یادداشت‌ها و برداشت‌ها

۱۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

خلاصه که نگم که دیشب چه شب مزخرفی بود و چقدر من ازین حالت متنفرم -.- چقدررر متنفرم. چقدر! اصلا هم نمیخوام راجبش بنویسم. چون نمیخوام بدونین :( چون نمیخوام بمونه. چون میخام ازش فرار کنم! 

من هنوز ثبت نام نکردم. امروز وقتی بیدار شدم اینقدر استرس داشتم. مهتاب هی میگه نگران نباشم ولی نمیشه. حتی امروز بهم گفت پرتاب سه امتیازیه روزای اول نری! ولی خب. تقصیر دانشگاهه دیگه! اصلا فرمای لازم برای ثبت نامو بعد از همه دانشگاها داد! :| بعد حالا پدرگرام نرفته عکسو بگیره. که ما ثبت کنیم. چرا؟ چون از عکاس خوشش نمیاد. :| :|| (ازینجا تا یونی یک ساعتی راه هست، ازینجا تا اونجا پوکرفیس) حالا مشکلی پیش نمیاد واقعن؛ ولی فرض کنید من مجبور شم دوسال صبر کنم تا دوباره بتونم برم دانشگاه. زیبا نیست؟ :) :////

از یه طرف قراره بار اول رو با مهتاب بریم، فارغ التحصیل ِ همون رشته و دانشگاه خودمه. و امیدوارم با سرویسا نریم که من راه را بیاموزم. ولی جدن حالشو ندارم این همه راهو -.- خیلیه. بعد هر وقتم میگم خوا... خالم میگه دو هفته ای برمیگردی. کلن 80 - 90 درصد قضایا رو گذاشتم برا هفته اول یونی :| فک کن! ها داشتم مهتابو میگفتم. اونا پولدارن چون باباش متخصصه! منم تعارف بلد نیستم. چون داره باهامم میخاد میخوام من حساب کنم. خیلی شرایط سختیه، چون نمیتونم ولی باید سعیمو بکنم. چرا؟ چون دوستیمون به خاطر خونواده هامونه :/ اینم شرایط سختیه برا من ولی محیط جدید و آدمای جدید سخت تره. ینی برای من. استرس برانگیزه! میتونم باهاش کنار بیام ولی خب. دیگه شده دیگه :) باید شرایط رو بغل کرد! 

اینارو یکم گفتم حرص بخورم راحت شم! 

ولی خلاصه شرایط اینه که یه جوری اعصابم خورده که حاضرم به اینایی که میان مینویسن سلام و میخوای از راه بلاکشون کنی جواب بدم یکم دعوا کنیم فازم عوض شه. 

ولی کاری که میکنم فیلم دیدنه. و آرزوی کتاب خوندن البته :دی

و سیـــــــــگار. آی مادر :") 

و چشمامم طبق معمول درد میکنه. از پدر ِ مهتاب نوبت گرفتیم برم! بالاخره :/ 

71 وبلاگ نخونده هم دارم. چقدر بیشعورم :)))))))))))) اصن نمیفهمم چیکار میکنم روزا... تموم میشن میرن :|

آها راستی... دلم مسافرتم میخواد :| مسافرت خعلی طولانی :/ مثلا بیشتر از یک ماه! یه چیزای عجیبیم دلم میخاد دررابطع با مسافرت ک بیشتر حسیه و در کلمات نمیگنجد!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۳۹
Mileva Marić

دیدی پست درازم ننوشتم؟ لعنت بر من :)

دیشب داشتم سری چیزهایی که با قبول شدن در کامپیوتر از دست دادم و موردعلاقم بودن رو لیست میکردم. البته صد درصد که کاملا از دستم نرفتن و همیشه راه برای هرچیزی هست، ولی بهرحال. حالا چرا دیشب؟ چون شبکه سلامت مستند گذاشته بود راجب خوراکی ها و اینا و معمولا تو هر مستندی که یکم راجب مغز حرف بزنن، فقط یکمی! من میخ مستند میشم. من عاشق مغز و چگونگی کارکردشم. ولی وقتی به مامانم میگم نمیشد من متخصص مغز و اعصاب شم؟ میگه: تو که به همه زیست علاقه نداری! پس نمیتونستی توش موفق باشی. نکته اینه! من عاشق علومم. نو مدر وات.

پس این یکی از علایقم بود. که خب البته هنوزم میشه مستندهای مغزی دید و راجع بهشون خوند. و به نظرم کلا دونستن راجب به هرچیزی، دقیقا هرچیزی، یه معقوله مثبته :) 

یکی دیگه از علایقم که بازم مربوط به همون مستند میشد و منو به فکر انداخت، کارای آزماشگاهیه. یعنی کشف کردن. یعنی چک کردن. یعنی وقتی مثلا رو موشها آزمایش میکنن و مشاهده میکنن، رو زنبورا، رو میمونا، من عاشق اینم! اینم از دستم رفت. بعد دیده هاشونو ثبت میکنن، بازم آزمایش و برسی میکنن و در نهایت یه نتیجه گیری میکنن و بازم آزمایش و...! اگه مستندی راجب به مغز نباشه، اما اینطوری پیش بره، اونم منو میخکوب میکنه :)

البته ناگفته نماند که من به خود عمل این کارا علاقمندم. مثلا وقتی میخوان دلیل سقوط رو بفهمن بازم یه همچین کارایی میکنن که دارای تحلیله. منوتو ی سری مستند سقوط میذاره. اونارم میبینم :) اصل کار فکرمیکنم تحلیل باشه!

علاقه دیگه ای که از دستم رفت، تدریس بود. من خیلی اعصاب دو سه بار گفتن رو ندارم، ولی یاد دادن چیزی به کسی واقعا یه چیز شیرینیه. عاشقش نیستم اما دوستش دارم :) این کار یه جور فرم طرز فکره. تو میتونی رویا بسازی، آرزو بسازی، و چیزای سخت رو آسون کنی. میتونی معلم باشی و هزار تا کار بکنی. من هنوزم میتونم معلم باشم، میتونم با کارنامه سبزم برم، چون قبول شدم. ولی انتخاب من این نیست :)

علاقه دیگم هنره، که به نظرم گفتن نداره. اما قصدم صد درصد اینه که به کارش بگیرم :) 

تهرانم از دست دادم البته. میتونستم معماری بخونم، هنر و هندسه و تهران رو داشته باشم. این انتخاب من نبود. چه آدمایی ک الان میرن تهران و میتونستم من باشم! 

ولی انتخاب من این نبود. من انتخابمو کردم، و عجیب لب مرز بودم و این منو هم ناراحت کرد، و هم ترسوند. بعضی روزا هنوز به خودم میگم آی ویش آیو استادید مور، به دور و بریام غر میزنم، ولی خب، که چی؟ پس ذهنم نقشست، میدونم چی میخام و میخاستم و کلا ناراحت نیستم. میدونم احتمالا خوش میگذره و خیلی وقتا امیدوارم ی کراش عمیق پیدا کنم و ی رفیق فلان و بهمان و یا حتا چندتا! :) ولی معلوم نیست چیزی...

یه چیز دیگه رو هم از دست دادم :)

رفتن ازین شهر کوفتی با این فرهنگ مزخرفش! :) :/ 

ولی این انتخاب من بود. به قول مامان، مهم هدفه! :)

هنوز کلی کار نکرده دارم البته... :) این پستم به دلمان ننشست، ولی در تلاشیم ک یه چیزی بنویسیم، که یه چیزی باشه، که بخونیم بگیم عجب احمقی بودی بابا! و یادم بیاد که هنوزم احمقم، و همواره احمق خواهم بود و فقط مدلم فرق داره.

پس قرار نیست بمیرم، قرار نیست اتفاق خاصی بیوفته. پس سخت نگیرم. پس ترای کنم، پس تلاش کنم، و از ریسک کردن نترسم که تهش نشدنه. 

آخررر آخرشم ک مردنه :)

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۳۴
Mileva Marić

خب... میدونم بیشعورم و پست نذاشتم و اینا و اصن نمیدونم چطوری شد که اینطوری شد!

ولــــی!

نمیشه رفرش کنیم یکی بالاتراش بیاد؟ :/ میدونم دارم بولشت میگم، بیخیال. الان تقریبن نیشم بازه! :) هاهاها :))))

۲۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۸ ، ۱۴:۱۷
Mileva Marić

گفتم این دفه مث دبی نکنم، هر وخ دلم خاس استوری بذارم، و خب حالا احساس میکنم دارم دهن ملت را صاف میکنم! :/ 

پسرررر :| ی دور اومدم پست بذارم صفحه رفرش شد پرید! منم گفتم وختی رسیدم خونه دیگه پست میذارم!

دیشبم خونه دوست بابا موندیم! بابا نسبتا لاکژریا! الان اینا بیان شهر ما ک هیچی نداریم!؟خونمون جای اضافی نداره!؟ خلاصه که در برهه های متوالی پشم ریزون امروز صبح با اصرار و اکراه! خارج شدیم و اینقد تارف کردن که مامانم گفت باشه بابا ظهر میایم :| 

ولی همه ترکی صوبت میکنن :"

خلاعصه که... ای من! مرگ من رسیدی خونه بشین بنویسا!؟ ننویسی میپره ها!؟ تلف نکنیا!؟ -.- :///

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۷ شهریور ۹۸ ، ۰۹:۳۵
Mileva Marić

یه چیزی این وسط میلنگه، چون من دارم خیلی، خیلی، خیلی! حرص میخورم و این یعنی چی؟ یعنی مشکل از منه؟ اینکه یکی میره سر کیف من گردش تقصییییر منععععهصتدسثخلسهصدمصو؟؟؟؟؟ :/ من چرا نرفتم پول دربیارم ک گیر این نیوفتم؟ :/ مرگ من این نمونی پر. دفه آخرت باشه گیر این آدم میوفتی! کلن دفه اخرت باشه گیر انسان های دیگ میوفتی! 

تامام :) 

دوست دارم بنویسم، ولی هم حرص زیاد میخودم و متحمل نمتونم بشم، هم الان ی طورایی حسش نیست!

وای مغزم داره اماس میکنه! اه. من دارم با یک بیشعور تمام عیار زندگی میکنم. ینی رفت و امدم نه، زندگی!!!! -.- ینی من یه آدمیم که نمیتونم کلن اینو تحمل کنم! کلن مخالف ۱۸۰ درجه! -.-

دیگ نگم. چقدم بیشعورم ک غرامو ب ولباگ میزنم. ولی ولباگ است دیگر. :(((:

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۳۲
Mileva Marić

به کی بگم که بفهمه!؟ به کی؟! کی؟! به کی بگم که نخاد راه حل بده!؟ به کی بگم که نخاد مقایسه کنه!؟ کی که بفهمه!؟ کی که نگه تو خوبی کن اگه بده؟ هیچکس نمیفهمه. خسته شدم. الان ولم کنین نان استاپ میتونم تا هر تایمی که بگین گریه کنم! 

کارتن خوابیم خوبه ها! بعدشم مواد بکشی اوردوز کنی بمیری. 

خدا منو نجات بده من نمیخام.... 

I'd rather die... I'd rather do anything but this... 

اوناییش که نمیشه گفت چی؟! 

دارم زجرکش میشم! 

۱۲ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۲۱
Mileva Marić

امروز برای بار هزارم، این بار، هزار دفعه آرزوی مرگ کردم و چون خویشتن انسانی بسیار چلاق و دست و پا چلفتی، و انواع و اقسام فحش های مختلف که مادر گرامی میدهد تحویلمان هستم این بار به مادر خود پناه برده و سپس فرمودیم: لطفا! مرا از بالای پشت بام پایین انداز. و درست است که بعد از ظهری پیش خودم میگفتم ببین داری بزرگ میشوی! و پدر گرام هم فرمودند: امروز خودت برو و پول را بریز به حساب که میگویی هیژده ساله شدم و فلان، هرچند هیچ چیز نمیفهمی. ما هم خوشحال رفتیم پول را ریختیم به حساب و فیش را دریافت کردیم. کسی چه میدانست از بعد از ظهر به بعد اینقدر روی نرو انسان است؟ و کسی چه میدانست تر که ساعت یازده و نیم شب قبل از مصاحبه کاشف بعمل می آید که، هی دیر می، تو یه سری چیزها را نمیدانستی. و بازهم خودم را برای کوتاهی هایم لعنت فرستم که احمق. احمق احمق. نه اینکه این چرت و پرت ها خسته ام کرده باشد، نه. ولی روی سالها چیزهای تلنبار شده، جمع شدند و من از آینده هراسناکم.

امضا: آدم بلند پروازی که تنبل بود و با چسب دوقلو چسبیده بود به تختش! (بعلاوه انتظار مرگ)

و باز هم خستگی، نادانی و لعن فرستادن و آرزوی مردن در سن 15 سالگی، وقتی در بلوغ چیزی حالیت نیست و خوشحالی. 

نامه ی پیش از نامه ی اولم هم احتمالا درباره انسانهای دیگر بود که روز جمعه به ذهنم رسید. که کاش میشد همه انسان های اطرافم را در یک کانفرنس، کانگرس، یا هر کان دیگری جمع کنم و صف کنم و در چشم هایشان زل بزنم، و از روی سالنامه ی مکتوبی که جمع آوری شده اطلاعات در آن که فراموش نکنم بخوانم و سوال هایم را رگباری بپرسم که یعنی تو...؟! مخصوصا اعضای خانواده پدر گرام. این لیست همه انسان های زندگیم را دربر میگیرد به جز پدر و مادر گرام را. 

امضا: یک بی اعصاب الکی درگیر! 

و آخرین جمله بر خودت باد خودم؛ اینقدر بیکاری که درگیر چرت و پرتی. امشب وقتی از شیشه ماشین بلوار را میدیدم فهمیدم. منتها بهتر است کمتر آبروی خودت را ببری. شنقل! 

امضا: هراسیده ازینکه دیگران بفهمند که...! که شاید هم فهمیده اند. ما و آنها به روی خویش نمیاریم. 

۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۲۶
Mileva Marić

سعی میکنم فکر کنم و بنویسم، نمیتونم. نمیشه انگاری. انگار خیلی سخته. انگار چون تایپ سریع تره فکرم بهش نمیرسه و میپره و یا اینکه فرصت فکر کردن ندارم از بس تند میره! الان میخواستم با اتود عزیزم که اخیرا خریدمش و بعد از اینکه اتودم تو دوران کنکور شکست و پستشم هست، شاید اولین اتودیه که تونستم باهاش اوکی بشم و دوستش داشته باشم... خلاصه! میخواستم با اون تو دفتر آبیم بنویسم که گفتم برو تو وبلاگ بنویس! اینقد قایمک بازی درنیار، خودت باش، راحت باش و بگو! خب؟

خب. 

مامانم وقتی از در اومد تو، گفت چته؟ هیچی نگفتم. رفت و برگشت اومد پیشم نشست، چسبیده بهم، گفت چیه؟ چرا اینقدر افسرده ای؟ چی داشتم بهش بگم؟ نه اینکه نخوام باهاش حرف بزنم و بدم بیاد، نه. دوست دارم. نمیدونستم چی بگم. خیلی کم بود و خیلی زیاد. 

از بعد از ظهر، خب شاید یکم زود تر. مثلا چند روز، یا حتی هفته‌ست که احساس میکنم دوست داشتن و دوست داشته شدن رو فراموش کردم و بدترین و بهترین و احتمالا تنها تاثیرش رو خودم و خودم بوده. نه اینکه باعث کمبود اعتماد به نفسم بشه و یا به وضوح مشخص باشه، ولی بهرحال تاثیر خودشو گذاشته. من به خودم مطمئن نیستم. واسه همین سختمه تصمیم بگیرم. همش میپرسم از خودم که مطمئنی میتونی؟ و این واقعا آزاردهنده‌ست. درحالی که قبلا اینقدر از خود مطمئن بودم که شک نداشتم تو راهی که انتخاب میکنم و مطمئن بودم من توش بهترینم. تو بگو حتی صدم درصد! کاملا هم خوشحال بودم. چرا الان...؟!

دومیش احتمالا روابطه. خب. نمیخوام بگم قبلا روابطم خیلی خفن بودن و واو و اینا و الان بد شدن، هیچکودوم ازین جملات درست نیستند. مساله منم. قبل ترم گفتم. مساله تفکر منه! میدونین، احساس و فکر من اینه که نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم یا خیلی سخت میتونم دوستش داشته باشم. مثلا نمیتونم احساس کنم که دوست صمیمی‌م رو دوست دارم! نمیتونم احساس کنم کی رو بگم مثلا... هرکسی! کسایی که بقیه خیلی نسبت بهشون احساس دوست داشتن میکنن، خانواده، دخترخالشون، خالشون، دوستشون، اون یکی دوستشون، هرکی! نمیتونم دوستشون داشته باشم. ولی خب تمرین کردم و حالا میتونم ببینم خب، بابامو دوست دارم، مامانمو، داداشمو حتی (میدونم باور نکردنیه، میدونم. ولی میتونم و دوستش دارم!(عینک دودی!)) خالمو، بابابزرگام و مامان بزرگامو. میتونم ببینم و حس کنم که دوستشون دارم. آی کن فیل ایت اند آیم هپی ابوت ایت. و خب مشخصا اینکه من ترجیح میدم یه روز برخلاف تمام روزهای هفته، بمونم خونه و نرم ببینمشون چیزی رو تغییر نمیده. بیکاز وی آر عه فمیلی اند ایتس لاولی... (: 

میفرمودم.

نمیتونم دوستشون داشته باشم. بعد احساس میکنم رابطه به دلم نمیچسبه بدین صورت. گاهی حتی میترسم دوستشون داشته باشم. شایدم من دارم مقایسه میکنم. شاید من واقعا تا الان کسی رو دوست نداشتم، چون احساسی در من وجود نداشته (و احتمالا نداره هم) و با کراش زدن و تجربه کردن گمان کردم برای اونا کم گذاشتم! نمیدونم. 

مشکل بعدی اینه که خب فکرمیکنم اول باید یکی رو دوست داشته باشم بعد باهاش دوست شم. و با بقیه نمیتونم دوست شم. خب میدونم! مسخرست. چون قطعا اول دوست میشن و همدیگه رو میشناسن و بعد از هم خوششون میاد. چیزی که کازم بهم گفت. "تو که حتی منو نمیشناسی، باهمم حرف نزدیم، پس چرا ازم خوشت میاد؟" و من جوابی نداشتم. و به خاطر همین احساس میکنم نه میتونم کسی رو دوست داشته باشم و نه میتونم با کسی دوست بشم. 

خیلی، خیلی، خیــــــــلی مسخرســت. به طرز وحشتناکی!

از خودم میترسم. 

راه حلی ندارم فعلا براش. ولی سعی میکنم پیدا کنم. ازین کتابهای راجب روابط بخونم و ببینم چیکارش میتونم بکنم...! 

چرا افسرده بودم وقتی مامانم اومد؟

چون قبلش داشتم یه آهنگ خیـلی آروم ِ انگلیسی گوش میدادم که فکر نمیکنم براتون فرستاده باشمش، و داشتم فکرمیکردم میلوا (سعی کنم اینو بنویسم جای اسم خودم. هرچند، فیلز سو ویرد!)، ممکنه یه همچین بعدازظهری تو خوابگاه دانشگاه خارجی که یا تنهایی و یا فقط یک هم اتاقی داری و فقط یه راهروعه و یه میز و یه تخت و جای راه رفتن و تو همینطوری نشستی و بیرونو نگاه میکنی و موزیک پخش میشه و تو تنهایی. تنهای تنهای تنها. و دلم میخواست بشینم گریه کنم. چند شب پیش رفتم پیش مامانم گفتم: مامان! (دقت کنید درحال گریه کردن بودم، اول بغلش کردم گفتم من خیلی غمگینم. و بعد...) اگه من اونقدر تنها بودم که وقتی مردم کلی مدت بعدش بفهمن مردم چی؟ اگه هیچکس نباشه که بفهمه من مردم چی؟ میگه مهم نیست چون دیگه مردی. ولی ترسناکه. نه؟ بعد گفت خب دوستات هستن...! 

دوست...؟!... نگفتم؟

من از تنهایی وحشت دارم. حقیقتی کتمان نشدنی که همیشه ازش فرار میکنم تو هرچیزی. "هر، چیـ ، ـزی!" 

من میترسم با این فکرام و دیدگاهام آینده همینطوری نمایان بشه. واسه همین دلم نمیخواد به اینا فکرکنم. ولی در عین حال نمیدونم چی میشه که بهشون فکرمیکنم. 

دروغ چرا؟

تو همون خوابگاهه، بیشتر از این فکرا، فکر خوشحال بودنمو کردم. چون میدونم شرایط خوشحالیه من چطوریه... من تو یه محیط آکادمیک که باید درس بخونم و تنهام خوشحالترینم! 

ولی خب. 

ازینکه منعم کنین و بگین فکرنکنم راجبش بدم میاد. ازینکه بگین چیکارکنمم نسبتا بدم میاد، جز اینکه بگین خودتون چیکار کردین اگه تو این حالت بودین، یا خیلی ساده پیشنهاد یه کتابی رو بدین، با اینا اوکیم. ولی تقریبا از دلداری یا راه حل دادن متنفرم. شاید واسه همین از نوشتن همچین چیزایی دوری میکردم. من دوست ندارم بهم بگن چیکار کنم یا فکرنکنم به اینا یا بگن داری اشتباه میکنی. اصلا دوست ندارم کسی بخواد وارد ماز (میز :/) مغزم بشه. دوست دارم توش تنها باشم، غلت بخورم، دریا شه، توش غرق شم... من آدم نجات پیدا کردنم. حتی مشاور مدرسمونم بهم گفت نگران نباش. تو تا الان نشون دادی خودت میدونی چیکار باید بکنی و کار درست و بهترین رو انجام میدی. من همینطوریم. واسه همین غم و بریک آپ و شکست عشقیا و همونا که تو این پست نوشتم، نمیکشن منو. 

ولی، همونایی که گفتم رو به شدت پذیرام. از شنیدن تجربیات یا راهنمایی مسیر بسیار خشنود میشم. :) ایف درز وان! **

۱۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۰۶
Mileva Marić

خیلی متحمل شدم سر قسمت سه و اینکه اینقد خندیدم که صبر کنم تموم شه و بعد اعمال نظر کنم. ایتس عه شتی سریال اند آی نو ایت! بات! من شروع کردم به اینکه تحلیلامو بذارم رو اینا و داستان کوتاهایی که میخونم و چیزی نمیفهمم و قاعدتا ی چیزی داره! الان روز دومیه ک دارم سریال رو میبینم، خب خیلی لذت بخش بود و فور د فرست تایم این فور اور و بعد کنکور! ی چیزی شد که ما نان استاپ دلمون بخاد ببینیم! اکنون قسمت نه تشریف دارم، فردا صبم قرار دارم و امشب ی چیزی خوردم ک سیرم... او.. گاد! گایز؟ آقا! اهل پاسور هستین؟ نمیدونم دقیقن چ اسمی بگم ک درست باشه ولی شِلِم ایز د بست! اند آی ام د بست! امشب ی کاری میکردم هرچی میخونن منفی شه و یا خودمون ببریم! ته بازی ما شدیم 1200 و فراتر و بردیم و اونا شدن 200 اند ایت واز آوسام! :) انی وی، سریال رو میفرمودم. فعلا در همین حد ک اگ من با کلی هم خونه میشدم هر روز اذیتش میکردم. پسر خیلی باحال حرص میخورهههههههههه :)))))))))))))) انی وی، کاش با جاستین هم خونه بودیم ولی. اصنم مهم نیست ک گی هستن :|

۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۲۸
Mileva Marić

اوصیکم به خواندن سایت ناداستان. بسیور لذت آور است. لینکش هم کردم در پیوندها. 

+ همه یا آلبوم دادن، یا دارن میدن، یه فصل از سریالا اومده، یا داره میاد. چه خبره :/ چرا یهو پلی شدن :|

+ تباها؟ اگر به مانند من جدیدا آهنگیون بی کلام بهتان بیشتر میخورد اوصیکم به این سایته. شبیه همون سایت موسیقی قبلیس. 

گوشیمو گم کردم! :| قبلا از خودم میپرسیدم چطور میشه یکی گوشیشو جا بذاره یا گم کنه؟ خودم شدم :/

داشتم از خودم میپرسیدم من هیچوقت ممکنه اسم بچمو بذارم آتریسا؟ آتریسا آخه؟ سخت نیست؟ :| اسم خودمم سخته اینطوری اگ بخایم بیاندیشیم! بهرحال نمیدونم. یه طوریه خلاصه!

اگ الان ی جای امن بودم و تنها زندگی میکردم یا حداقل با کسی ک اوکییم میرفتم بیرون قدم میزدم. الان. دقیقا همین الان! (ده و چهل دقیقه شب!)

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۳۰
Mileva Marić