یادداشت‌ها و برداشت‌ها

۱۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

And sometimes you are so sad, that none of it matters. It doesn't matter if you haven't found love, if you are not good enough, or it doesn't matter if you don't see what you wish. It doesn't even matter how hard you tried! Just Bcuz you are so sad. So god damn sad and Bcuz nobody, not a single person understands. That's the time, when you just wanna die, even if they call you weak, cuz they didn' even cared enough to understand. I don even want them to regret it. No. Not at all. I just wanted to be free. From my own thoughts and situation. That's it. I can't take it any more. The pain, on my heart, body and soul. 

I just wanna cry till I see the sunrise! 

Play I am Mr. Lonly, I have nobody, I'm on my own. (I wish I was!!!! So I didn' have to fight for some things... :"""")

خودم خسته شدم از این حجم تکراری بودنم. ولی نیاز دارم به نوشتن اینا و چارم ندارم :) پساپس ساری؟ و پیشاپیش حتی. بابت باقی وقتای اینده که ممکنه پیش بیاد.

تا دیروز غر پر کاریم و دغدغه ذهنیم بود، حالا دارم غر میزنم که گریه میخوام بکنم، و اینقد ناراحتم و هیچکودومش ارزش نداره. پف. یه روز شد خوب باشی؟ اه. همون بهتر که بری بمیری :////

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۰۶
Mileva Marić

با یکی از دوستام یه کانال زدیم، من توش هدف گذاری میکنم ولی کلا هدفمون این بود که بیایم بگیم اوکی من امروز این کار مفید رو انجام دادم و این حرفا. خلاصه که کار مفیدیه این کار و در راستای اینکه من حتمن روزمو مفید بگذرونم کمک میکنه. مثلا میریم بعضی وقتا از هم میپرسیم: خب! امروز چیکار کردی؟ و نمایان میشه روزت قشنگ.

ولی چون تازه این حرکتو زدیم، نمیدونم نتایج طولانی مدتش چیه! خوبه بده یا وات! ولی فعلا راضیم ازین وضع.

اخیرا که خیلی کارای دانشگاه شلوغ شده، مثل امروز، من کلی تایم گذاشتم و کلی کار کردم(همه درسام به جز معارف و ریاضی، کار دارن. هم باید کد بزنم، هم میانترم بخونم، هم تمرین تحویل بدم، هم فیلم درسارو ببینم و هم اینکه مقاله بنویسم.) خلاصه. امروز من نمیدونم چند ساعت نشسته بودم و به کار بودم. بعد رفتم تو کانال نوشتم، شد ۵ تا جمله مثلا. حس تباهیت بهم دست میده. داداش من کل روزمو گذاشتم واست، تا ساعت دو و نیم بیدار بودم، بعد الان همین؟ همین؟؟ واقعا؟

هیچی. خلاصه که خیلی عجیبه که کارای عادیمون، تو ۴ پنج تا جمله تموم میشه. یعنی روزت تموم شد و اینطوری گذروندیش. یعنی مفیدش این بوده. 

لعنت. :/

یه چیز دیگه که اخیرا ذهنمو مشغول کرده اینه که خب اوکی، من آدمیم که هیچ وقت راضی نمیشم. نمیتونم که راضی شم اصلا. هرچی فکر میکنم چی هست که من بهش برسم و بگم اوکی، من الان خوشحالم و میخوام ساکن بمونم، نمیشه. پس قطعا جریان زندگیه که منو باید راضی کنه. خب یه بخشاییش پر واضحه. من تا دم مرگم دوست دارم چیز میز یادبگیرم. و پر واضح ترش مسافرته و دیدن آدما. آخ دیدن آدما. رفتارشون، فرهنگشون، افکارشون. اصلا خیلی جالبه *__* خودش یه چیزیه واسه یادگرفتن. ولی جدای ازین پر واضحا، من چی میخوام؟ چی منو راضی میکنه؟ چه فرقی داره من خونه مامان بابام لباسامو پهن کنم، یا تو ۴ دیواری مجردی خودم، یا برم اون ور آب؟ من چی میخوام؟ الان این همه دارم خودمو اذیت میکنم که همش تو زندگیم اذیت شم؟ یا دارم کیف میکنم؟ وقتی میگم دوست دارم و کیف میکنم، آیا واقعیه؟ یا دارم شعار میدم؟ نمیدونم واقعا. عمیقا دوست دارم که واقعی باشه. ولی بیاید وارد بحث فلسفی چی واقعیه نشیم. همه چی خوب و خوش و خرمه و منم از همه چیز لذت میبرم اصلا. (دوباره به همه چی فکر میکند :/)

یه چیز جالب دیگم بود واسم. داشتم به دوستم (همونی که باهم کانال داریم و ۶ ماه بیشتر نیست یکم اوکی و صمیمی ایم باهم و وویسای پی ویمون رسیده به ۳ هزار تا:دی) میگفتم که آقا دلم میخواد برم مسافرت و فلان، بعد گفت تو داری نفس کارو اشتباه میگیری. مسافرت وقتیه که تو چند وقت بگی اوکی، بیخیال دغدغه های ذهنیم، الان میخوام آزاد باشم، راحت باشم و لذت ببرم. بعد دیدم راست میگه. درسته که نمیتونم آدما رو ببینم، ولی یه چیزی هست که همینو واسه من بوجود میاره الان، و آسمونه. من عاشق آسمونم. عاشق اینم که برم رو پشت بوم و نگاه آسمون کنم و نفس بکشم. گذر ابرارو ببینم، به فضا فک کنم، به جهانهای موازی فکر کنم، حدس بزنم با توجه به رنگای آسمون، خورشید داره از کودوم طرف غروب میکنه، و از خودم بپرسم چرا فلان جهت روشن تره. عاشق اینم که رنگای آسمونو ببینم :))) که موقع غروب یه طرفش روشن تره، یه طرفش تیره تر. و وقتی آسمون ابریه و ابراهم با این رنگای محشر قاطی میشن. صورتی و آبی و بنفش و نارنجی و آبی تیره و زرد، ترکیبی با سفیدی ابرا. (فک کنم صورتیشم با ابرا بوجود بیاد؟! نمیدونم. یه بار چند لایه ابر بود. پشتیا صورتی بودن به خاطر غروب، جلوییا سیاه بودن، یه طوری که انگار میخواد بارون بیاد :)) ) :))) آح. و این آسمون، غروبش محشره. ولی تو فکرکن طلوعش چیه. با هوای تازه صبح که داد میزنه منو نفس بکش تا بهت انرژی بدم :)) اینه سفر من. :))*__* آی لاو ایت.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۴۲
Mileva Marić

نشستم یه متن خیلی درازیو نوشتم تو کیپ گوشیم. متاسفانه اینطوریه که از جیمیل قابل دسترسه و جیمیل هم مسخرست. خود جیمیل نه ها، رمزش. تقصیر منه که به درک البته. هر انسانی که شدیدا فضولیش میاد بگه بدم بخونه اصلا. (کور خوندید. همش تحریک محض بود.)

بهرحال نشستم اینو نوشتم. گفتم بیخیال دیگه بی فکر بنویسم ببینم چقد مغزم خالی میشه و راحت میشم یکمی و هرررچی دلم میخواد بنویسم. هیچ جای دیگه نمیتونم اینقد راحت باشم. حتی با دفترخاطراتم. 

خیلی درازه. نوشتم چپتر وان آدما و راجب سه تا آدم تو زندگیم نوشتم. البته ۴ تا که نفر چهارم یه بند داره ولی واقعا وجود خارجی نداره هنوز. نوشتم چقد دوست داشتم میبود و میتونستم اینارو واسش بگم راحت. البته همونطوری که به نظرم میرسه، همچین چیزی هیچوقت نمیشه. چون روابط جداست و من حق ندارم بیام از یه سریای صمیمی واسه سری صمیمی دوم صحبت کنم. قبلا فکر میکردم یکی ازین چند نفر صمیمی تره و باید همه چیزو بدونه. حقیقت اینه که احتمالا شخص مورد نظر فقط مغز گرامی منه با اون حجم از قابلیتاش. 

میخواستم بگم تازه چپتر وان رو نوشتم و رفتم چپتر تو، تو نیم ساعت تقریبا و بازم کلی چیز هست تو مغزم که بنویسم. 

البته این کارو کردم چون غمگین بودم. بذار حالا که دارم مینویسم، چیزی که میتونمو اینجا بنویسم. چون دارم از بخشی از من صحبت میکنم که دوست دارم بنویسمش، اینجا. چون آرزوم بود که حتی اون متنمم خواننده داشت. 

خواننده و شنونده، چیزای مهمی ان.

تو برقراری ارتباط، عملا چیزی که من نیاز دارم یه شنوندست. ممکنه شعاری باشه ولی به عنوان یه درونگرا تعداد محدودی از آدما توی لیستی جا میشن که حاوی کسایین که میتونی هر وقتی برم باهاشون صحبت کنم. اون لیست خالی بود امشب. کسی نبود که بتونه همه ویژگی هارو داشته باشه و این اتفاق زیاد میوفته. دلم میخواست یه دوستی رو میدیدم، بغل میکردیم همو، کنار هم مینشستیم چسبیده بهم و صرفا سکوت میکردیم و اطرافو میدیدیم. چیزی که نیاز داشتم اینه که برابر نیست با:

چت کردن. (حرف میزنیم.)

بغل کردن مامانم (مامانم الان داره تلوزیون میبینه، امشب تولدش بود و منم تو اتاقمم و تهشم اونطوری و اونقدی که میخوام با اون حس بغلم نمیکنه مگر اینکه چی؟ درحال گریه کردن باشم. به طرز دیوانه واری. تازه اون موقعم هی میپرسه مامان چتهه؟ :(()

صحبت کردن با دوستانی که آلردی باهاشون صحبت کردم. (آقا. من اینقدر بدم میاد که فقط من حرف بزنم. آره، من زیاد حرف میزنم. خیلی خیلی خیلی زیاد. ولی دوست دارم طرف مقابلمم صحبت کنه و حرف بزنه. دوست دارم یه وقتایی هم اون بیاد پی ویم. دوست دارم اونم چرت و پرت بگه. بیاد نزدیک. حس صمیمی بودن بده. چون رابطه، یه فانکشن دو طرفست.)

و شاید چیزای دیگه ای که الان به ذهنم نمیرسن...!

و خواننده. خب. وبلاگ. حتی اگه کسی تا اینجا رو نخونه، تو میدونی که قابل دسترس برای بقیست.

غمگین بودن من یکم لوسه البته. چون یادمه یه بار دیگم همچین چیزی گذاشته بودم وبلاگ و یه چند نفری بودن که گفتن خب هر وقت خواستی میتونی با ما حرف بزنی و این حرفا، باید بگم تنکس، ولی! نوچ! چرا حالا؟ چون این پست برای اون قصد گذاشته نشده. قبلیم همینطور بودا، نوشنه بودم خانوما آقایون، اگه واجد شرایط بودین، حتما باهاتون صحبت میشد. حتمن نبودین دیگه. دروغ میگم؟ 

اینجا حتی کسیم طلب نمیکنم. نمیگم ناراحتم کسی نبود باهاش حرف بزنم، عرعر، یکیو میخوام. اینارو میگم ولی نمیخوام آپشن ایجاد بشه.

فک کنم واسه خودم مشخص شد چرا وبلاگ نمینوشتم :دی

بریم سر بقیه قضیه!

بقیه ندارم. ذهنم خالیه و پر از ای کاش هاییه که کاش اتفاق میوفتادن و یا راجبشون صحبت میکردم. ولی من از صحبت کردن خسته شدم...!

ازینکه فقط من حرف بزنم. دلم میخواد اصلا حرف نزنم! اصلا اصلا اصلا! فقط بذارم بقیه حرف بزنن. چون در حال حاضر، حالم از حجم زیاد حرف زدنم و هرچیزی گفتنم به هم میخوره. سارا البته، میگه نه زیاو حرف نمیزنی. دروغ چرا، میزنم. واسه دوستام هرگز زیاد نیس بهرحال ولی خودم راحت نیستم الان.

واسه همین روزه غذایی + سکوت؟ ؛)))

وای آرنت یو هیر؟ آی ویش یو ور هیر. آی ویش وی ور کلوزر...! هر چند، مشکلاتیم هسن من باب این که کاش میتونستم راجشون باهات صحبت کنم و حل شه ولی مهم نیستن اونا. تو بهترین کاندیدی. ولی نیستی. :):

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۰۶
Mileva Marić

کلی چیز میخواستم بنویسم ولی الان بگم که بیخواب شدم کلا و بعدش هم هی صدا میومد متوجه شدم که یه سوسک زیبنده تو اتاقمه. تو گروه دوستامم نوشتم شمام وقتی سوسک تو اتاقتونه و پتوتون آویزون میشه فک میکنید سوسکه میتونه بیاد بالا، در غیر این صورت جاتون امنه؟؟

چطوری بخوابم حالا؟ 😐 هی به خودم امید میدادم سوسک صداش این نیست چلق چلقش بیشتره، وقتی چراغ گوشیمو روشن میکنم صداش نمیاد و چیه و اینا تا اینکه دیدمش. کاغذ کافی کف اتاق واسه صدای مناسب نبوده. لعنتی. لعنت بهت. هاو د فاک شو عای اسلیپ؟ 😱😭 عای هیت یو! صبح چطوری پاشم؟ چطوری اتاقمو مرتب کنم؟ چطوری بازم زندگی کنم؟ :((((

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲ ۲۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۰۵
Mileva Marić

اگه خود ِ واقعی من اینقد واسه خودم دوست داشتنی و به درد بخوره، پس چرا ازش استفاده نکنم؟

+ آیا میدانید خیلی اوقات، تجربیات یه آدم ِ واقعی، بیشتر از کتابا و داستانای موفقیت به دردمون میخوره؟ به نظرم احتمالا زندگی نامه ها هم همینطور باشن اما نمیتونم صد درصد راجب این یکی نظر بدم. حالا نمیخوام یکی بخونه و تو ذهنش بگه: "خسته نباشی :/ تازه فهمیدی؟ :|" آره. چرا؟ چون یکی دو روز پیش داشتم با دوستم راجب بخش محدودی از انسانها صحبت میکردم، که چطوری به همه چیز میرسن و از خودش گفت که یه دوره ای از زندگیش همینطوری بوده. (هنوزم فعاله البته. ولی احتمالا نه اونقدری که میخواد و باید.) میگفت من قبلا میگفتم: "گور ِ بابای زمین شناسیم، میخوام برم برنامه نویسیمو یاد بگیرم. گور بابای امتحانم، میخوام برم کتابمو بخونم." خب. فرق من با این آدم میدونید چیه؟ اون تایم ِ میخوام برم سراغ فلان چیزو ندارم. همینه که میگم اگه من اینقد به درد بخورم چرا ازش استفاده نمیکنم؟ اگه من خیلی فکر میکنم و ایده های خفن به ذهنم میرسه (مثلا :/) طبق MEME هایی که واسه تیپ شخصیتیم میسازن، چرا استفادش نمیکنم؟ اگه من عاشق یادگرفتنم (که واقعا هم هستم) چرا استفادش نمیکنم؟ اگه میان مینویسن راجبش که /+ وقت خوابه؟ نه باید بیدار بمونم یه عالمه صفحه و سایت هست که باید بخونمشون!/ من چیکار میکنم این مواقع؟ میتونم بیدار بمونم. مشاهده شده این مورد. حتی مشاهده شده که میتونم خیلی کم بخوابم، میتونم به جای سحرخیز بودن کله ظهر پاشم، میتونم 12 ساعت پشت کله هم بخوابم و میتونم وقتی آفتاب نزده بیدار شم. تنها چیزی که از پسش برنمیام، برنامه ریزیه. دست خودم نیست، اینقد بدم میاد تحت ِ فشار تایم تیبل قرار بگیرم! حاضرم چند برابر کار کنم ولی زمان‌بندی نداشته باشم. راحت باشم، واسه خودم باشم و هر موقعی که دلم خواست کارمو انجام بدم. بدم نمیاد اهداف روزمو بنویسم و بگم اوکی ببین این کاراییه که باید انجام بدی. ولی تایم تیبل؟ نو وی :/ (واسه همین بود که بعد از کنکورم فقط میخواستم از قید زمان رها باشم. میخواستم ندونم ساعت چنده. میخواستم وقت تلف کنم اصلا. ساعت هم بره بمیره :/) خلاصه سوالم از خودم اینه: اگه میتونی، چرا انجامش نمیدی؟ بسه دیگه. بسه! چند ساله داری اینو میگی :| حالمو بهم میزنی :/ (اخیرا یکم، فقط یکم، بهتر شدم. امیدوارم بهتر هم بشم البته. نمیدونین من چیم اصلا. (تهدیدات تو خالی :|) خلاصه که بسه دیگه، یکم خودت باش :دی و از چیزایی که نباید هم فاصله بگیر. عاورین.)

++ من نمیگم کتابای موفقیت چرتن. (هرچند بخش اعظمیشون چرت و حاوی اطلاعاتی تکراری هستن که بعضا تو صفحات زیاد تکرار شده. وات د هل؟ :/)

+++ چه بند مزخرفی نوشتم. مث همیشه حال برگشتن و ادیت کردنشو ندارم. 

4^+ خیلی خودشیفتم نه؟ :( به درک :( همینه که هست :( اصن تا وقتی به بقیه آسیب نزنه چی میشه مگه؟ :( الان وبلاگمه میخوام دو شخصیت خودشیفته و سرزنشگرم رو نشون بدم :( ایح :(

پی.اس: میتونم یه بخش دیگم بگم ازینکه خوبم. ولی اخیرا گند زده شده توش. اخیرا که نه، چند ماه پیش. پس فعلا با این یکی شوعاف نمیکنم و میذارمش واسه وقتی که دوباره به‌دستش آوردم. امیدوارم اون موقع دیگه عقده شوآفش رو نداشته باشم. :)

+++++ ولی من بعضی وقتا ازینکه چیزایی که نوشتم رو میخونید، خجالت میکشم :| :"

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۹:۰۹
Mileva Marić

بابا خدایی لعن و نفرین بر دانشگاه و حذف نکردن ترم. اصلا چیه دانشگاه؟ ما واسه چی درس میخونیم؟ ولمون کنید عامو. مسخره بازیه :| اه. وقت تلف کنِ مسخره. خوبی ِ قبلا؛ کپی کردن تمرینا، گوش کردن سر کلاسا، و خوندن پایانترم که جبران همه چیزو میکرد و گشت و گذار و خندیدن به دک و دیوارِ سه تاییمون بود. الان چی دارم من؟ دانشگاه زیباییش به رفیقای آدمه. :( گفته بودم قرار بود دو هفته یک بار بریم بیرون سالاد سزار بخوریم از ترم دو، و زارت! کرونا اومد؟ گفتم بهرحال الان. لعنت به همه چی! 

حالا در راستای شوعاف دوستان، چند وقت پیش فاطمه گفت که برام ویدئو گرفته و اینا، برای تولدم. ولی نفرستاده شب تولدم چون نتش بد بوده (خدایی هم بد بود تو تماس تصویری. هی میرفت و میومد گوشیشم عین همیشه (همیشه‌ی خدا!) شارژ نداشت و هی دیسکانتکت میشد رو قیافه های جالب. این لعنتیا اینقد منو میخندونن که حتی تو تماس تصویریم همینطوره. دو شب پیشم تو اسکایپ هارهار با فاطمه میخندیدیم :دی) خلاصه! آقا این ویدئو رو فرستاد، اولا من فک میکردم که گیتار قراره بزنه، ولی واسم حرف زده بود. :)) و اینقد حال داد! اینقدررر حال داد! مرور یه سری خاطره‌ی خاطره برانگیز، که باعث میشد آدم اشک شوقش دربیاد، و به این فک کنه که درسته اولش خعلی سخت گذشت! ولی حداقل دستآوردی داشت که می‌ارزید. کاش ببینمشون بازم و اینقد بخندیم تا بمیریم. :)))

یه چند روزی هست دلم میخواست پست بذارم، بعد نذاشتم هی. نمیدونم دنبال چی بودم. بهونه همش جور میشه بهرحال. دقت کردین؟

به قول فاطمه، نیاز به مرخصی دارم. من خیلی وقته نیاز به مرخصی دارم و الکی خودمو شارژ میکنم که کش بیام. کش میام؟ نمیدونم گنجایشم چقدره اصلا. ولی مزخرفیش به اینجاس که ما هیچوقت پاره نمیشیم از شدت کش اومدن. همیشه ظرفیتمون زیاد میشه. :" هعی. حقیقتا، هعی!

بهرحال الان نیاز دارم عمیقا و شدیدا فک کنم و بعد تصمیم گیری کنم و با توجه به تصمیم گیریم یه سری حرکات انجام بدم. یکم اعصابم بهم ریخته‌ست.

آقا! دروغ نگید. اصلا یعنی چی این حرکت؟ فک نمیکنید بعد از مدتی، ضایع خواهد بود؟ :/ کوتاه بیاید دیگه. حالا بعضی وقتا مجبوری، ولی صرفا واسه نشون دادن اینکه عاقا، من خیلی خفنم، اصلا حرکت جالب و قشنگی نیست. خدایی احساس نمیکنید خفت و خوارید وقتی این کارو میکنید؟ :| چیش حس ِ خفن بودن میده؟ گول زدن ِ ملت؟ :|

+ اینقد دلم میخواد پست زیبنده بذارم. ولی نمیذارم. چون پستای زیبنده حسشون نمیاد. مشکل از منه. و فکر نکردنم، و در عوضش غر زدنم!

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۴:۲۵
Mileva Marić

ولی دانشگاه باید یه بستری می‌ساخت واسه لذت‌بخش‌تر کد زدن ِ ما! نه اینکه الان من کلاس آنلاینمو ضبط کنم، که چون دارم کد میزنم نخوام گوش بدم. نه اینکه تمرین ریاضی حل کنم. ایییییح :| البته بستر رو میسازه ها، ولی زمانمون رو میدزده لعنتی. اصن آدم وارد کد میشه دیگه نمیخواد خارج شه :(

دو پست قبلم هیچکس به خاطر پستی که پین تو تاپ (!) کردم ندید :(

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۷:۱۱
Mileva Marić

All I need is peace, a good book to read, a nice movie to watch, a healing music to listen, and peace again... and a thousand source to learn from... 

and I need it all with you, you, you... Damn! 

۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۲:۳۴
Mileva Marić

وقتی که وقتم تلف میشه درحالیکه تو ذهنم به قول این کانال شخصیت شناسیه (حالا چرته یا نیست یا هرچی)، دقیقا مطمئن نیستم ولی 6 هزار و خورده ای، شایدم شصت هزار شایدم ششصد هزار و خورده ای، کار تو ذهنم هست که انجام بدم یا هدف دارم که بهشون برسم؛ (نباید جمله طولانی باشه ولی حال و حوصله ادیت و درست نوشتن ندارم) شدیدا عصبی میشم! صبح تا الان افتادم این ور و اون ور و آلمانی خوندم که این کلاس ِ کوفتی درست شه، آخرشم الان اسکلیم. اه :| اینقد بدم میاد. خب اصلا بگو امروز کلاس نباشه. کی بوده من قبول نکردم؟ لااقل برم کدامو بزنم، فیلمامو ببینم، با تی ایمون صحبت کنم :((( ایح ایح ایح :(

به طرز عجیبی، دلم میخواد بنویسم. ولی حس میکنم فلجی، چلاقی، چیزی هستم. درحالیکه نیستما! حالا تو همون کانال شخصیت شناسیه (:|)(دیشب حوصلم سر رفته بود، جهت انرژی مثبت سرچ کردم شخصیتمو و چیزای راجبشو خوندم. هر چند معتقدم من ترکیبی از یه سری شخصیتام ولی بهرحال با توصیفاتش حال میکنم دیگه. حالا با توصیفات این حال میکنم. شما فک کن کتاب انگیزشیه :| [نمیدونم چرا بی اعصابم. میدونما؛ بند بالایی نوشتم. میخوام انکار کنم :| کلا انکار تو کار منه. مخصوصا در مواجهه با هرگونه احساسی. حتی وقتی مطمئنم و میدونم قشنگ یه لایه غبار منطق میشینه روش. :| الان این منطق نیست البته به نظرم. این عصبی بودنمه که پنهان شده داره خودشو نشون میده. بسی چرت و پرت نوشتم :|]) حالا! تو همون کانال شخصیتیه نوشته بود که اونایی که نظر خوب میدن ولی فک میکنن نظرشون بده. حالا من نمیدونم خوب نظر میدم یا بد، ولی به نظرم نظرام بده. :/ ربطش به نوشتن اینه که مثلا فک میکنم خوب نمینویسم و چرت و پرته و چرا بنویسم و باید دنبال یه جیزی بگردم و بنویسم و اینا. شایدم اینا همش بهونس. منم خودم جوونم؛ اینو خودم میدونم :"

دیدین انتهای بند قبلی رو؟ دیشبم دیوونه شده بودم. بعد فاطمه میگفت چقد درس خوندی؟ :دی ولی باور بفرمایید نمیدونم چمه. مهم هم نیست. بالاخره زمان حلش میکنه نه؟ مثل همیشه. :)

چرا دوست دارم پستام دراز باشن بعد اینقد چرت و پرت مینویسم؟ :|

هنوز نرفتم اچ تی ام ال سی اس اس یاد بگیرما! از کدای خودمم عقبم. لعنت به من. :| از همه چی عقبم. همش این احساسو دارم :|

البته!

دیشب بود انگار، داشتم با خودم صحبت میکردم (!) میگفتم که ببین، تهش که چی؟ تو باید ببینی با چی حال میکنی همون کارو بکنی. بعد اینطوری همیشه حال میکنی. وگرنه خیلی چیزا واقعا عمیقا تفاوتی ندارن و فقط ظاهریه. (نپرسید چی، راحت ترم. بپرسید چی، مطمئنم توضیحاتم نامفهوم خواهد بود چون راحت نیستم با قضیه. :)) ) پس سعی کن همون چیزیو پیدا کن که ازش لذت میبری و همون کارو انجام بده. که بر میگرده به خودتو و اینا که بند داره میره تو چرت و پرت های شعاری، که خلاصه جونم بگه واستون، این شد که امروز سر همین کلاس آلمانیم عین انسانهای خوشحال ِ اسکلی که 2 سالشونه و تازه یاد گرفتنم نه، بد تر، میگفتم آخر هفته چیکار کردم. اینطوری که بابا، آب (آیکون تفکر و سه ثانیه بعد... : )، داد. :دی

ich habe mit meiner familie gesprochen.

اینم شوعاف اینکه بگم بلدم؛ ولی اندک مثقالی! :دی

یه چیز دیگم میخواستم بگم که باز یادم رفت :|

what about stop telling people things again? and this time, stick with it more! 

I'm shaking Bcuz of anger and there's nothing I can do but to walk but now? I can't Bcuz Of this country, This month, so Damn this life! 

آیا این میتونه نقطه ضعفم باشه؟ اینکه هیچوقت دروغ نمیگم؟!

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۱:۳۷
Mileva Marić

خب من دلم میخواست راجب تولد نداشتم بنویسم. هیچوقت این کارو نمیکنم البته ولی این دفه خیلی حسش بود. تنها چیزی که جلومو گرفته بود این بود که میخواستم ازش بگذره تا کامنت حاوی "تولدت مبارک" نگیرم. با هرآرزویی یا تاسف واسه ندونستن یا دیر شدن یا هرچی. چون اصلا یکی از دلایلی که میخوام این پستو بذارم اینه که من از اینا بدم میاد. :/

تو زندگی من، تعداد خیلی کمی آدم هستن که من ازشون انتظار دارم (اونم سعی میکنم نداشته باشم، ولی خب :/) تولدمو تبریک بگن. این لیست ثابت نیست. چون بستگی به روابطم داره که ممکنه هرسال تغییر بکنن یا یه رابطه مودی باشه. لایک می اند مای بستی! بنابراین میتونم در کل به جرات بگم آدمایی که انتظار دارم ازشون چیزی بیشتر یه چیز معمولی همیشگی بگن، زیر پنج تاست. به هرحال، این یک دسته از تبریک گویندگانه! 

دسته بعدی دسته ای هستن که ازشون انتظاری ندارم جز اینکه یادشون باشه. همین که بگن "عه فردا تولدته!" و مشابه این، حتی اگه تبریک نگن (کلا ازین جلمه خشک و خالی بدم میاد :| ولی انی وی واسه بعضیا جا داره که تو دسته بعدی جا میگیرن.)، بازم همین که انتظار منو برآورده کردن خوشحالم میکنه. یعنی یادش بوده من دوم اردی‌بهشت به دنیا اومدم!

دسته سوم دسته‌ایَن که فراموش کردم بذارم تو لیست بالایی، یا انتظارم ازشون کمتر بوده و اگه یادشون نبوده طوری نبوده برام، یا با خودم گفتم، چه خوب میشه اگه اینم تبریک بگه ها! :) این مورد کسی بود که واسم نوشته بود تولدت مبارک رو و من چون خوشم نمیاد جواب بدم اینارو دیر سین کردم که دیدم ای دل غافل! ایشون یه ویدئو درست کرده از بچگیمون تا الان با عکسامون و هیچوقت تو زندگیم فکر نمیکردم همچین چیزی اینقدر به دلم بشینه :"))) (من جلوی کسی اینطوری ذوقشو نمیکنم. پس صد درصد که ایشون ولباگ بنده رو ندارن!)

یه دسته دیگه ای هستن که معمولا استوری میذارن. من با خودم میگم، ببین چقد لیم تولدشو تبریک گفتی! این دیگه قطعا سال دیگه تولدتو تبریک نمیگه. حداقل استوری نمیذاره. مطمئن باش! بعد استوری میذاره و من اینطوریم ^_^ او مای گاد! 

و همه این آدما قطعا زیر ده تان. پس بعد از اینا وارد دسته ای میشیم که "ازشون واقعا واقعا انتظاری ندارم!" و حتی ناراحت و عصبی هم میشم وقتی تولدمو تبریک میگن. از امثالهم میتونیم اشاره کنیم به کسی که تو مدرسه به کتفش هم نبود من تولدمه و اصلا باهام حرف نمیزنه، شماره دو کسی که سایه منو با تیر میزنه، شماره سه امثالهم. نگار میگه که بهرحال اونا خوش دلن و فقط میخوان منو خوشحال کنن. ایهاالناس! کسی که از پست ِ کسی یا استوری کسی متوجه میشه من تولدمه و تبریک میگه، کار اشتباهی میکنه. تمام! از کسی که یادش نیست و هرگز هم یادش نبوده انتظاری نمیره. چرا ما باید فکر کنیم هرکسی میفهمیم تولدشه، تبریک بگیم؟ من اصلا حال و حوصله جواب دادن بهشونو ندارم. میدونم بیشعورم، ولی واقعا اینطوریه. و اذیت میشم. تا قبل از نوشتن این پست، احساس میکردم باید یه بازنگری تو روابطم بکنم و کمشون کنم. چون واقعا خسته شده بودم از حجم زیاد ِ تبریکا و پیاما. (اصلا هم زیاد نبودن. هم اینکه از مرز 10 تا آدم یا انتظاراتم یکم بیشتر رد شه، خستم میکنه.) 

ولی واقعا بازنگری در روابط رو نیاز دارم. باید برای اینکه کمتر ازم انرژی بره، یه سریا رو دورشون رو خط بکشم. مخصوصا اونایی که فقط ناراحتم کردن اخیرا!! :| به عنوان یک درونگرای عجیب غریبی که ربات تلقی میشه، واقعا خسته میشم بین یه عالمه آدم، و خب پس حق دارم این کارو بکنم دیگه، ندارم؟ :(

خب از فاز اینا بیایم بیرون. اینقد کار دارم (مثل همیشه :| مثل همه اخیرا. نمیدونم چرا بقیه تو قرنطینه بیکارن یا فان دارن :|؟!) نمیدونم میرسم همشونو انجام بدم یا نه :" از بس به همه راجبش غر زدم خجالت میکشم چیزی ازش بگم دیگه :" :/ آیم سو ساری گایز! 

liebe grüße *--*

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۹:۲۳
Mileva Marić