یادداشت‌ها و برداشت‌ها

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

این هفته جدی جدی خیلی لعنتی بود و در عین حال خوشحال کننده؛ حالا خوشحال کننده بود چون من بالاخره بعد یک سال لب تاب خریدم (:|)، با یه بنده خدایی که دلم میخواست باهاش حرف بزنم همش، حرف زدم. البته اینا تنها نکات مثبت بود :| امتحان داشتیم، خیلی سخت بود :)) حقیقتا دردناک ترین امتحانی بود که دادم تا حالا، و البته مهم بود و من از اول ترم میگفتم عاره من اینو 20 میشم (اینو با خودتون بگید و تلاش کنید برای این درسا 18 میشین :|) بعد وقتی امتحان رو دادیم اینطوری شدیم که عاح کاش نیوفتیم :))))) به قول فاطمه، خب ببین لعنتی اصلا سوالات در حد درس دادنت هست؟ البته خب ببینید، این امتحانات چیزی از گوگولی بودن ِ این استاد نازنین من کم نمیکنه. مهربون ِ محضه *_*

دلیل دوم لعنتی کننده این بود که یه واحد آزمایشگاه دارم، و اندازه 3 واحد و حتی بیشتر وقت میگیره :| و یک صبح تا شب پاش بودم و بازم تموم نشد و آخر شب زوری تا 11 سر هم کردم که بفرستم (کردیم :|) گزارش آزمایش رو، وقتی میخواستم بخوابم داشتم میمردم. یعنی از اون روز به بعد گرفتگی های بدنم ده برابر شده (همش میگم برنامه ریزی میکنم که برم بیرون راه برم یکمی و اینقد با بدنم نامهربون نباشم و هـــــــــی نمیشه :/). و هر هفته که تموم میشه میگم ای خدا، ببین دوباره هفته بعد همین بدبختیه، خدا لعنت کنه استادشو که اینقد بی منطقه و میگن سخت گیره و مام میترسیم -.-

دلیل سومش این بود که الان تو مغزم مجموعه ای از سوالات حل نشده وجود دارن که امشب یکیشون رو بعد سه بار تلاش چند ساعته، حل کردم. و علاوه بر همه اینا کلی کار دیگم وجود دارن در حاشیه که اهمیتشون کمتره و من باید همشونو انجام بدم، مثلا 6 هفته گزارش ورزش هایی که انجام ندادم و باید جدولاشو بکشم بفرستم :دی! و کلا انگار تفریح میشه جهنم من. صبح زود بیدار شو، و شب هم خوابت نبره. (البته دروغ چرا خوابم با همون راهکارا خیلی بهتر شده! :)) ولی خب بازم اونطوری که میخوام نیست.)

دلیل چهارمش هم این بود که به طور ناگهانی وسط بیخوابیام فهمیدم تولد یکی از دوستام رو تبریک نگفتم و خودم و برگام باهم همگی ریختیم و تا دو روز تو شوک بودم که چطور همچین چیزی ممکنه :| من بابش هم خیلی ناراحت شدم :(

بعد با خودم فکر میکنم شاید وقتشه برنامه ریزی خفن انجام بدم و به همشون برسم، و کیف کنم و خیالم راحت باشه، درسته که قدم به قدم این عمل بهتر میشه در من، ولی واقعا واااقعا یکی از سخت ترین کارهاست واسه من. ولی در عین حال هم نیازه :| و هرچی هی سعی میکنم پیگیر باشم، باز یه اتفاقی میوفته نمیدونم چی میشه نمیشه -.-

حالا وقتی برنامه ریزی نیست چی میشه؟

مثلا میشه مثل الان که مقادیری کلاس ندیده دارم که هر هفته میگم این هفته میبینم و میرسم به کلاس و یک ماهه خودمو اسکل کردم. وقتی به آخر هفته میرسم میگم میبینی، این کارو دوباره نکردی. تمومش کن برو دیگه. میتونی سه فصل سریال رو تو یک روز دو روز ببینی ولی واسه اینا نمیتونی؟ :| بعد میگم خب آخه ببین چقدر کار کردم، سعی کردم، درس خوندم، کد زدم، یاد گرفتم، بسه دیگه! وقت استراحته دیگه. یک هفته بس نیست؟ الان وقتشه ریلکس کنم دیگه، یه فیلمی ببینم، یه کتابی بخونم و عشق کنم با زندگیم. (البته معنیش این نیست اصلا که آلردی عشق نمیکنم، صرفا منظورم کاریه که مغز و چشم و اعصاب و نمیدونم منابع زیادی از من نطلبه)

خیلی وقتا، خیـــلی وقتا، گزینه دوم برنده شده و من اون کارا رو کردم و شنبه رو هم شل گرفتم (یا برنامه ریزی کردم واسش یا اینطور چیزا) و گفتم عاره، هفته بعد رو میترکونم دیگه :| درحالیکه ترکیده هست و دیگه جا نداره :))) ولی بهرحال، امشب دیگه نمیتونم این کارو بکنم و هرچی میام برم کتاب بخونم میبینم نه، بذار این سرچو بکنم، نه بذار فیلمای مدار رو ببینم، و حتی ذهنم جمع نمیشه و راضی نمیشه بره سراغش :)) و این تناقض تاااا ابد ادامه داره :| و میگم خب فیلما رو ببین تمومش کن راحت شی بره دیگه :| و هی نه و هی آره :(

ولی جدی چه حالی میده آدم راحت همه اینارو تعریف کنه :") البته الان یهو دلم خواست یه متن انتزاعی بنویسم :" ولی خب از اونجایی که حتی تو خوندن دچار مشکلم نمیدونم این دل خواستنه نتیجش پوچه یا چی!

میایم سراغ اینکه دارم سعی میکنم بفهمم چی دوست دارم و لامصب، همه چیز جذابه ولی نمیشه همه چیز رو دونست، بماند که من هیچی نمیدونم و همش داره هی اثباات میشه بهم و هیـــــچی حالیم نیست رسمن (نیش باز :|)، و اینجاست که من کلا تو انتخاب دچار مشکل میشم :)) و هفته های ترکیدم بیشتر میترکه :)) ولی زیباست. هرچند هنوز ناراضیم که احتمال میدم از مقادیری کمال گرایی رنج ببرم :)

دیگه گند زدم با پست گذاشتنم میدونم :) بات دیس ایز مای وبلاگ اند عایم ناو به درک واصل شده :" ویش می لاک :))

I wish you all the same!

(پستش یه طوریه که انگار من خیلی آدم خفنیم ولی اینطوری نیست اشتباه نشه :| ظاهرا صرفا زندگی رو سخت گرفتم انگار)

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۳۰ آبان ۹۹ ، ۲۰:۵۷
Mileva Marić

بی خوابیم نه تنها بهتر نمیشه که همواره بدتر هم میشه.

دنبال درمان قطعی هستم :| پیشنهادات شما با جان و دل پذیرفته میشود 😭✌🏻

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۹ ، ۰۴:۴۲
Mileva Marić

از همین تریبون میخوام اعلام کنم که کیوت خر است. چرا؟ چون اومده واسه خودش تابع درست کرده و تابعای خود زبان رو پاک کرده و کتابخونه هاشو البته -.- بعد تابعای خودشم نمیشه فهمید چطوری کار میکنن. یعنی میشه، ولی خب لعنتی میمردی بذاری تابعای زبان همشون بمونن؟ :|

این قسمت: با انسانی که کیوت بلد است، در ارتباط بمانید.

پی نوشت: میتونیم فکر کنیم اسبه، منم سوار کارم. هارهارهار :|

فحش اصلی البته مال اساتیدیه، که کارایی که باید رو بهمون یاد ندادن، بعد اینطوری ما موندیم تو گل :(

پی نوشت: شاید بگین چرا بهش نمیگیم کیوتی؟ چون کیو بزرگه و تی کوچیکه. البته هرکسی یه چیزی میگه (آیکون نیش باز :|)

 

از ادمایی که نفهمیدن چی گفتم معذرت میخوام ولی واقعا حرص دربیار بود :(

آقا من امروز یه حرکتی نزدیک به هدفی که خیلی وقت بود میخواستم و میخوام (!) بهش برسم زدم، و از فکر اینکه بشه، حقیقتا داشتم بال در میاوردم و ذوق مرگ شده بودم. در عین حال هم کلـــی استرس داشتم =)) البته حرکتای دیگه هم زده بودم ولی مثلا تهش به بن بست خورده بودم و نفهمیده بودم چی شده و چی میشه و چی باید بشه، این دفه خعلی منبع موثق بود! و مشخص :)

حالا که دارم پست میذارم، بذارین راجب یه موضوع دیگه هم صحبت کنم.

عرضم به حضورتون که من اخیرا خیلی استرسی بودم، و همش داشتم فکر میکنم خب چیکار کنم، چی بهتره، و یا اینقد کار میکردم تا بمیرم، یا افسردگی و استرس داشتم که نکنه این فایده نداشته باشه، نکنه اشتباه باشه، به دردم نخوره، اتلاف وقت باشه و فلان و بهمان. البته احتمالا اسمشو نشه افسردگی گذاشت ولی طی این قضیه اطرافیانم رو خل کردم.

ولی امروز یهو انگار به خودم اومدم، قرار نیست من آینده رو پیش بینی کنم دقیق و بگم آره این اتفاق قراره بیوفته، یا این کارو بکنم فلان میشه، فلان موضوع اینطوری اتفاق میوفته و اینا. در واقع زیادی فکر کردن به آینده، باعث شده بود که اینقد نگران باشم و نتونم هرکاری که انتخاب میکنم انجامش بدم رو درست انجام بدم. در نتیجه، آدم باید هر روز تلاششو بکنه و تو مسیری که دوست داره قدم بذاره، حتی اگه فکر کنه به دردشم نمیخوره. درحالیکه میخوره. یه روزی، یه جایی، این حرکتی که زدم، تلاشی که کردم، چیزی که خوندم و یا یادگرفتم، قراره به درد من بخوره و من اگه هی بشینم عقب و به هزارتا چیز فکر کنم، هیچی نمیشه. در نتیجه این افکار، اکنون حال بهتری بر ما گذراست :دی

امید است این حال تا ابد بر ما بگذرد :دی

و یه چیز دیگه اینکه، خیلی وقتا، یه چیزی به من ربطی نداره. اتفاق افتادنش نه جا رو برای من تنگ میکنه و نه چیزی برای من به ارمغان میاره. پس قرار نیست بابتش خوشحال یا ناراحت شم. درسته؟ تا اینجاش خیلی منطقی بود. بخش عجیبش اینه که این اتفاقِ بی ربط به من، ذهن منو درگیر میکنه. چرا واقعا؟ این اشتباهه. نباید برام مهم باشه. و باید اینو یاد بگیرم، چون مغزم رو در جاهای دیگه نیاز دارم :| (بله خیلی خفنم اصلا :|:/)

 

تا بلاهای کدی دیگر و منِ جو گیرِ دیگر، بدرود :)))

۱۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۹ ، ۲۱:۳۵
Mileva Marić
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۰ آبان ۹۹ ، ۰۱:۱۲
Mileva Marić

آقا! می‌دونم که از غرغرام همتون میدونید دارم آلمانی می‌خونم.

امروز صبح داشتم لیسنینگ(هوقن :| چرا ما تو فارسی کلمه زیبایی واسش نداریم؟) می‌نوشتم، بعد پسره زنگ زده بود دختره، تازه با دوست دختر قبلیش ظاهراً کات کرده بود. بهش میگفت ببین من دارم میرم سوئیس، نظرت چیه حال و حوصله‌شو داری باهام بیای؟ چی؟ باید بیلیت بگیری؟ نمی‌خواد بگیری خودم دوتا دارم :) فلانی؟ نه فلانی نمیاد. اره اره، به نظر منم خیلی خوبه، پس شب بیا اینجا بخواب تا صبحش با همدیگه راه بیوفتیم به سمت سوئیس :)))) البته اول تماس پسره میگه سلام تیم هستم، آنیا. بعد آنیا ظاهراً میگه کودوم تیم که ما این طرف با کمال تعجب می‌شنویم که پسره میگه، کودوم تیم؟؟ خب همون که... :دی 

خلاصه که میرفتن برن شب پیش هم بخوابن، بعدش هم برن سوئیس. میشه آخر ترم یکی از اینا به من زنگ بزنه؟ قول میدم نگم کودوم تیم :| مقصد ۸۰ درصدی هم سوئیس لطفاً. نشد دیگه اتریش حالا 🙄

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲ ۰۸ آبان ۹۹ ، ۱۰:۳۱
Mileva Marić