یادداشت‌ها و برداشت‌ها

۳ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

خب... میخواستم برم بخوابم که دیدم عه هنوز امروز رو ننوشتم، و من همون کسیم که دیروز نوشتم که فردا، دیگه صبح نوشتن رو امتحان میکنم چون شبا خستم :دی

راستش خب با به کار گرفتن یه سری چیزا حالم بهتره. مثلا امروز بعدازظهر با سین حرف زدم و... شایدم شب بود الیته راستش. سین الان یکی از صمیمی‌ترین دوستای من حساب میشه و من همیشه میگم تنها کسیه که از بین دوستام تا حالا باهاش دعوام نشده. از طرفی هم یه وجهه بسیار سافت داره و همیشه یه حرفایی در یه موقعیتایی می‌زنه که من اینطوریم که: واو، اینطوریم می‌شه درک کرد آدمارو! خلاصه که یه جورایی از این لحاظ آدمانه‌تر از منه :دی کلا رابطه خوبیه به نظرم :)) خلاصه رفتم و کلی باهاش حرف زدم و اینطوری بودم که عه چقدر وقته حرف نزدیم :")

بعد دیگه اینکه امروز کلاس زبان داشتم و خب هر وقت قویم و چیزای بیشتری یادمیگیرم، حالم بهتره.

به جز اینا، کار خاصی نکردم. کلی خوابیدم و خستگی در کردم و خب... نمیدونم چی بگم. نمیدونم چرا اینقدر یهو میوفتم و کلی میخوابم و همش خوابم میاد. ولی خب نتیجه: الان بیدارم :/ 

راستش شروع کردم به بافتن یکی از این محافظ طورا (البته بافتن که نیست، گره زدنه) دور سیم شارژرم، و یکی دو روز پیش یه تیکه زدم، امشب هم یه تیکه دیگه. و خب بافتن حس خوبی داره :)) به نظرم باید این بخش رو یکم برگردونم به زندگیم. نوشتن، نقاشی کردن، بافتن :))

و خب نکته این جمله چیه؟ اینکه واسم یه دفتر نقاشی خریده و من میدونم که دوست داره ازش استفاده کنم پس منم شرایط رو غنیمت میشمرم و توش نقاشی میکشم :))

دیگه اینکه... یه نکته‌ای از دیروز هست که ثبت نشده هیچ جا. دیروز به یه خانمی کمک کردم. راستش اولش که وارد اتوبوس شدم دیدم یه خانوم پیری نشسته و جای کنارش کنار پنجرست که تنها جای خالیِ کنار پنجره بود. منم می‌خواستم بشینم کنار پنجره، گفتم می‌شه من بشینم اینجا؟ گفت آره عزیزم، و خودش رفت کنار پنجره :/ دیگه منم نشستم همونجا. بعد من اینطوری بودم که: "آخی، بهم گفت عزیزم :) چقدر مهربونانه :))" و یه خانوم پیری هم احتمالا پشت سرم بود که هی حرف می‌زد و من فقط دلم می‌خواست بهش بگم اوکی، حالا چرا اینقدر بلند؟ گوشم داره اذیت می‌شه :". ولی خب بعد یه مدتی سکوت کرد و من داشتم با خودم فکر می‌کردم که چه خوب که آدم نسیتا ساکتیم و وقتی پیر شدم نمی‌رم روی اعصاب کسی :دی. 

خلاصه که تهش اون خانومه کنارم مسیرش تا جایی که بلد نبود بره، با من یکی بود و من بهش کمک کردم برسه اونجا و حس خوبی داشت. حالا نه حیلی ولی خب کلا :")

راستی اینو گفتم، یادم اومد اینو بگم که ته این کارت اتوبوس اینام 7 تومن مونده بود، و من وسواس دار دوباره شارژش کردم، از ترس اینکه جایی نمونم. نمیفهمم چیه این وسواس من. خدا شفام بده جدا!

دیگه اینکه همین :" امیدوارم که فردا، روز مفیدتری باشه و من همش رو نخوابم. فعلا با خودم قرار گذاشتم صبح پاشم و هی خواب سر خواب نرم. در واقع میخواستم یه سری اپ دانلود کنم، چون ویندوزمو تازه عوض کردم، که دیروز باشه، و عوض کردن برام در واقع :دی و نیازمند اپ و اینا هستم. ولی حقیقت اینه که الان دارم دانلودشون میکنم جای صیج :دی. اصلا یه جوری سر زندم این چند ساعت اخیر :))) شاید به خاطر توعه و اینکه بهم جواب دادی :)

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۰۰ ، ۰۱:۵۳
Mileva Marić

صبحی که داشتم می‌رفتم دانشگاه، اینطوری بودم که دلم می‌خواست بنویسم.‌ چون یه جورایی ۲۴ ساعت گذشته بود و من انگار نوشتنم میومد ولی گفتم بذارم شب. حالا کلی حرف زدم تو کانالم و میخواستم بذارمشون اینجا و الان به نظرم دیگه نامردی میاد. و عوضش اینکه الان خیلی خستم. یکم دیگه ادامه بدم، چشمم درد می‌گیره و سرم درد می‌گیره.

امروز جلسه با روان‌شناسم بود که بقیه چیزا رو هم به دنبال داشت، و در واقع جلسه خوبی بود. لذت صحبت کردن باهاش به این خاطره که خیلی می‌دونه و خیلی کتاب خونده و هرچی من می‌گم یه کوت یا منبعی می‌گه و یا حتی نظریه و یا حتی نظریه‌ای برای راه‌حل دادن برای مشکلم و براش مثال می‌زنه تا کامل بفهمم و می‌گه بهم که چیکار کنم. خب راستشو بگم خوبه جدی. راضیم ازش.

اگه خسته نبودم قطعا بیشتر راجع بهش می‌نوشتم ولی خب متاسفانه که اینطوریه. شاید باید صبحا بنویسم همیشه. مثلا هر صبح از روز قبلش و صبحم رو اینطوری شروع کنم. نمیدونم، به نظرم باید امتحانش کرد.

الان خیلی دلم می‌خواد که می‌شد یه متن عاشقانه بنویسم. یه توصیف قشنگ از دو تا دست در هم فرو رفته. یه جوری که انگار تموم انرژی دنیای اون دو نفر از اونجاست و قوی می‌شن و واسه خودشون، قوی‌تر از همه. اما انگاری نمیشه نوشت. خیلی دور شدم از نوشتن، از خودم، از حس کردن، از غرقه چیزی شدن... 

فعلا شب بخیر :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۳۷
Mileva Marić

یه چند روزه دارم فکر میکنم که یه چالشی برای خودم بذارم، به این صورت که هر شب بیام بنویسم که آقا امروز این اتفاقات افتاد و این احساسات رو داشتم و این جاها رفتم. چرا؟ چون فکر میکنم به بهبود حالم و روند خوشحال بودنم کمک میکنه و حتی بهتر میتونم فکر کنم.

دو تا بدی براش به نظرم رسید. یکی اینکه شاید چند روز طول بکشه، و بعدش خسته بشم و تسلیم. اصلا خوشم نمیاد از این حالت. اصلا اصلا اصلا! به خاطر همین این اتفاق نمیوفته مگر اینکه دیدم داره نتیجه عکس میده. یعنی فکر کنم که مجبور کردن خودم حالمو بهتر نکرده و بیشتر عصبی شدم. نکته منفی دوم اینه که شاید یه چیزایی اینجا بنویسم که آدمایی که بیشتر میشناسنم دوست نداشته باشم بخونن. حالا دو حالت وجود داره: آدمای آشنای عزیزم، اینطوری نیست که شما نامحرم باشید. زندگی اینطوریه که به‌هرحال همچین چیزایی پیش میاره و به نظرم بهترین حالت صادق بودنه. شما دو تا راه دارید: یا حساس نشید، یا بیاید صحبت کنیم، یا از اول تصمیم بگیرید نخونید و مام به مشکل نخوریم و ارتباطاتمون درخشان باقی بمونه :دی. هرکاری بکنید من به تصمیمتون احترام میذارم و در صورتی که راحت نبودم، بهتون میگم. صحبت کردن به نظرم یکی از بهترین و بزرگترین راه حلاست، و حتی شاید تنها راه حل برای روابط...

 

خلاصه حتی یه جورایی اینقدر رفتم تو فکر این قضیه که داشتم فکر میکردم مثلا حتی عکس بگیرم بذارم اینجا و خلاصه بکنمش دفتر خاطراتم. با تشکر از رشته عزیزم و با تشکر از خودم که زیاد تایپ کردم؛ چه قبلا که وبلاگ نویس بودم و چه الان که هی باید داک بنویسم، تایپ کردن از نوشتن هم برام راحت‌تره هم سریع‌تر. البته گاهی هست که هیچ چیزی به پای نوشتن روی کاغذ نمی‌رسه یا اگه نخوایم شورش کنیم، گاهی آدم هوس می‌کنه دیگه. نه؟ ولی متاسفانه واسه من اینطوریه که ساعد دستم (حتی الان) باد کرده، و انگاری زیاد ازش کار کشیدم. همون دست راست عزیزم رو میگم، بعد چند صفحه که می‌نویسم می‌بینم عه، منقبض شده. :) آره خلاصه. تازه ببینید این داک نویسیای دانشگاه منو به نیم‌فاصله هم یکم حساس کرده. ولی اگه دیدید نزدم دلیلش این بوده که حالشو نداشتم. :دی

 

بحث دانشگاه شد، یکمم از دانشگاه صحبت کنم.

رشته من که کامپیوتره، گرایشم کردن تو حلقمون، منم رفتم نرم‌افزار. به خیال اینکه آخ‌جون کد! ولی خب... بحث اینه که اینطوریام نیست و کلا راجع به نرم‌افزار حرف می‌زنن که من خوشم نمیاد. آی‌تی هم که شوت کنیم اون ور چون از نرم‌افزار تئوریکال‌تره و می‌مونه سخت‌افزار که خب صادقانه، جالبه اما محبوبم نیست. نتیجه خالص اینکه گرایشی که من دوست داشته باشم تو این خراب شده پیدا نمی‌شه و خستم از غصه خوردن اینکه اگه یه جای دیگه بودم چقدر شرایطم می‌تونست بهتر باشه و به‌دردبخورتر و... بگذریم. این ترم یه پروژه داریم و چون همه مخالف گرافیک و این چیزای دیزاینی و به طور عمده عزیزان، فرانت کارکردنن، و منم که مظلوم و اوکی گو، گفتم اوکی اگه نبود کسی من می‌رم فرانت. حالا بحث فقط این نیستا، من آدم نقاشی بکش و رنگ دوستی‌ام. خوش می‌گذره. تهش که چی دیگه، نمی‌‌شه که یکی بگه من نمی‌رم منم بگم من نمی‌رم. دیگه کار گروهیه، باید انجام بشه. خلاصه اگه رفتم تو این کار شاید توش عمیق‌تر هم شدم چون یه جورایی وسواسم باعث می‌شه که توش خوب باشم و باهاش کیف کنم.

وسواسمم اینطوری نیست که شدید باشه ها، فقط دوست دارم همه چیز اونطوری که می‌شه بهترین باشه بشه، ولی فقط با یه سری چیزا اینطوریم و کمال‌گرایی نیست. یکم هستا؛ نه خیلی.

بگذریم، اینطوری اگه رفتم گرافیک بازی می‌تونم یه دستی هم بالاخره بعد شش ترم به سر و روی این وبلاگ بنده خدام بکشم :")

 

بازم حرف هست که بشه زد ولی به نظرم برای فعلا کافیه :)

فردا قراره برم دانشگاه و بعدشم برم پیش روان‌شناسم. یه جورایی دلم نمی‌خواد برم. هم 100 درصدی نیست و هم وقتی ان‌صدهزارتومن از کارتم کم می‌شه نصف کیفش می‌پره. تازه جناب هم دکترا داره و خب دیگه دیگه! ولی اینجاش خوبه که کتاب فلسفی و روانشناسی و زندگی‌طور می‌خونم و بعد با هم بحث می‌کنیم و یه سری چیزا یادم میده. یکم از درمان خسته شدم. دلم می‌خواد به روان‌شناسم بگم دیگه نمی‌خوام بیام و به دکترم هم بگم دوز داروم رو بیاره پایین و تموم شه. چون اولش خیلی خوبه و گوگولی مگولیه (وقتی دارو شروع میشه یا دوزش میره بالا) ولی بعدش به حالت عادی برمیگرده و یه جورایی احساس می‌کنم این جنگ منه و اونا دیگه نمی‌تونن خیلی کمکم کنن... ولی اگه ببینم بدون دارو دیگه همینم ندارم که چه می‌شه کرد. چی بگم والا فعلا اینا تو ذهنمه!

آهان و نکته آخر، فعلا مبنا رو می‌ذارم بر 30 روز. 30 روز، هر روز میام و پست می‌ذارم و حرف می‌زنم. تا 10 فروردین مثلا :) باشد که هم خوشیای روز بیشتر بچسبه و هم روزم یهویی بی‌هیچی شب نشه :)

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۰۰ ، ۱۴:۰۰
Mileva Marić