یادداشت‌ها و برداشت‌ها

۱۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

خیلی دلم میخواد دیوونه باشم. ازونا که اینقدر تو خودشون و دنیای خودشونن که چیزی نمیفهمن و کسی هم اونا رو نمیفهمه! 

پی نوشت: جیره کتاب میخواد یه لیست بزنه برای کتابهای ِ فارسی ای که قبل از مرگ باید بخونیمشون. به پیرو از 1001 کتابی که باید پیش از مرگ خواند ِ معروف! و خب. من خیلی از خودم شرمنده شدم که تنها کتابی که از لیست خوندم سال بلوا بوده! البته من ِ او رو هم دیدم، ابتداش رو هم خوندم، نویسندش هم همشهریمونه، یعنی من میخوندم میگفتم عه؟ این کلمه که...! ولی خب. جدی برام شرم آور بود. متاسفم برای خودم. کتاب ِ ایرانی بخوانیم. 

بازم که پی نوشت از خود پست طولانی تر شد! بازم که مهم تر شد! اَه. :/ 

امروز کتابایی که از چشمه روز شنبه سفارش داده بودم رسید و من عین چی خوشحال بودم و هی گفتم کاش اتحادیه ابلهان رو هم سفارش داده بودم. کاش کاش کاش! ولی با این مامان که اینقدر غر میزنه که همه کار میکنی جز اونی که باید، باید بگم که خیال خام! سال دیگه که قیمت رفت روش گیرت میاد! :(

داداشم اینقدر ادکلن و عطر و کوفت و زهرمار میزنه به در و دیوار که من همش عطسه میکنم، همش سرم میخواد درد بگیره. اه. مریض ِ بیمار :|

منشن میکنم که جمله اول مهمه اصلا. اصلا فقط همون. :)))))))))

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۵۸
Mileva Marić

+ من اگر شاعر بودم و میان ابرها پرواز میکردم باز هم تو دست نیافتنی و توصیف ناپذیر بودی... حتی اگر موج استعاره ها مرا میبرد تو از بالاترین نقطه، تنها و تنها لبخند میزدی...

+ ولی یه چیزی رو خیلی دقت کنید ! (مخصوصا بین "!" و کلمه قبل اسپیس زدما!) تا وقتی خودتونو دوست نداشته باشین هیچکس دیگم دوستون نداره.

و تموم. 

+ این شبا من خوابم نمیبره. دوعه شب برام عین نه شب میمونه. فکر میکنم. فکر میکنم تا بمیرم. به مکالمه های ممکن با اشخاص ممکن فکر میکنم. مثلا به یکی میگم: اگه تو رابطمون به عقب برمیگشتی، چیکار رو میکردی/نمیکردی... ازینجور چیزا. بعد خودمم صاف و صادق میگفتم من اگه برگردم میذارم اون شب منو ببوسی. و به اون شب فکر میکنم که داشت میومد رومو نذاشتم. به یکی دیگه فکر میکنم که اونقدر نزدیکش بشم که دهنم در ِ گوشش باشه و در اون حال حرف بزنم. اصلا جزو ایده آلام شده الان دیگه لعنتی! احساس میکنم خیلی احساس ِ خوب و راحتیه. تو تو یه مکانی هستی که دوستش داری، و چشم تو چشم نیستی که بترسی، تایپم نیست که حس و حالش نباشه... اصلا خیلی جذابه! و بعد حرف میزدم. بهش میگفتم که... ولش کنین اصلا. 

+ احساس میکنم باید برای همه یه سری چیزا رو توضیح بدم. بگم که من از نگفتن متشکرم منظوری ندارم. ازینکه میپرسین چطوری؟ و محکم میگم خوبم، منظوری ندارم. نمیخوام بگم چرا پرسیدی! میخوام داد بزنم از کلمات و عبارات تیکه نگیرین، کنایه نگیرین. بگذرین. بیخیال! اگه یکی میگه آی لاو یو، نباید حتما جواب داد آی لاو یو تو، نباید حتما باهاش بود. نباید چیزی رو تغییر بده. باید جو رو راحت تر کنه اتفاقا. درست نمیگم؟

+ oh I know that I'll regret this when I'm sober... but every shot I'm getting closer getting closer... :(

+ اَم آی هلثی ایناف تو هو عه ریل ریلیشن شیپ؟ آیم اِفرید...

+ اصلا یه همچین فانتزی ای دارم که وقتی حالش خوب نیست بیاد دنبال من که بغلش کنم! اصلا من با همین فانتزیا و رویاهام زندم. ول کن واقعیتو، همینا چند جلد کتاب ِ خیلی زیبا میشه. یا حتی داستان کوتاه. فک کن! بعد داستان کوتاها بشن فیلم کوتاه، بعد من و تو بشیم بازیگراش. 

میدونی؟

امروز I don't wanna go back alone رو دیدم. (اگه میخواین اسپویل نشه، باقی ِ بند رو نخونید. اول فیلم رو ببینید.) پسره کوره، بعد نمیفهمه پسری که دوستش داره اومده تو، فکر میکنه دختریه که باهم رفیق بودن، بهش میگه من این چیز به این مهمی رو به تو گفتم ولی تو ولم کردی امروز تنها بیام؟ میدونم حسودی میکنی و این حرفا و ... ولی من فکر میکنم باید بهش (اسمشو میگه) بگم عاشقشم. و پسره میبوستش و میره... و بعدش دختره میاد که حرف بزنه و بعد پسره که کوره میفهمه که بهش گفته... :) 

سی؟

نورمایند...

+ البته من شک دارم. من راجع به همه احساسام شک دارم، میترسم. شاید اگه من بیشتر دوستش داشتم راست راست میرفتم بهش میگفتم هی یو، من دوستت دارم. ولی... :(

+ من مث ِ پسره لاغره تو کال می ام. یعنی وجوه تشابهمون خیلی زیاده، به جز اینکه من یه ترسوی احمقم. :/

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۷ ، ۱۷:۵۸
Mileva Marić

و نوشته ها در مغزم رژه میروند ولی نه زمانش مناسب است و 

وقتی صفحه ی سفید جلوی چشمانم، میمانم! از کجا شروع کنم...؟ 

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۱۳
Mileva Marić

امروز که داشتم اتاق تکونی ابتدای مهر رو انجام میدادم، به هدف خلوت کردن اتاقم و کمدام برای درس خوندن؛ رسیدم به یه جوراب شلواری مشکی‌ای که یادم نبود همچین جوراب شلواری‌ای دارم... یکم دست کشیدم بهش (کاری که همه خانوما هنگام خرید میکنن!) و دیدم چه خوبه پس چرا نمیپوشیدمش؟! 

و بعد یه تیکه ی خاکی رنگ دیدم و بعد یکم اون طرف تر دوتا تیکه و... این همونیه که من باهاش ترقه خوردم :) همونیه که باعث شد از همشون متنفر باشم و نخوام ببینمشون :) این جوراب شلواری یادآور گریه‌های ناخودآگاهمه... فحش دادنام و جوگیر شدنام... یادآور کوچه‌ی تاریکی که عروسی بود و اون کسی که فرارکرد ولی مگه از فکر و منطقم میتونه فرارکنه؟ :) یادآور اینکه چه‌جوری پذیرایی شد از ما... یادآور اینکه یه سری از مردا چقدر میتونن... آره! آخه به چه حقی؟ بدبخت! زن و بچه داری خودت و اینقدر نفهمی؟ :) من چقدر حرص بخورم از کسایی که بزرگ نشدن؟ کسایی که نمیفهمن؟ از هر نظری، هرررنظری که نگاه کنیم میبینیم اینا همه‌ش زودگذره، عبثه، چیزی نداره جز پشیمونی و باز...؟ 

یعنی لیاقت منی که اومدم عروسی خواهر تو که البته به خواست خودمم نه و به اصرار بقیه، اینه؟ 

امیدوارم یه روزی یکم بفهمه فقط :) 

یادمه که به خودش فحش دادم، گفتم امیدوارم یکی بزنه تو صورت تو یکی بزنه به دخترت تا بفهمی! سوختنی که ازش خون جاری شد و نفهمیدیم و بعد یهو با دیدن دستم نابود شدم :))) 

جوراب شلواری میگه: حتی اگرم جای زخم نمونه خیلی چیزای ساده‌تری هم هستن واسه یادآوری تجربه‌ها‌... و جای زخمی که رفته میگه: حتی منی که بهت چسبیده بودم و فکرمیکردی تا آخر زندگیت باهمیم، رفتم... بقیه؟ :)

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۵۶
Mileva Marić

همچنان مینویسم که باشه. سعی میکنم تمام جزئیات رو به یاد بیارم... چون احساس میکنم بعدا که بخونم شاید یادم نباشه و به یاد آوردنش یحتمل میتونه حاوی ِ احساس ِ شیرینی باشه. جدی کاش حالشو داشتم هر شب مینوشتم و زیباتر میشد!

روز سوم راه افتادیم و رفتیم سمت ِ جایی که بازار عمده فروشا بود. به قولی در و دهات :دی بازم نمیتونستیم چیزی بخریم! ولی خب بهتر بود و یکم چیز میز خریدیم! :) ابتدای بازار هم یه سری طلا فروشا هستن که هندی هستن و خیلی جالبن. مردم وایمیسن عکس بگیرن ولی من چون کلا از جواهرات خوشم نمیاد عکس هم نگرفتم :/ اونجا خیلی فارسی بلد بودن. وقتی میدیدنمون حتی قیمتارو هم به فارسی میگفتن و میگفتن جنسش خوبه و خیلی خوبه و اینا :) با لهجه های جذاب :دی اینا نشون دهنده ی این بود که چقدرر ایرانی میرفته اونجا که یاد گرفتن اینا فارسی رو! اونجا یه خانومه ای هم از قیافه من خوشش اومده بود میگفت قشنگی چون تو قشنگی به جا 90 درهم 80 تا بدین. بعد به جای 12 تا هم گفت باشه 6 تا ببرین به 40 درهم :))) خیلی باحال بود. ولی بابام رفت سو استفاده ابزاری ازم بکنه بیشتر تخفیف بگیره اینقد ناراحت شد که نگو! با فروشنده هایی که انگلیسی بلد نبودن نیز رو در رو شدیم و من: اینا چه جوری چیز میز میفروشن پس!؟ اینجا چون سرپوشیده نبود یکم گرم بود! و یه چیز دیگه هم شما تصور کنین سه تا جوراب بهم وصله میده ده درهم، میشد سی و شیش هزار تومن! بعد ما میگفتیم گرونه از دکانشون بیرونمون میکردن و اینقدر بد نگامون میکردن وقتی یهو میگفتیم گرونه! و کلا مایه آبرو ریزی دیگه...! همچنان لعنت به مملکت :)

بعد از ظهر هم رفتیم دی تو دی. خلاصتا جای چرتی بود. و مام رفتیم که ببینیم چه جای چرتیه و تبلیغ میکنن آدم میگه ابولفضل :/

صبح روز بعد رفتیم آتلانتیس. هتل پنج ستاره ی خفنی که روی نخل قرار داره که بهش میگن پالم بیچ ِ جمیرا! و خب وقتی با مونوریل از وسطش رد میشین چیزی جز یه تیکه خاک یه تیکه آب مشخص نیست. و هتل؟ خب ما رفتیم تو لابی و من حواسم نبود لابیه تا اینکه خواستیم بریم و مامانم گفت این لابیش بود. :/ بیخیال اینکه شبیه پاساژ بود(که البته مثلا مایو داشت دو میلیون تومن :)))، آکواریوم آخه؟ پارک آبی رایگان؟ :/ کام آن :| و خب آدمایی هم که تو هتل بودن خیلی خفن بودن و اینا! و خیلی خارجی بودن اصلا :( لعنت به این زندگی! 

مونوریل نیز بد نبود، جذاب بود. تو راه برگشت کنار یه سری ویتنامی نشسته بودن مامانم اینا و در نهایت از زبونشون پاشیده بودن و ویتنامی ها هم به مامانم که بهشون میخندیده میخندیدن! و حتی فیلم گرفتن ازش :)) 

بعد از ظهر هم(بعد از آتلانتیس مستقیم!) رفتیم ابن بتونه و خب اونجا نماد همه کشورا بود و زیبایی هم به این بود که سقف رو یه جوری کرده بودن که شبیه آسمون بود و نور هم مثلا یه جوری گرگ و میش طورانه بود اصلا :))) ناهار نخورده بودیم اون روز هنوز. و وقتی اومدیم با مترو بریم مترو یه جا متوقف شد و بعدش با اتوبوس رایگان بردنمون دم در ابن بتوته. هنوزم نفهمیدم مترو چش بود که نتونست مارو ببره :| خلاصه برای خوردن ناهار مجبور شدیم بریم تو نمازخونه هاشون. و خیلی سرد بود. حتی شاید سرد تر از نمازخونه دبی مال! و اینقدر آدمای سنی از مصر میومدن نماز میخوندن که لعنت! و خب همه نماز میخوندن، همه جا تمیز، ما هم گشنه، رفتیم نون با تن ماهی خوردیم :| یکم ضایع بود ولی خب خداروشکر کسی بهمون چیزی نگفت...! بعدم از بس سرد بود نمیشد بمونی اونجا!! خلاصه یکم تاب خوردیم خسته شدیم و این ور اون ور رو دیدیم و یحتمل حس وطن دوستیم میگفت ایران از بقیه جاها زیباتره. البته مصر هم زیبا بود ولی خب! 

ایران: (البته ایران رو ننوشته بودن ایران لعنتیا، و نوشته بودن فارس :|)

تصویر مرتبط

چین:

نتیجه تصویری برای ‪ibn battuta dubai‬‏

مصر:

در کل به نظرم اینا زیباترین هاشون بودن که با یه سرچ ساده میتونین بقیشونو هم ببینین. هند هم ازش فقط یه فیل فهمیدم من. :/ بقیشونم تغییر زیبایی حس نکردم! :/

پی نوشت 1 : شب اول   شب دوم

پی نوشت 2: اکثر عکسهارو هم خودم نگرفتم. از فاز عکس گرفتن اومدم بیرون کلا انگار! اوناییم که هست و خوب شده خودمون توشیم. ساری در کل :( 
پی نوشت 3: تنها عکسی که از اون آقاهه ی با ادب هتل دارم که گفتم قد بلند بود: کلیک :)
کراشم تو اپل: کلیک :)
علت تار بودن عکسام هم بخار لعنتی ِ آب میباشد. -.-
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۷ ، ۱۴:۱۶
Mileva Marić
صب رفتیم صبونه. خداییش بد نبود. آب آناناسش هم خوب بود حتی! ولی مساله اینه که یه شب رفتیم شام ها رو دیدیم که جدی یادم نیست کودوم شب و خداوند نصیب نکنه ینی به من میگفتن برو دبی مال هر چی میخوای بخر و این غذا رو بخور نمیتونستم!! میگو های پاک نکرده و مخلفات، خرچنگ و باقی دریاییجات -.- و اه! بقیشم که ریختش خوب بود و حدس میزدیم چیه یه بوی بدی میداد که وای -.- 
یادم نیست ساعت چند راه افتادیم ولی روز اول بود تو مترو و من هنوز خیلی حرف نزده بودم. منو برده بودن که حرف بزنم و از استرس داشتم میمردم! و خب نمیفهمیدم چی میگه و مردم هزار ساعت معطل شده بودن بدبختا :( خداروشکر یه ایرانی رسید و برامون توضیح داد و حساب کردیم دیدیم کارتای نقره ای بهتره... که کارتای قرمز رو برای مسافرا تعبیه (املاش درسته؟!) کرده بودن برای هر بار سفر 6 یا 4 درهم اضافه میگرفت و کارتای نقره ای هم 7 درهم تهشون میموند. البته فک کنم دو درهم اضاف میگرفت. نمیدونم یادم نیست! ولی وقتی ضرب کردیم کمتر درومد برای پنج روزی که میخواستیم این طرف اون طرف بریم. 
رفتیم دبی مال. روز اول صدایی که تو مترو میگفت "the train to rashadiya ..." خیلی به گوش میومد. ولی بعدش عادت کردم. خب من که بار اول بود سوار متروی اونجا میشدم (بار دوم و سومم اینجوری بودم.) ایستگاهایی که میرسیدیم رو یکی یکی چک میکردم که جا نمونیم! در حالی که سه بار میگفت کودوم ایستگاه میریم بریم، ایستگاه بعدی کودومه، و الان رسیدیم به کودوم ایستگاه و دو جا مینوشت و قشنگ میگفت دبی مول و یکبار به عربی و یکبار به انگلیسی! (نمیدونم چرا مال (mall) رو میگفتن مول :/) و خب رسیدیم. و کلی راه رفتیم تا برسیم به خود مال! البته یه چیزایی مث پله برقی رو سطح زمین هست که آدم خسته نشه و اینا ولی خب راه میرفتیم روشون. یعنی 95 درصد مردم راه میرفتن روشون. پس درواقع افزایش سرعت بود. اونجا خنک بود و بیرون به زیبایی مشخص بود :) و خب رسیدیم و اول رفتیم سراغ اینفورمیشن :) خیلی خانوم خوبی بود و لبخند میزد و اینا :) تو دبی مال تاب خوردیم، اون اولاش یکم رفتیم تو مغازه ها ولی خب بعدش دیگه فقط نگاه میکردیم. چون قابل خریدن نبود! البته اینجوریام نبودا، به قول مامان آدم انتظار داره که خیلی ارزون بخره اینجاها و الان که درهم 3.6 بود وقتی ضرب میکردی میشده قیمت ایران و ارزششو نداشته :| مثلا مارک اچ اند ام رو اگه ضرب نمیکردی رو ابرا بودی رسمن! اونم چه جنسایی! ضرب سه هم باز به پول ایران می ارزید. و کاش میخریدیم. کااااش میخریدیم لعنتی! نزدیکای ظهرم رفتیم تو نمازخونشون که خیلیییی سرد بود. ینی لز لز لز رسمن :| قبلشم رفتیم تو اپل نشستیم. از بس که شاخ بود این مکان ِ زیبا. و خداییش نوتشون رو اگ ضرب نمیکردی می ارزید 3.5 ولی نه 12 میلیون :| تازه فک کن به دلار تقسیم بر سه میشه. هیچ و پوچ ینی :)))))) تازه با حقوقای اونا هیچ و پوچ تر تر حتی :) عصن آدم میرفت اونجا ها تو بازار و افسردگی فقط. خلاصه از اپل میگفتم. خنک بود و شلوغ کسی هم نمیگفت چرا اینجایی تو؟ بعد هم اپل واقعا بهترین جا رو انتخاب کرده بود. تو دو طبقه این قسمت پهن برای اپل بود درحالی که سام و سونی و ال جی و اینا باهم یکی داشتن. البته سونی و سام جدا هم داشتن ولی خب به پای این نمیرسید... و بیرون که میرفتی ابشارا پیدا بودن و خب 1 و 1:30 ظهر رو از اونجا دیدیم ما. اونجا یه دختره ای رو دیدیم که زیبا بود. دقیقا مث کراشم تو هتل مامانم و خالمم منشن کردن که چقدر نازه و منم تشویق شدم رفتم باهاش حرف زدم. 
متاسفانه اسمشو نپرسیدم و میخواستم تا دو روز بعد برم زیر 18 چرخ و له شم :))) ولی خب 22 ساله و from U.S و گفتم چی خوندی گفت: Actually I've never go to university and I've been in school in half semester! گفتم همه چیو از مد داری دیگه؟ گفت اره. اپلای کردم و زرتی گفتن بیا :))) بعد گفتم من کنکور دارم و اومدم ک تفریح باشه برام و حالم خوب شه برم بیشتر بخونم. ولی مطمئن نیستم. گفت u can't be sure about anything in life. just go for it :) و بدست میاری و این حرفا و حالمو خوب کرد. و حتی ازش آدرسم خواستم گفت اپل لعنتی میگه ب کاستومرام ندین :( 
و بعدش وقت تلف کردیم تا 6 بشه و بریم بازم اون فواره هارو ببینیم. خداییش خیلی زیبان. یعنی شبای بعدی خالم میگفت بریم باز اونجا اینجاها بیخوده :)))) و واقعا شباش زیباتره. ینی ما باید شب میومدیم. بعد از ظهر تا شب. 
خود ِ دبی مال هم آلواریوم داره، و یه جایی که ازینا که رو یخ میرن :|دونت نو د نیم :/ و ما فقط بیرونشو دیدیم :) 
دیگه هتل و اینارو یادم نیست واقعا! 

شب اول

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۴۶
Mileva Marić

یه جوری انگار این سفرنامه نوشتن تکلیف و وظیفمه! نمیدونم چون تو وب گفتم، یا فکر میکنم اگه ننویسم از دست میره؟ نمیدونم به هرحال. حالا شایدم خیلی سفرنامه طور نباشه، ولی مهمه مگه؟ مهم اثریه که میمونه :) به هرحال الان سفر تموم شده. بهتره خاطر نشان کنم که جدن شبا که برمیگشتیم هتل واقعا حس و حال نوشتن تازه اونم با گوشی نبود! شاید اگه لب تاب بود مینوشتم... شاید تازه!

خب، میریم سراغ شب اول. شب اول چیزی نداشت، ما از ساعت یکم مونده به پنج در حال تپ سی گرفتن بودیم چون تپ سی به مادر گرام پنج هزار ت ازین چیزا داده بود! که به هرحال به درد رفتنمون نخورد ولی برگشت حساب شد :دی! انی وی، ما رفتیم خونه مامانجونم که خالمو برداریم و بریم و بالاخره یکی گیرمون اومد و رفتیم فرودگاه. تو راه که برسیم برای کارت پرواز یه هزار باری پاسپورت رو چک کردن. به قول خاله شاید بهمون نمیومد مسافر باشیم...! خلاصه رفتیم سراغ کارت پرواز و گرفتیمش! البته در حال ورود که چک میشدی خانومه آب ِ مامانمو بو کشید (:| -.-) و این خیلی جالب و مسخره بود! بعد نشستیم. کسایی که کنارمون داشتن کارت پرواز میگرفتن ویزای سنگاپور داشتن و از دبی میخواستن برن سنگاپور. بعد یهو آشناهاشونو دیدن و خب آشناشون یه کودک داشت (خودشونم دوتا کودک داشتن) و اون کودکه انگلیسی حرف میزد. ولی مامانش باش فارسی صوبت میکرد :| و اون طرف تر هم دختره تنها بود و داشت با باباش خدافظی میکرد که دت واز عه ریلی احساساتی صحنه و مامان و خالم به طور ِ مسخره بازی ای میگفتن ک حالا اشکشون درمیاد! 

بعد باز پاس چک کردن، باز خودمونو چک کردن، باز کیفامونو چک کردن... :/ دیگه رفتیم اون طرف (!) و خب یه سری عرب جلومون نشسته بودن. کلا رفتار و لباسای آدما جالب و متفاوت بود. یعنی تفاوتش با عموم مردم حس میشد. اون موقع هنوز اون طرف آب رو مشاهده نکرده بودم! 

بعد هم هواپیما و رسیدیم. اونجا یه مدل دیگه چک میکردن. یه جایی داشتن که نوشته بود بهش نگاه کنیم (انظر هنا) ولی خب به من و مامانم و خالم نگفتن. ولی بابا چرا! بعدم اونجوری که میگفتن پاسارو پرت نکردن! ولی جدی جدی تنها جایی بود که عربا کار میکردن! هرچی فک کردم که اینایی که اونجا کار میکردن چه جورین به نتیجه نرسیدم. مثلا نوبتیه یا چی؟ دوست دارن این کارو؟ خب تو که میتونی اینقدر راحت و بخور و بخواب تو کشورت پول درمیاری میای پاسای مردم رو چک میکنی؟ آی دونت آندرستند خلاصه. بعدشم ترانسفر هتل اسممونو گرفته بود دستش :دی خیلی باحال بود. و خب دوتا اتاق داشتیم که یکیش به اسم من بود و اسم منم نوشته بودن D; (بله من ترانسفر ندیده بودم تا اون موقع!) و خب بعد از کمی گرما خوردن تو یه مسیر کوتاه نشستن تو یه ماشین خنک خوب بود :)

بعدم که رسیدیم هتل و این یارو ریسپشن (؟!) که من باهاش حرف زدم و اینا. ینی من انگلیسی بلده بودم -.- بعدم پول مینی بار رو همون ابتدا گرفتن. البته فکر کنم مالیات هم دادیم...! هر شب پونزده درهم. که درهم دونه ای سه هزار و شیصد بود و خودتون ضبدر پنجشو میتونید حساب کنید اگه دوست دارید. من که دوست ندارم اعصابم خورد میشه...! بعدم هی نمیفهمیدم چی میگه! مام شب اول بود و ساعت یه رب به دوازده راه افتادیم که بریم اکسچنج پیدا کنیم که دلار بدیم و درهم بگیریم. همون اول فهمیدم چقدر هوا گوهه واقعا! 

راه رو هم این پسره بهمون نشون داد. دم در وایمیساد و چمدونارو میبرد و این حرفا، قد بلندم بود. خیلی هم مهربون و لبخند به لب بود. من که روش کراش داشتم :)))) هر بارم که اعلام میکردم چقدر خوبه مامانم و خالمم تایید میکردن :دی. و خب جدی خیلی خوب و دوست داشتنی بود. بعدشم یه جوری گفتن انگار نزدیکه ولی دور بود و ما عین گیجا هی میگفتیم اشتباهه؟ یا چی! سر تعویض پول هم ازمون مالیات گرفتن باز :| کلا تو کار مالیات گرفتن بودن :/ 

بعدم پولو گرفتیم و رفتیم. رمز و پس وای فای هم روم نامبر و فامیل بود. من فکر میکردم بعد از اینکه بریم بیرون دیگه نمیتونیم از وای فای استفاده کنیم ولی میتونستیم! البته نمیدونم. شایدم نمیتونستیم. من که نبودم ببینم! و رفتیم و مای دیر کراش برامون ساکامونو آورد :) بعدم که رفتیم تو اتاق بابام دهنمو سرویس کرد که چک کنیم مینی بار رو که چیزیش خالی نباشه -.- عصن اعصاب و حوصله نداشتم و خسته بودم اینم روش! کراش بدبختمم منتظر موند تا چک کردیم و اتاق رو تحویل داد. بعد خب با بابام رفتن اتاقشون و تا ما رسیدیم که شام بخوریم داشت میرفت که به من خندید گفت اگن چکین :))) :دی منم لبخند زدم :) و خلاصه الویه خوردیم. که جدی جدی الانم دلم میخواد اون الویه رو. گشنمه به خدا :( 

موقع ورود هم بهمون آیس تی دادن، گفتن ولکام درینکه. خیلی هم بد مزه بود ولی مامان بابا تاکید کردن قیافمو تو هم نکشم و زشته ولی اگه نخورم اشکال نداره!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۰۱
Mileva Marić
۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۲۹
Mileva Marić

جیس؟ جیس؟! صدایم را میشنوی؟ من اینجا گیر افتاده ام! در تاریکی پشت ِ این در ِ بسته. کسی هست اصلا آن بیرون؟ اصلا نکند خورشید خاموش شده؟ نکند همه انسان ها رفته اند! نکند اصلا نسل انسان ها منقرض شده و مرا خشک کنند برای موزه... کی؟ چی؟ موجود زنده ی دیگری غیر از ما؟ فضایی ها؟

ولش کن جیس. در را باز کن فقط چرا من باید زندانی باشم؟ من چه کرده ام؟ یادم نمی آید! قحطی آب و غذا بوده و دزدیده ام؟ آدم ِ اضافی بودم؟ اگر آدم اضافی میبوده میبردندش و نباید در دنیا میبوده ام؟ هی جیس، گوش میدهی؟ چشم هایم دارند از حدقه در می آیند از بس پی ِ چیزی گشتند در این ظلمات!

بیخیال جیس! بیخیال...

جیس این تویی که تیک تیک میکنی؟

جیس... نکند وجود نداری نکند مرا گول زده اند. چرا تنها چیزی که به یاد می آورم تویی جیس؟ 

بیخیال جیس. توان ندارم دیگر... به دنیا بگو بس کند و بگذارد ما با هم باشیم! من در برابر برخی زیبایی ها مقاومتی ندارم. تو هم از همان زیبایی هایی...

جیس؟ چرا حرفی نمیزنی؟

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۷ ، ۱۵:۲۷
Mileva Marić

گاهی اوقات تهوع از اطرافم(این یکی لزوما توجه نیست) مرز هایم را میدرد و تمام میکند. آنقدر که میخواهم به افق بنگرم و بگذارم راحت دانه های اشکم بریزند. اما حقیقتا نمیتوانم و خفه میشوم و پایم را که از اتاق بیرون میگذارم باز هم کار میکنم، گوش میکنم، حرف میزنم، و لبخند میزنم.

به طرز مضحکی پیگرد ذره ای توجهم. البته شاید به من توجه میشود، اما من کورم. در واقع توجه بیشتری میطلبم ولی چون عادت کرده اند که مرا به عنوان یک بی حس ِ بی نیاز ِ بی خیال ِ فلان ِ بهمان ببینند کسی گمان هم نمیکند من انتظاری داشته باشم! که خب، فضای مجازی مرا گرفته اند و من دیگر... :) هیچ! :))

نکته ی بعدی ختم میشود به خیال های لعنتی تر از لعنتی ام، آغوش ها، شب ها، ستاره ها، هوای خوب ها! دلتنگ یکی هستم که نیست :/ که کاش بود و من تمام احساسات نگفته ام را تخلیه میکردم و کلی حس و حمایت دریافت میکردم که باشد فراری از این خفقان ها!

پ.ن: حقیقتا از کمبود توجه امشب داشتم میگفتم کاش یک تیزی ِ مناسب بود که سرم را میکوفتم و بعد خون به زیبایی... :)))

پ.ن ثانویه: پدربزرگ همیشه حواسش هست. حتی وقتی داری کتاب میخوانی... شانه هایت را فشار میدهد و میان کتف هایت را و جان و دلت را حال می آورد. برعکس یک برادر احمق ِ کوچکتر که هر وقت باشد، حاضر و آماده برای حالگیریست. حتی وقتی فرار کنی باز هم می آید که... اصلا ولش! توصیف این بخش ناگفتنی است! (لازمه اندی رهایی باز هم اشک هاییست که برای نریختن راهشان را عمودی میکنند به سمت سینه!) ولی بدانید مام آنقدر به این یکی توجه میکند که هر چه احساس داشتم نسبت به این برادر تبدیل به تنفر و حسادت دارد میشود. ذره ذره :) دیگر حتی مام هم انرژی مثبت نیست. قشنگ مشخص است چرا طالب یک رابطه ی صمیمی حمایتگرم...! ):

پ.ن ثالث: با استوری گذاشتن از اولین سفر ِآنور آبی ام راحت نیستم. چون مملکت ما پر است از قاضی! باقی ِ مملکت ها را نمیدانم. حتی مملکت خودمان را هم ندانم شاید و فقط آدمهای خاله زنک ِ کور ِ دور و برم را بشناسم که پایه ی پشت سر حرف زدن و حالگیری و تظاهرند... :) بهرحال، من از آن دسته ام که کارهایم تا انجام نشوند، مشخص نیستند. قصد دارم موضوع سفرنامه را باز کنم! :) به هرحال، وبلاگ ساخته ایم که... همه آنچه همه مان میدانیم :)

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۰۴
Mileva Marić