یادداشت‌ها و برداشت‌ها

۱۰ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

به قدری موقع خوندن فیزیک بهم فشار میاد که احساس میکنم به کلی اشتباه انتخاب رشته کردم و باید میرفتم علوم انسانی. 

ینی حاضرم اشک بریزم و فیزیک نخونم -.- چرا آخه. فقط یکم تئوریاش قشنگه همین. بقیشونم که با سیستم و اینا تنظیم میکنن. حقیقتن یه مهندس کامپیوتر مثلا میخواد برنامه نویسی هواپیما و اینارو بکنه که من باید اینارو بخونم؟ :| ولم کنید :((((( آخه به من چه که سرعت باد چقدر بوده که هواپیما نوکشو کج کرده. اصن اینو ما باید حساب کنیم که هواپیما چقد نوکشو کج کرده با اون سرعت باد. سرعت باد به من چه آخه. اصن چرا باید باد بیاد؟ نمیشه یه مسیر هوایی باشه که باد نیاد؟ چرا انتگرال باید اول تو فیزیک باشه بعد ریاضی؟ چرا اینقد زندگی سخت شد یهو؟ چرا هالیدی اینقدر الکی توضیح داده؟ داداچ یه چیز معمولی بگو کوتاه و مفید و مختصر بخونیم بریم پی کارمون دیگه. مگه من مسخره تو و مثالاتم. اه :| 

چرا اینقدر کار زیاده؟ یکی تسکای منو ببنده ببینم الان دقیقا باید چکار کنم -.- 

ریست لطفا. 

۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۸ ، ۱۱:۲۹
Mileva Marić

چه بسا که متن های بسیاری در مغزم رژه رفتند و شما خواننده های گرامی ام، که اگر میخوانید لایق پست کوتاه و بی فکر نیستید. به هر روی، سعی خواهم کرد بنویسم. و بعد انتقال دهم به وبلاگ. چه نگفته ها که ماندند و چقدر که مغزم آماس کرد و هرچیز دیگری. آمدم بنویسم، چون یک آهنگ باحال پیدا کرده بودم که خنده ام گرفته بود به لیریکس احمقانه اش. دلم خواست بفرستم برای ایکس، یادم آمد مدت ها پیش به خاطر قضیه ای تصمیم گرفتم با او کمتر حرف بزنم؛ یا اصلا، حرف نزنم. و بعد مغزم ارور داد. وقتی فوروارد تو را زدم و مخاطبین اخیرم را دیدم، آخرین مکالماتم را با انها به یاد آوردم و با هیچکدام چندان احساس صمیمیتی نکردم. اشک در چشمانم داشت جمع میشد. نتوانستم شادی ام را با کسی به اشتراک بگذارم و بخندم. هیچکدامشان . . ! 

هیچ احساس خاصی ندارم. فقط شوک شدم. همین. در آخر هم آن را برای نگار فرستادم. چون نگار از آدم هایی است که با هم فیلم میبینیم و آهنگ گوش میدهیم و ذوق میکنیم و مقادیر زیادی سلایق مشترک داریم. نگار، بابت چرت و پرت هایی که در آهنگ گفته میشود متاسفم. اگر میخوانی. اگر هم نمیخوانی، پس آهنگی که فوروارد کردم برایت نوشته ام: "صرفا جهت شادی". البته درست یادم نیست! فکر کنم! 

به هر روی، تمام روابط عمیقم تمام شده اند و چقدر سخت است تشکیل روابط صمیمانه در این سن لعنتی. با نیلوفر کلی حرف زدم. از پسرها، از هورمون ها، از آهنگ ها، از کلاس ها، از مشکلات، از دانشگاه، ولی نیلوفر دور است. قبل تر فکر میکردم چطور ملت میتوانند از همه دور باشند و با همه دوست، خودم شدم. از همه دورم. اما چیز مشترک خاصی با هیچکدام ندارم. در انتهای روز منم و من. منی که حتی مثل قدیم شبها هندزفیری در گوشش نیست و آسمان را نگاه کند و منتظر شبی شود که مهتاب بالاخره به پنجره برسد و اتاق را روشن کند. منی که در تمام طول هفته شدیدا درگیر است. منی که اصلا در آینده زندگی میکند گاهی. منی که از اتلاف وقت بیزار است. منی که دارد دور خودش را شلوغ میکند. منی که از بس فیلم ندیده بود احساس میکرد درحال مرگ است. منی که یک ماه است نتوانسته ادامه سریالش را ببیند. (اینجا هم باید از نگار معذرت خواهی کنم. بهش گفته ام ببیند. گفت باهم ببینیم. اما نگار، احساس آزادی کن. به هر هنگامی که خواستی ببین.) 

در تمام این موارد و حسی که آن هنگام بود و لحظه ای بود، درباره روابطم، درباره احساساتی که الان راجب چیزهای چرت و پرتی دارم که میدانم از پسشان برنمیآیم و من نیستم اگر بخواهم چنین کارهایی بکنم، نظری ندارم. تنها فانوس روشنی هدف است. خوبی الان این است که وقتی از خودم میپرسم: میروی دانشگاه که چه کنی؟ میتوانم جوابی داشته باشم. نمیروم که ببینم چه چیز لعنتی ای میشود. و همین جواب است که دهنم را صاف کرده. و خوشحالم ازین بابت. هرچند خوشحالی مسخره ای است و اصلا احساسش نمیکنم. همین است که میتوانم هفت از دانشگاه نفله، برسم خانه، در حال کوری لب تاب را روشن کنم، درس بخوانم، بعد ساعت نه کلی فکر کنم و جواب پس بدهم و بعد بخوابم. که توانستم بعد از پنج سال پی دی اف خواندن را دوباره تحمل کنم. 

بیخیال اینها.

مسئله جالب چیزیست که خیلی عجیب است. یعنی آدم ها عجیب توانایی تغییر دارند. میتوانند صد و هشتاد درجه، تغییر کنند. اما مسئله مهم این است که ما باید اجازه دهیم. نباید قضاوت کنیم. نباید جلویشان را بگیریم. اگر خوب است، باید یا کمکشان کنیم، یا بگذاریم ادامه دهند. اصلا به ما چه. هرکس برای خود. 

خب. طبق معمول، بخش عظیمی از آنچه دل تنگم میخواست بگوید، پنهان ماند. شایدچون دلم تنگ نیست. چون اصلا، دل ندارم. :)

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۷ مهر ۹۸ ، ۲۲:۴۵
Mileva Marić

و خداوندگارا ما را از این زندان برهان!

یکی دیگشونو کجا بذارم که خودش به ما یابو آب داده، حالا میگه فلان بهمان -.-

ینی جدی برهانا! یکاریش بکن. خعلیه -.- 

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۸ ، ۲۲:۰۲
Mileva Marić

خب. دوستان سلام. :))) من دوباره تو اتوبوسم! یه اتفاق جالبی افتاد و اونم اینکه بنده دیروز یک کلاس داشتم از ۲ تا ۴، صبح دوبار برنامه ریزی کردم که به همه کارام برسم و در نهایت به این نتیجه رسیدم که نمیشه اون همه کار رو انجام داد تو چهار پنج ساعت و بنابراین با خودم طی کردم که یک سری کارهارو انجام بدم و یک سریشونو بندازم برای بعد ! و خلاصه یازده و نیم رفتم و اینا، ببین، غذای سلفو که خوردم شل شدم 😂 یعنی خوابم گرفتا! وحشتناک! بعد رفتم کلاس که چقدر من ازین کلاس و استادش بدم میاد که نذاشت من یکشنبه ها نیام. آخه بیشعور، تو که درسم نداری بدی، کلاستم خواب آوره، منم که بلدم اینارو، کوتاه بیا. هروقت میبینمش حرص میخورم. -.- ب هر روی (باگوشی نیم فاصله ندارم مگر اینکه جیبورد نصب کنم و خب... یادم نیست چرا آن اینستالش کردم :")) کلاس تمام شد و مارفتیم تو سرویس و برگشتیم. آقا، باورم نمیشه وقتی رسیدم خونه اینقدر خوابم میومد! مامان گفت که بابا تو که امروز ظهر رفتی و فلان! ولی خب من رفتم خوابیدم همون ۵ :))) بعد ۶ بیدارم کرده میگه میای خونه مامانجون؟ منم عصبانی که چرا منو بیدار کردی! خلاصه، ۶ دوباره خوابیدم تا ۹ که برگشتن، ۹ پاشدم حلیم زدم بر بدن دوباره خوابیدم تا ۴ و نیم، ولی مدیونید فکرکنید ۴ و نیم که بیدار شدم پاشدم :))) حتی ۵ هم پانشدم و ۵ و نیم پاشدم :دی ! یه قهوه هم خوردم که خداوندگار دوجهان به خیر بگذرونه :))))) خلاصه که باید خوابگاه بگیرم یا خودمو به گونه ای برنامه ریزی وفق(وقف؟) بدم که اینقد به فنا نرم وگرنه به هیچ چیزی نمیرسم :/ 

اپیزود دو! پسر یه چیز دیگم میخواستم بگم که یادم رفت. چرا؟ :/

و اینکه صبح پس از اورثینکینگ هام به این نتیجه رسیدم که اینقد فیک نباش، اینقدر، فیک، نباش. فیک با بقیه نه ها! فیک با خودم. دست کم گرفتن خودم. فکر کردن میتونمای خودم -.- تمومش کن این الکیجاتو -.- 

اینقد فیک نباش!

آهان راستی! ۵ الی ۷ نفر جدید فالو کردن. حضرات! چی رو فالو میکنید؟ :))))) 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۸ ، ۰۶:۲۵
Mileva Marić
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۸ مهر ۹۸ ، ۱۰:۳۴
Mileva Marić

بخشی از وجودم میخواهد درس بخواند، بخشی از وجودم میخواهد همه جارا مرتب نگه دارد، بخشی از وجودم میخواهد برود و برنامه نویسی یادبگیرد، بخشی از وجودم مجبور است یک سری کارهارا انجام دهد، مثل تحقیق برای کلاس تاریخ تحلیلی اسلام که رفته برایش یک کتاب تاریخی بی ربط گرفته که الان دلش میخواهد دو هزار صفحه تاریخ بخواند و همه بخش های دیگر وجودش را بیخیال شود، بخش دیگری دوست دارد کتابهای کتابخوانه را بخواند و بخش دیگری علاقمند خرید کتاب است. نمیدانم چرا کتابهای کتابخوانه را میخوانم و نه کتابهای خودم را. احتمالا چون بخشی از وجودم دقیقه نودی ای است که دوست دارد تحت فشار باشد. همان بخشی که الان دارد هزار تکه میشود چون هزارتا کار میخواهد انجام دهد و هیچ کاری نمیکند. همان بخشی که برنامه ریزی میکند اما راضی اش نمیکند چون انگاری بعد از کلی فکر کردن، هنوز برنامه اش باگ دارد. بخشی از وجودم میگوید فرست ثینگز فرست! کلاس آنلاین بعد از ظهرت را خوانده ای؟ و بخش دیگری از وجودم میگوید اصلا میرسی آن همه را حفظ کنی؟ و بخش دیگری گرسنه است و بخش های مختلفی پاسخش را میدهند: زنگ بزن به مامان؛ پیام بده به مامان؛ هرچی میخوای بخور؛ در یخچال را باز میکنم و یک بخش دیگر میگوید: سیب بخور، سیب! یه میوه! خعلیم خوبه، بعدش ناهار میخوری... و بخش دیگری از وجودم بیوی هم‌کلاسی‌اش را به یادمی‌آورد که نوشته: من سمیکالن بودم وقتی اون پایتون بود... بازم تو! تو تو توی لعنتی... و باز هم مغزم آلارم میدهد که فلوچارت های ماهوش را کشیدی؟ ریاضی 1 لعنتی را خواندی و فهمیدی؟ فیزیک یکی که مساله هارا پاسخشان را سر کلاس ننوشتی چه استاد؟ چه پاسخی داری؟ بخش دیگری میگوید: حواست هست کی TA داری؟ و نه. پاسخی برای هیچی ندارم. وجودم هزارتکه میشود و منتظر پاسخ میمانم. چشمانم درد میگیرند و لب تاب را روشن میکنم و میزنم b و بلاگ را باز میکنم که بنویسم. بعد خود وبلاگ را باز میکنم و میبینم خب. انگاری دوباره میخواهی فاصله پست هارا کم کنی. چه مرگتـ...؟! 

من دلم تنگ است، تو چی؟

البته نه فقط برای تو، یا تو، یا تو، یا سه چهار نفریتان، یا شاید هم شش، یا بیشترید؟ نمیدانم. بهرحال نه فقط شماها، بلکه حس ها. حس های لعنتی. زمان های لعنتی ای که الان میگذرند و تو ته ته تهش احساس نیاز میکنی و در راه از پنجره بیرون را نگاه میکنی که اول درخت است و بعد کوه صفه و بعد شهر و شهر و بعد هم... و با خودت میگوئی بروم با یکی؟ که چی؟ که بازی بدهمش؟ عقلت نمیگذارد. تو فکر میکنی و میگوئی اگر بود و مغزت میگوید نه! فقط خفه شو و به این چرندیات فکر نکن. ولی تو، نمیگذاری. سعی میکنی یک کراش پیدا کنی که زمان بگذرد و میگویی کراش یک روزه. امروز هستی و فردا نمیبینمت. همه آدم هارا زیر نظرت میگذرانی. یکی را پیدا میکنی. فردا میبینی اش دوباره. و مغزت میگوید خر نشو، تو که واقعا روی اون کراش نداری! میزنی ملت رو بدبخت میکنی! تو اگه آدم بودی که... بعد بیخیال. چقدر چرت! حالا نیم ساعت بشین بنویس که کلی کار داری بعد چرندیات مینویسی. چرندیات محض! مگر قرار نبود؟ :/ 

ولی اینکه دلم برای احساسات تنگ است، چرت نیست. 

امروز در کانال یکی یک چیزی را خواندم که از کانال دیگری فوروارد که نه، ولی آیدی کانال دیگری پائین پی ام بود. بهرحال حاوی چونان چیزی بود که میانگین مردن و زنده شدن سلولهای ما 7 سال است. سلول های پوست دو هفته ای، و سلول های مغز هرگز جایگزین نمیشوند و با پیر شدنشان ماراهم پیر میکنند. بعدترش، نوشته بود اگر مغزمان هم مثل پوستمان بود نامیرا میشدیم. بعدترش، نوشته بود اگر لمسم کرده باشی (میبینی؟ باز هم تو!) سلول های پوستم احتمالا تا الان فراموش کرده اند، ولی مغزم نه. مغزم هنوز به یاد می آورد. لعنتی! بعدترش گفته بود یا نامیرائیم، یا به یادمی‌آریم. 

زیبا نیست؟ برداشت جالبی‌ه.

و به‌فنادهنده‌ست. :)

دیگر از کدام بخش وجود لعنتی ام که هزارتکه است بگویم؟ آهان. اینکه یهو جوگیر میشوم و دلم میخواهد از آن طورهای خاصی بنویسم که برای من ادامه پذیر نیست. و دیگر اینکه در ذهنم مکالمات روانند. این را به فلانی بگویم، آن را به بهمانی، و آن یکی را هم به بیساری. بعضی وقتا ری‌اکشن‌ها را مطابق میلم پیش بینی میکنم بعضی اوقات هم نه. بعضی اوقات هم آن‌قدر ناامید شده ام که وقتی باب میلم پیش‌بینی می‌کنم، می‌گویم: این؟ نه بابا. این که اینو نمیگه. بعضی وقت‌ها در ذهنم شرایط طلائی‌ست به گونه‌ای که نمی‌دانی. ولی حقیقت این است که با هیچ‌کس حرف نزده‌ام. مدت مدیدی است. خیلی چیزهاراهم از وقتی یک سری چیزهارا شروع کردم، یادگرفتم. البته، دیرتر از حدنرمال، و سریع تر از حدنرمال. توضیح دلیل آن هم لطفی ندارد. نتایجش هم اعمال شده اند. حس و حال ِ رفع کردن ابهامات برای خودم را هم ندارم. نمی‌دانم؟ خب. یک‌طوری میشود دیگر. سعی کن برایت مهم نباشد. و کم‌کم فراموش میکنی. و وقتی به یادمی‌آوری، سعی میکنی جلوی خودت را بگیری که توی قبلی نباشد. که باز غم مخورد. که باز پی ام دریافت نشود و اشک هم جاری! 

این بخش وجودی ام بس است. این بخش وجودی ام در ضمن دوست داشت به این پست، جمله ای اضافه کند که به خاطر یک نفر که ممکن است بخواند و ممکن است هم نه، اضافه نکرد. سالها بعد خواهد خواند و لعن خواهد فرستاد که مگر مهم بود لعنتی؟ من که الان یادم نیست چه میخواستی بگوئی! چرا کامل ننوشتی؟ خب. من ِ سالهای بعدم :) پاسخ من این است: اگر کسی پرسیده باشد میتوانی از پاسخ‌هایشان پاسخ سوالت را بیابی. اگر هم که نه، باید بدانی به اندازه ای بود که ترجیح دادم ننویسم. نمی‌نویسم که اهمیتش یادت بماند. که شرایط و افکارت هم. که بدانی!

نمیدانم...

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۸ ، ۱۳:۰۵
Mileva Marić

1- از اونجایی که من سایتای موسیقی زیبامو بهتون معرفی کردم و برخی از قبل آنهارا میشناختید و تایید کردید و برخی دیگر تشکر و تعریف کردید و خوشتان آمد، خب. این بخش به شما یک اپی که احتمالا 99 درصدتان میشناسیدش را معرفی میکنم که طی گشتن در پی اپ مناسب پادکست چه انگلیسی و چه فارسی یافتمش. قبلا از سایتش استفاده میکردم و روی نروم بود و اصلا به مخم خطور نمیکرد که ممکن است که هیچ، صد درصدی، اپ هم دارد. سرتان را درد نیاورم بزرگواران، sound cloud را با آیکون نارنجی رنگ ابری که نیمی از آن به صورتی دیگر هاشور خورده دانلود کنید و حالش را ببرید. البته ناگفته نماند تو مایه های همون سایت ملواز و ایناست! قشنگ بروید سرچ کنید sufjan stevens و از حال و هوای آهنگ ها و صدایش لذت ببرید :) 

- البته من اخیرا کلا درحال خودکشی با آهنگ hollywood's bleedin از post malone درحال خودکشی بوده ام و احتمالا همچنان هم باشم و بروم بقیه آهنگ هایش را هم ته و تویش را درآورم! (لیریکسش هم علاوه بر ریتمش خوبه :) )

2- دیشب دلم میخواست یه همچین چیزی بنویسم:

من که بی احساسم ولی دل تختم، ملافه و تشکم برات تنگ شده! لا به لای پرزهای پتوهم مدت هاست دنبال عطرتن و دستام دنبالت میگردن تا بغلت کنن... خودم؟ خودم هیچی :) 

3- از وقتی همیار پیدا کردم زندگی به شدت شیرین شده :) اینقدر گوگولیه این بشر که خدا داند :) کلا از وقتی اون هست و یکم خعلی باهم حرف زدیم حس میکنم چقد دانشگاه خوش میگذره و کلی هیجان دارم :) اونم کلی بهم انرژی میده :) بهم میگه ترم یکی ِ ایده آل! *-* کلا به شدت ویژگیای دوست داشتنی داره :) بعدم بهم میگه آروووم بابا چقد فعالی :دی! کلا خعلی شیرینه :)

4- دو طولانی تره ولی حالم مساعد نوشتن نیست :/

5- فک میکردم پست درازی خواهد شد ولی حرف ندارم بزنم. فقط الکی سر همین قضایای دانشگاه و اینا و چیزایی که هی هی هی جدید کشف میکنم و امکاناتا و اجتماعا و اینا هیجان زده ام و حالم الکی خوبه. در این مواردا! کلن ولی همه چیز پیچیدست :)

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۸ ، ۱۱:۰۸
Mileva Marić

یکی از پسرامون نوشته من حاضرم چهل کیلومتر برم ولی ظرف نشورم!

سوالی که پیش میاد اینه! 

هر روز پنج صبح بیدار شدن یا ظرف شستن؟!

اصن مگه غذا درست نکنی و اینا ظرف داره؟ من نمیفهمم! وات؟

سیگار من کو؟ اصن خوش میاد یونی اینقد به صفه نزدیک باشه و نکشی؟ تازه پیکی بلایندرزم دیده باشی! 

برم از مغز فنی جدید بلولم بیام پائین -.- چرا دانشگاه تو کوهه؟

دوتاشلوار خریدم! 

هیچی مناسب من پیدا نمیشه! نه مانتو نه شلوار! یا کوتاهه، یا تنگه، اصن یارو گفت همین دوتا دوخت هست به شما میخوره :/ 

مانتو ک دیگ هیچی! 

-.- 

دلمونم برا یه بنده خدایی تنگ شده نمیشه بهش گفت که! :| هی میزنیم تسک عاخر، بعد یوهو رندملی! میاد تو ذهنمون -.- 

۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۸ ، ۲۱:۴۷
Mileva Marić

هیچ فیری تایمی برای من باقی نمونده به جز اوقاتی که میشینم و تو راهم و خب قطعا یا موزیک گوش میدم یا چیز دیگه ای، و یا کتاب میخونم! معمولا ابتدای راهو کتاب میخونم و اخرای راه چشمامو میبندم و هندز فیری تو گوشمه!

اینقدر درگیرم و خسته ام که شبا درست قشنگ خوابم میبره، دیگه عادت کردم و صبحا خودم زودتر از ساعتم بیدار میشم و روزی ۸ الی ۹ هزار قدم و فراتر راه رفتن یه نفله نمیرسونه خونه! بهم میگن آب شدی ولی من حس نمیکنم :) 

خب! 

حقیقت اینه که همچنان منشن میکنم من عاشق دانشگاهمون نشدم ولی دانشگاه واقعا قشنگه! وقتی تو اتوبوسا داری تو دانشگاه جابجا میشی خب... روی کوهی و کل شهر از تو اتوبوس پیداست :) بعد میری پائین و شهر یکم یکم محو میشه :) هرچی پائین تر میری سرسبزی بیشتر میشه! کتابخونه مرکزی یکی از جذابترین جاهای دانشگاهه! چون جلوش دریاچه یا همون جزیرس که کنارش اردک داره و شما میتونی روی نمیمکت یا روی چمن زیر سایه درختا ساعتها بشینی و از منظره و هوا لذت ببری و گه گاهیم یه گربه بیاد رد شه :) تو کتابخونه نرفتم هنوز! 

از سه راه زبان یا درب شرقی به بعد فضا قشنگ تر هم میشه و اشقه (اشغه؟ و انواع و اقسام) هست! کلا تنه درختارو سبز کرده و مثلا تو راه درب شرقی دانشگاه تا اونجایی که تو جوب آبه رو سبز کرده! دانشکده معارف که دیگه هیچی :) فرش شده اصلا :) 

یکم جلوتر پارک مطالعه بانوانه! خب. اون مدتی که ما اونجا بودیم ساکت بود، کلن رو نمیدونم. بستگی داره از کودوم جاده برین! یه جاده خعلی کیوت داره که از لای سنگا سبزه درومده :) و من اولین باری ک دیدمش فال شدم قشنگ! و از دور و برشم که برگای درختا... بعد خود پارک بانوان هم ک هیچی... کلن سبز و سبز و سبز و قشنگ!

از کلاسا... سخت ترینشون ریاضی ۱ عه به نظر من! چون استادمون هم چیزه یکمی بهرحال! استاد آدمیه که از ۷۰ نفر به راحتی ۵۰ تارو میندازه :/ ترم بالایی ای نیست که ازش بد نگه! مای بدبخت هم افتادیم با این! 

لذت بخش ترینشون احتمالا مبانی کامپیوتره، حال بده ترینشون کارگاه کامپیوتر، و چیز دیگه ای که صددرصد حال منو این وسط خوب میکنه گسسته و زیبایی هاشه و وقتی میگه اثبات ترکیبیاتی و یه راهی رو نشونت میده که انگار تورو کور کرده بودن دربرابرش! سمج ترین استاد استاد زبانه که نذاشت من یکشنبه ها نرم! حال آموزش رفتن هم ندارم :/ فیزیک و تاریخ تحلیلی اسلام هم ک معمولی! هیچی!

یه دوست پیدا کردم، امیدوارم اون روم حساب باز نکنه چون کلن هیچ قصدی ندارم! حال بحث و نوشتن راجب این قضیه یا حتی قضایا رو هم ندارم چون پیچیده خواهد شد :) 

رستوران خوبه! دو روزه البته میرم سلف! سلف ایستگاه نداره و مجبوری پیاده راه بری کمی! بعد یه مجسمه هم دم سلف هست که نمیدونم وات د فاز؟! اسم سلفم اخترانه! :| اختران بی نشان :دی! 

تو اتوبوسای دانشگاه ۸۰ الی ۹۰ درصد مواقع جا نیست! خعلی وقتام باید بری سوار اتوبوس دومی شی چون تو اولی جات نشده! کلن به قول یکی تو دانشگاه نرسیدن داریم! غذا نمیرسه، کتاب و جزوه بهت نمیرسه، خوابگاه بهت نمیرسه و الخ! و به قول یکی دیگشون، وقتی کلاس داری بالاخره یاد میگیری خودتو جا بدی تو اتوبوس :دی

دیگه اینکه... سریع تر از انتظارم دارم یونی رو یادمیگیرم! جاهارو به بقیه هم نشون میدم و حتا از بعضیا بیشتر یه چیزایی رو میدونم! ولی هنوز مونده کشفیات! :دی

معمولا هم تو راه رفت و هم تو برگشت همراه دارم :) کلا به وضعیت جدید عادت کردم! یه سری سوالات هم تو ذهنم پاسخ داده شدن! یه سری کوعزشن مارکایی که درکشون نمیکردم :) خوبه! 

چیزایی که ممکنه از دستشون بدم ناراحتم نمیکنن دیگ :) نمیدونم چرا! 

کلن خعلی سریع میگذره و تا به خودت میای شبه و باید بخوابی که فردا زود بیدار شی بری دانشگاه :) 

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۸ ، ۲۱:۱۳
Mileva Marić

حقیقتا این چیزی نبود که از دانشگاه انتظار داشتم! عاشقش هم نشدم! درحالیکه فکر میکردم میشم! حالا دلیلشم تعاریف بقیه بود ولی من اینقدر خسته شدم شاید و استرس داشتم که شاید! شاید! نمیشد لذت برد و خوشحال بود! بهرحال باری، بقیه دوباره اصرار کردن که بابا حالا روز اولت بوده و خسته شدی و فلان و بهمان! حالا خدا داند! 

بهرحال، بنده صبوری اراده کردم تا ببینم چه خبره و بعد چیزامو بخرم. ترم یکیا همه مشکی پوش، و با کوله بودن. چیزی که تصورش میرفت! یعنی موقع ناهار یکی رو دیدم که گفت خودش وقتی ترم یکی بوده، کلن حتا کفششم مشکی بوده! در این حد :| خلاصه، من امروز فقط مقنعم مشکیه، چون هنوز مانتو نخریدم و مانتو مدرسمم داغه ی چیز دیگه پوشیدم! اولش نمیخاستم بپوشم ولی بعد دیدم چاره نیست!

هنوز دلم میخواد بخوابم! -.- اینقدر دلم میخواد بخوابم که حاضرم تا آخر عمرم دیپلمه بمونم و با این وضعیت کلاسا و دانشجوعا اصلا هم علاقه ای به علم ندارم. اونم وقتی مجبوری پنج و نیم بیدار شی که شیش برسی :| که سوار شی و بعد یک ساعت یک ساعت و نیم تو راه باشی!!!! تازه هنوز نمیدونم خابگاه بگیرم یا نه. واقعنم نمیدونما! خعلی مزخرفه -.- 

الان دوستان رسیدن دیگه باید رفت و بعدن نوشت!

وی اکنون در کلاس است! کلاسهام به طرز عجیبی تشکیل میشن!!! 

تازه امروز ایستگاه اتوبوس اولی رو رد کردم و بیچاره شدم! -.-

۱۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۸ ، ۰۶:۱۰
Mileva Marić