یادداشت‌ها و برداشت‌ها

۹ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

اسمش هنوز مدام سیوه، هنوز همه حسا هستن، هنوز همشون هستن! ولی من دیگه سکوت کردم. حالا دیگه دیدنشم از دست دادم. و هر روز می‌بینم یکی تو مخاطبینم، مدام سیوه، با لست سین ریسنتلی، که راهو به روش بستم. گفتم میرم دیگه نمیام، میرم که درس بخونم. حالا دیگه نمیتونم نرمش نشون بدم. روم نمیشه. امیدم فقط به اینه که فک نکنه به اینکه چرا این ریسنتلی نشد یک هفته، یک ماه. موند؟ 

خب ولی یه چیزی این وسط واضحه، من یه اقدامی کردم، و نشده. و دیگه مهم نیست! 

ولی خب... :(((

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۷ ، ۲۰:۵۸
Mileva Marić

پوزخند دار ترین آدم دنیا شدم انگار! وسط یه مشت تئوری از خودم، خودمو گیر انداختم. حقیقت‌هایی شاید درست و شاید هم غلط، نمی‌دونم واقعا. ولی قبلنا که خوب بودم؟ می‌دونی گاهی میشینم به این فکر می‌کنم که چطوری آدما این همه سال زنده موندن رو دووم اوردن؟ من فقط هیژده سالمه، و خسته شدم از خودم. ازین همه تکرار! میدونی، انتظار دارم از خودم، انتظارات همه چیزو خراب می‌کنه. ولی من از خودم انتظار دارم کامل باشم، بدونم، انتظار دارم مثلاً یکم بخونم و نمراتم خوب شه. خوب نمیشه بابا، نمیشه! چرا اینقدر غیر منطقی ای؟ بابا همه احساس دارن! چرا فکرمی‌کنی یکی مثل تو باید زیادی احساساتی باشه؟ همه یه مدت حالشون خوب نیست. همه مدل خودشونن! چرا به بقیه دقت می‌کنی که چطورین؟ چرا سعی می‌کنی ازشون الگو برداری کنی؟ چرا فکرمی‌کنی اونا موفقن، اونا خوبن؟ اونام آدمن. مث تو. چرا سعی می‌کنی از رفتارا نتیجه‌های خاص بگیری؟ خب بابا باور کن اصلا اینطوریام نیست. اصلا حتی طولانی مدتاشم اینطوریا نیست. چرا باید نتیجه بگیری؟ مشکل از خود طرفه که بیان نمی‌کنه. میدونی؟ آدم باید حرف بزنه، باید بگه. نه مثل گاهی وقتای تو که طعنه میزنی و یکم رفتارای عجیب غریب می‌کنی و انتظار داری طرف بفهمه. یادته یه مدت هیچ انتظاری نداشتی و چقدر خوب بود؟ آره می‌دونم دیگه نمیتونی کتاب روان‌شناسی بخونی، چون دیوونه میشی از بس فکرمی‌کنی. می‌دونم نیمه تاریک وجودو سی چهل صفحه خوندی و اشکت داشت در میومد از دست خودت. می‌دونی یه چیز دیگه‌م هست. مثلاً تو مگه چقدر اطلاعات داری؟ همه نشونه‌ها مبنی به یه چیز نیست. قرار نیست که وقتی کتاب وزارت آموزش پرورش رو میخونی، فکر کنی که تو مشکل داری، تو شیفته‌ی آدما میشی. شایدم اینطور نیست. به هرحال یه آدم عاقل‌تر از خودت بهت گفت که این واکنشت به استرسه، و تو، درسته که غیر منطقیه، ولی الان بهش احتیاج داری. خب دیگه، آروم باش :) اگه آدم بدی بودی بهت میگفتن. نه؟ برا همه اینجوری میشه دیگه، یه مدت همه اوکین، یه مدت نیستن. می‌دونم روابط صمیمی نداری، می‌دونم نیازش داری، می‌دونم تمناش می‌کنی! می‌دونم روابط صمیمی نداشتن ینی یه مشکلی داری! ولی لعنت بفرست به همه چیزایی که می‌دونی. می‌تونی فراموششون کنی؟ میتونی بهشون اهمیت ندی؟ نمی‌خوام بگم باید بتونی، ولی باید بتونی عزیز من... :(: خب؟ مهم نیست اصلا، هیچی مهم نیست. فقط باید یادت بیاد تو مهمی. یادت بیاد اولین الویت تویی. باید یادت بیاد چطوری باید باشی، دوباره از اول. باید بازم خودتو پیدا کنی، باید دنبالش باشی. آره می‌دونم از این روند تکراری خسته‌ای، ولی... تیک ایت ایزی... ماچ مور ایزیر، کالمر... خب؟ وقتی قرار میذاری بهش پایبند باش دیگه :) هرچقدرم خواستی با خودت حرف بزن. مگه وبلاگ رو ساختی چیکار؟ مسولیت خاصی که بر عهدت نیست! ملت میخوان نخونن، بدشون میاد نخونن، همون قضیه. تو مسعول(جدن املای مسول چطوریه :///) بقیه نیستی! ب‌ت‌چ! تو قبلاً گفتی! هوم؟ 

پس بی‌خیال! جاست ثینک ابوت یورسلف اند یورسلف اند یورسلف اند فیریدم :)...

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۷ ، ۱۴:۲۱
Mileva Marić

عکسی که می‌خواست لینک بیاید :/

آه... همیشه اینقدر نامهربان بوده‌ام که از افراد بنویسم، و بهشان نگویم، ندهم بخوانند و شاید فقط فخر فروشی کرده‌ام به بقیه، ولی مهم نیست. این منم دیگر.

خلاصه که، از این یکی بگویم؟ موجودی شیرین و دوست داشتنی، اولش نچسب‌طور بود راستش را بخواهی، گفتم میشناسمت؟ گفت فلانی‌ام. بعد فردا رفتم مدرسه، گفتم آمده گفته فلانی‌ام! خب هستی که باش! بله، درک نکردم فازش را. همیشه همینقدر بدم. بعد ادامه داد. اصلا هم نفهمیدم از کی شروع کردم به دوست داشتنش؟

خلاصه که، حقیقت را عرض کنم. شاید من شلم، و این یک ویژگی‌ بد است. حالا منظورم از شل چیست؟ ینی من وا میدهم وقتی یک نفر ازم دو ذره تعریف کند. بله، و لعنت به من. (ای بابا، قضایا یکم دارن در ذهنم قاطی می‌شوند. خفه شو دیگر. اه. اه! خستم کردی! -___-) آره خلاصه، فکرکنم از همان موقع بود که ذهنم گفت: عع! یکی دیگه دوباره دوتا جمله از تو شنید و خوند و تو باز پیچیده بازی درآوردی و اونم گف عح! چقد تو خفنی! و به گیر سه پیچ هایت هم این ویژگی که نمیتوان بهت دروغ گفت و الکی حرف زد را نسبت بداد. خلاصه، این شد که ما هم از ایشان خوشمان آمد. دقیقا همینقدر بیشعور! 

سپس ادامه دادیم و گه‌گاهی هم بهش گفتیم که استاد، عزیز من، توهم خوبی. احساساتی بودنت هم خوب است. (بله شاید تنها انسانی بوده که احساساتی بودنش درست حسابی بوده و مرا شوت نکرده‌است به یک وری!) بله، و از کمک‌هایش درمان گرفتیم.

حالا که وضعیت از همیشه خونین‌تر است خوب است که آدم یک نفر را داشته باشد که بیاید بگوید بابا، فلان بهمان شده! تو هنوز میتونی. و یکم بهت حال خوب بدهد. بگوید انسان نگران نباش! امید بدهد، توضیح بدهد، بگوید با خودت مهربان تر باش. و تو فقط بخواهی که باشد؟ 

ینی میشود...؟

پ.ن: اگر میخواستم بگویم کیست، هم اسم داشت، هم فامیل، هم میشد اشاره‌هایی کرد. فقط می‌خواستم فخرفروشی کنم اصلا، به من ِ آینده حتی! که ببین، چه وضعیت داغونیه بعدن، که من الان داره بهش فخر فروشی می‌کنه. همینقدر امیدوارم. 

چرا نمیرم بمیرم همه رو راحت کنم دیگهههههههه 😐😑

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۷ ، ۰۰:۲۵
Mileva Marić

چه شد که مثلاً خوب شدم؟ نشستم طیِ صفحه‌های متوالی خودم را ریختم بیرون، ذهنم را دقیقا. خب خیلی بهتر بود. وسطش هم گفتم من هم می‌توانستم فلان کار را انجام دهم اگر فلان اتفاق برای من هم افتاده بود و فلان طور بودم. ولی به هرحال برای یک سری افراد و کارهایشان دلیل پیدا نکردم. مثلاً گفتم، من هم می‌توانستم یکی را دوست داشته باشم ولی خب تاکیدی روی آن نداشته باشم. نمی‌دانم. گیج می‌شوم گاهی، به هرحال ولش کردم. قبول کردم که میتوانم و به همان بسنده کردم. 

بعد از خواندن عامه ‌‌‌‌‌‌پسند چارلز بوکفسکی و به نتیجه نرسیدن اینکه چرا کتاب معروفی‌است، رفتم سراغ در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند میچ البوم، که به شدت عاشق نظریه پردازی درباره بهشت هستند هرچند، اولین تماس تلفنی از بهشت را به اندی بعد موکول کردم که کمی از بهشت بیرون بیایم و تغییر موضوع دهم. بعد رفتم سراغ ژه که هی به نظرم جذاب می‌آمد. کریستن بوبن. خب اولش هم جذاب بود و من هم داشتم لذت می‌بردم ولی ناگهان متوجه شدم که دیگر دارم لذت نمی‌برم و ماندم که باز مرا چه شده‌است که هی کتاب ها خوب نیستند و اینها و چه مرگم است دیگر :| خودم هم به نتیجه نرسیدم ولی تنها چیزی که در نهایت به آن میرسم‌ این است که هیچ حالیم نیست و نمی‌فهمم و تهش هم سعی می‌کنم آرام باشم و بفهمم دقیقا چطور میتوان ساده گرفت و همینطور معمولی پیش‌رفت؟ بعد نمی‌دانم. جواب این سوال لعنتی را میگویم. لعنت به من خلاصه!

گاهی وقت‌ها تصمیم می‌گیرم با پویا حرف بزنم، شاید سر عقل بیاید، عموما هم حرف‌هایم تاثیر گذارند و تا مدتی بچه‌ی آرامی می‌شود. ولی بعد یک‌کاری می‌کند که عصبانی می‌شوم. ولی امروز بعد‌ازظهر چندان نشدم. بعدش هم یکهو یادم افتاد که خب من هم سایه دارم. چطور ممکن بود من هم مثل او این کار را انجام دهم؟ و بعد آرام‌تر شدم. حالا امیدوارم بتوان کمی سر عقلش آورد. گاهی وقت‌ها اینقدر دلم می‌خواهد هماهنگ شویم که نمیدانی...!

همین دیگر، ولی کلا خیلی دلم می‌خواهد بنویسم. #آرزو

آهان راستی! مسأله آن سه حرفی و شما سه نفر. شماها آهنگ عشق از عارف رو گوش ندادید؟ در آکادمی از ماهان و ندا چطور؟ خب این‌ها این‌چنین می‌خوانند که: 

بی‌خبر یه روز اومد سر زد و رفت... خواب بودم وقتی اومد در زد و رفت! 

اومد و دید که دلم خوابه هنوز.... ننشسته روی بوم پر زد و رفت!

اونی که نور امیده، میگن از خدا رسیده، تو سیاهی شب من، اون مثه صبح سفیده!

اون، اونی که سه حرفه اسمش، اگه بشکنه طلسمش، من دوباره جون می‌گیرم، اون نباشه من می‌میرم! 

چنین چیزهایی می‌خوانند. گاهی شیرین است، میدانی، اعتراف به اینکه عاشقی... همواره و همیشه، دنبالش میگردی، حتی وقتی نمی‌شناسی‌اش. 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۷ ، ۱۸:۰۳
Mileva Marić

چقدر همه چیز بالاآورنده است. کاش اشک درآور بود حداقل...

می‌خواستم بگویم، از همه آدم ها و شرایط خسته‌ام. ولی حقیقت این است که از خودم خسته‌ام. آدم آنچه را در خودش میراند، در دیگران می‌بیند و لعنت به من، به خود خود من!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۷ ، ۱۰:۴۳
Mileva Marić

می‌خواستم ننویسم. اما این غمم امروز دیگه بزرگتر از این حرفاست که کم بیاره و تموم شه. می‌دونی، خواستم بخوابم. باور کن. حداقل یک ساعته که خواب میبودم، اگر فقط من، من می‌بودم. پس چمه امروز...؟ می‌دونی، همه غمگینام حمله کردن. تو یه روز. از همون اول بارش که شروع کردیم به اون همه دری وری گفتن. می‌دونی، باید معترف شم. به نظر شنونده‌ی خوبی میام. ولی نمیتونم. یه سری اوقات، شنیدنم زیادیم میشه، اطلاعات اضافی، زیادی‌ترم. این من ِ تنها نشسته رو می‌بینی؟ کسی رو نمیخواد... می‌خواد تنها باشه. باور کن! آه... و بعدشم اون حرفا؟ اینم یه اعتراف دیگه. من دیگه قوی نیستم. پسرم، عزیزم، آره من اذیت میشم ازین چیزا. باورشم برات نه، سخت نباشه. من نمیتونم بشنوم با یه دختر از پنجم دبستان چیکار کردن و خودش چیکار کرده و همه اون پسرا و اون دختر تو شهر منن و همسن یا با یکسال فاصله‌ن. نمی‌تونم شنیدن همه داستاناشو متحمل شم و بعد جلوی چشمم تویی باشی، که هیچی نمی‌دونی ازینا و خوشحال و خوشنودی و من نگران تر از همه و نگران تر از همیشه باشم. آخ...

من ِ ملتمس، باز گدای قطره اشکی‌ام!

حالا بذار از بقیش بگم. بیا برگردیم به... چهار پنج سال پیش چطوره؟ من به تویی فکر می‌کردم که عجیب بود، برای خودم. چرا؟ آه... هنوز هم عجیبه، نه؟ خیلی عجیبه که یهو یادم اومدی. چطور باورم بشه که تورو، توی اون دیدم؟ تو، همون که راجبت میخونن، میگن سه حرفه اسمت! 

یا بیا برگردیم به هشت سال پیش! هشت سال پیش لعنتی، من چی می‌فهمیدم از تو...؟ وقتی شرطی رو بستم، که میدونستم می‌بازم. شاید برای خودم برهانی بود، از جهت فرار، سببی که چرا دوستش داشتم و ترکش کردم. شرط باخته شده، مطمئن‌تر از همه، من و کسی که باهم شرط بستیم. من در شیرخوردنم، قدرتی دارم، مخالف شیر... ولی تلاش کردم. و دوست را رها... و در نهایت چرا غم‌ها روی سر من آوار شدند؟ چرا؟ آخ پریسا...! خودت که باور نمی‌کنی بخواهی عشق را درونش ببینی، همان که بعد از قطع رابطه، البته همیشه همینطوری بودی و هستی، اما بعد از قطع رابطه، تازه فکرکردی فهمیدی که چیشده و چه آدمی‌ست. ولی هرگز فکر نمی‌کردم برگردم یک روزی مثل امروز‌، بعد از هشت و اندی سال، بی حسرت، عکس‌ها را ورق بزنم و دستش را ببینم، همان که دقیقا روزی در دست من بود و من، عین همیشه، جان میدادم برایش. همین سه حرفی ِ لعنتی... چقدر مرا به دنبال خود می‌دوانی؟ و همان دست‌ها، باز هم عکس، و سوال: این را بدهم به یک مو فرفری؟ خواستم بگویم: بده به من! اما امان، که حتی به رویش آشنایی هم نیاورده و نمی‌آورد. همان که برای بدست آوردنم، شرط بست... می‌داند امشب، سه حرفی را در او هم دیدم؟

چه اهمیتی دارد؟ هیچ. امشب اوجِ سقوط است. من پرواز میکنم و با سر محکم به دیواری نامرئی می‌خورم که نمی‌دانستم وجود دارد... می‌گردم از پی کرده‌ها و ناکرده‌ها و دیده‌ها و ندیده‌ها، و روز به روز ابهام بیشتر می‌شود. و آخ که هیچ چیز دردناک‌تر از گشتن میان دیده‌ها نیست... البته شاید چرا. نشستن و فکر کردن به سوال ِ: کدام آغوش؟ شاید بدترین باشد. نمی‌دانم... دنبالش گشتن و آرزویش را داشتن، وقتی در بیست قدمیست؟ چرا اینقدر مارپیچی، وقتی جمله‌ی صاف و صادق هست؟

نمی‌دانم واقعا. دلتنگ صمیمیت ِ با اطمینان‌ام. مگر برای شکاک بیمار ولی اصلا جایی هست...؟ :)

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۷ ، ۰۱:۰۱
Mileva Marić

اصلا موافقت کردن با یه صوبت چطوری هس؟ مسخره نیست؟

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۷ ، ۲۳:۰۲
Mileva Marić
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ دی ۹۷ ، ۲۱:۱۵
Mileva Marić

این چیه به من نسبت میدین؟ من یه نیم مغز ‍ِ پنج ماهم که میتونه اینقدر حرف بزنه و دری وری بگه که مخ طرفو بخوره!

(از توضیحات اضافه عاجزم. کی اینقدر جلوی خودمو گرفتم که هیچی نگم؟ چرا باید بگم؟ اصلا نمی‌فهمم. یه روز در زجرم که چرا کسی نیست که بگم و الان؟ احساس خفه‌خون‌گرفتن دارم حقیقتا... حتی نمینویسمش. حتی واسه خودم، حتی رو کاغذی که بعدش سوختنشو نگاه کنم و لذت سوختنشو ببرم. شاید واسه اینه که شرمم میاد، خجالت میکشم ازین وضع، نه؟ خیلی لوسی پری، واقعا نازک نارنجی‌ای، مسخره‌ای! همه این قضایا رو دارن دیگه بشر! چرا تمومش نمی‌کنی؟ کشش میدی! فک می‌کنی راحتی ولی اذیتی. هیچ راه حلی براش نیست. به هرحال فکر میکنم از خودمو دوست داشتن دور شدم. خب ولی من هنوز اون شبو یادم نرفته؛ پست قبلی رو... و...! هنوز دلم نمیخواد... اه لعنت! آره من پلنگم، یه پلنگ وحشی! ببرینم قله تا با مغز پنج ماهم ندونم دره‌ست و راحت سقوط کنم!)

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۷ ، ۲۲:۲۹
Mileva Marić