام خوبه که شبیه دوستای الانم بشم.

دیشب احساس میکردم از همه متنفرم. احتمالا چون شب سختی بوده. به هرحال احساس میکردم از همه متنفرم!

یه دوست تو دانشگاه پیدا کردم روزای اول، اولش راضی نبودم. بعدترش مهربونیش ثابت شد. سادگیش، خودش بودن و اون حجم از خوب بودن! یه طوری که انگار از خودت میپرسیدی واقعا هستن هنوز؟ همچین ادمایی هستن؟!! و بود. و بعدترش، شد بالاترین نمره ورودی تو یه درس سخت، و الان، شده کسی که وقتی میاد صداش میزنن که ازش سوال بپرسن. خیلی بچه خوبیه. وسطای ترم داشتم فکر میکردم تابستون داشتم میگفتم کاش دقیقا همچین دوستی گیرم بیاد و از قضا سر راهم قرار گرفت :)

از بعد امتحان مبانی کامپیوتر، مغزم هی داره باگای کدایی که نوشتمو پیدا میکنه. لعنتی چرا اینقد اسلویی؟ :|

خب بسه. بریم گسسته بخونیم *___* ای جیـگر :) *_____*

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۸ ، ۲۳:۰۳
Mileva Marić

امروز هرس ِ نسیم مرعشی را تمام کردم. بالاخره. وسط امتحانات لعنتی ام و کدهای نزده ام. 

آخ یوما. آخ. تو که دل مویه بردی با این رمانت. روایت تلخی که میگه جنگ چه بلایی سر همه چیز، حتی ساده تریناشون میاره. نمیدونم. من هیچوقت تو این کار خوب نبودم. به هرحال؛ بعد بلند شدم بروم کتاب را پس دهم، رو در و دیوار کتابخونه پرده سیاه زده بودن ایران تسلیت. غم رو دلمون آوارتر شد باز. تو راه یکی داشت حیاطشو میشست... میخواستم دم در خونشون بگم: این حجم از آب ریختنت که کوچه رو هم شسته (هم تو رفتم کوچه خیس بود، و تا برگشتمم داشت آب میریخت :|) نشون میده تو هیچیم که نباشی غیر مستقیم قاتلی. قاتل اون کوآلاهای قشنگ ِ نازنین. از بین برنده گونه های حیوانات و گیاهان. بدبخت ِ بیچاره. عصبی بودم. نگفتم. چقد باید طول بکشه تا یاد بگیرم بگم؟ لعنت!

اتاقمو که عوض کردم بسی خشنودم. یه دیوار کلا پنجرست و امروز از زیر پتو ریختن سرماریزه‌ها رو تماشا میکردم. واسه چند لحظه خوب بود تا اینکه گوشی رو روشن کردم. اِی... عِی! هعی! چی بگه آدم. ولی دو روز دیگه خودمم تو اتوبوس دارم میرم دانشگاه معلوم نیست زنده برگردم. یکی از دوستای دانشگاهم تو کانالش نوشته: "ناراحت نباشین فردا روز ِ بهتریه. البته نسبت به پس فردا :|" . دیگه هیچی نمیدونه آدم. هیچی!

و کلمات و زندگی و امید و آینده و  اخلاق و حروف، و صدالبته اخبار و اتفاقات دارن معنیاشونو از دست میدن...

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۸ ، ۱۳:۲۳
Mileva Marić

خب خیلی بیشعورم که پست نذاشتم. ولی خلاصتا و اجالتا بگم براتون که خعلی زور میگه ادم مقاله های رشته خودشو نخونده باشه و پاشه بره حداقل 5 تا مقاله تاریخ تحلیلی اسلام خلاصه کنه. ای لعنت به زندگی. ای لعنت :| تازه فهمش برا یکی ک مث من تو ادبیات خنگه شدیدا سخته! شدیدا! :|

ی روز میام بیشتر مینویسم :(

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۸ ، ۲۱:۳۷
Mileva Marić