یادداشت‌ها و برداشت‌ها

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

دوست داشتم یه متن به شدت مبهم بنویسم، یا حداقل تشبیهی، که در عین اینکه خیلی قشنگ گویای حالمه، باعث تجاوز به حریم خصوصی خودم و اطرافیانم نشه اما احساس میکنم حالم اونقدر خوب نیست که همچین متنی رو درست ادامه بدم و قشنگ تمومش کنم و تهش میشه یه شکست دیگه. ولی آخه آدم چارش چیه؟ آدم باید تو این مواقع چیکار کنه؟

دوست داشتم میتونستم واضح همه چیو بگم، ولی مسئله فقط حریم نیست، مسئله خودمم هستم. اینطوری به دلم نمیچسبه، لذت نمیبرم. و آدم مگه اولین دلیل نوشتنش، کسی جز خودشه؟ چیزی جز لذت و آرامششه؟ قطعا نه.

دوست داشتم اینقد نمیترسیدم و ناامید نبودم. که ایده های تو مغزم رو عملی میکردم. دوست داشتم مستقل تر بودم، دوست داشتم اینقدر نمیرفتم هی سوال بپرسم. وقتی درونگرایی و میخوای قدم بذاری تو برونگرایی، فکر میکنی خوبه. ولی وقتی یک سال از روش گذشت تهش کاشف به عمل میاد که ضعیف شدی. احتمال میدم که هرگز نشه این تعادل رو پبداش کرد. شایدم میشه و من از اولش ضعیف بودم.

چرا از اولش ضعیف بودم؟ مثال بارزش رو از همین وبلاگ میزنم که چندین بار ترجیح دادم اسمم نباشه اینجا، ترجیح دادم آدمای واقعی نیارم توش، بعد با خواست خودم این کارو کردم. الان یه سریشون میان میگن "اگه نمیخوای ما نمیخونیم" و این حرفا، من دنبال این نیستم که این حرفارو از طریق پست وبلاگ بهتون بزنم. راحت میام به خودتون میگم یا آدرسمو عوض میکنم. مسئله خودمم. خودم نتونستم به قرار خودم پایبند باشم، چطور میخوام به هرچیز دیگه ای باشم؟ هیچوقت نتونستم به خودم پایبند باشم که اگه بودم، الان خیلی چیزا بهتر بود. میدونم ممکنه اتفاقاتی بیوفته، ولی اتفاقات یه چیزه و عمل نکردن به عهدی که واضح یا درونی با خودت بستی، یه چیز دیگه.

چرا دوست داشتم ایده های تو مغزم رو عملی میکردم؟ چون خالی میشدم. چون از بک گراندم میرفت، بسته میشد. یا موفق میشد، یا شکست میخورد. به هرحال تموم میشد میرفت. جای اینکه هربار حتی اکسیژن هوا هم منو یادت بندازه، یا خودتو داشتم، یا بلاکم کرده بودی، یا ازت بدم میومد. بهرحال الان نبودیم، وضعیت تغییر میکرد. میدونی، هزار بار به این نتیجه رسیدم تو زندگیم، و هزار بارم بعدش که کاری کردم پشیمون شدم. هزار بار ِ بعدش به خودم گفتم دیگه نمیرم بگم. دیگه هیچ کاری نمیکنم. بیخیال میشم. حتی اگه دق کنم. شاید بشه گفت مدتیست بر این عهد به خودم پایبندم. خب، خوشحالم از بابتش. اما واقعا نفس گیره که ایده هاتو عملی نکنی، سعی نکنی، و همینطور منفعل بمونی. خلاصه که میترسم ایدمو عملی کنم. اینطوری میشه یه مشت تناقض که از هیچ کودومشون راضی نیستم.

اما قضیه اینجا تموم نمیشه، اینجا بدتر میشه. چرا؟ چون ما مجبوریم کارهایی که دوست نداریم رو هم انجام بدیم. آدمایی که دوست نداریم رو باهاشون معاشرت کنیم، اخلاقشون رو تحمل کنیم. به خاطر کی؟ به خاطر اشخاص مهم زندگیمون که خیلی بیشتر از اونی که ما بدونیم و بتونیم، واسمون یه کاری کردن. ولی بعضی وقتا، این قضیه زیادی میشه. یعنی اولش تحمل شخصه و اخلاقیاتش، و بعد شروع میکنه یه اعمال مزخرفی رو انجام بده.

من اینستاگرامم رو دی اکتیو کردم، چون نمیخوام پست و استوری آدمای آشنای دور و برم رو به هردلیلی، ببینم. اینطوری آرامش بیشتری دارم و به کارام میرسم. اینستاگرام رو پاک کردم چون نمیخواستم تگ بشم، نمیخواستم تو دایرکت با کسی صحبت کنم. پس محض رضای خدا، نیاید پستاتونو نشونم بدید، چون نمیخواستم ببینم. چون خودم نشستم تو خونه، و دارم میترکم، وقتی هفته ای دوبار بیرونید و عکس میذارید شوعاف کنید. من انتخاب کردم نبینم، پس چرا مجبورم میکنید؟ به جز اینکه من به خاطر تو خونه نشستنم هم سرزنش میشدم، به خاطر رشتم هم سرزنش میشم هنوز و یه طوری باهام رفتار میشه انگار عقلم نرسیده که اوه، ببین من استعداد هنری دارم باید میرفتم هنرستان. خب نرفتم؟ چرا دانشگاه نرفتم دانشگاه هنر؟ بابا، انتخاب خودمه. من دیوونه نیستم که میرم درسای سخت تر بخونم. نمیخوام بگم درسای هنر راحته، ولی وقتی منو اینطوری جاج میکنن، قطعا دیدگاهشون هم همینه. من دوست داشتم که اینطوری دیوونه بشم و سه روز فکر کنم که چطوری به کامپیوتر بفهمونم کاری که میخوام رو انجام بده. و دوست دارم با آدمی که درکم میکنه صحبت کنم و باهم لذت ببریم. نه دلم میخواد اینستا باشم، نه دلم میخواد گوش بدم حرفای خاله زنکیتونو، نه دلم میخواد فکرکنید حسرت اینو میخورم که کاش یه کوفت دیگه ای خونده بودم. خسته شدم از این آدما. و متاسفانه نه میتونم دیگه این آدما رو نبینم، نه میتونم بهش بگم نمیخوام ببینم عکسایی که گرفتی و نقاشی هایی که کشیدی رو.

منم دبیرستان نقاشی کشیدم و عکس گرفتم. برید ببینید چند تاش تو اینستامه. برید ببینید چند تا از جاهایی که با دوستام رفتم رو میبینید، چقدر از روزای خوبمو میبینید. این همه سعی کردم برم دنبال چیزایی که دوست داشتم، اینقد سعی کردم فکر کنم ببینم کودوم کار درسته، و تهش همچین آدمی بیاد گند بزنه به برج باورهای من که هیچی، باهاش آزارمم بده. من هیچی نیستم ها، نه آدمیم با باور های خفن، و نه آدمیم تحصیل کرده هنوز کاملا، و نه داناام. ولی دارم اذیت میشم. واقعا در عذابم.

مورد بعدی چیه؟ مورد بعدی رو فراموش کردم :) اینقد گیر این مورد شدم که یادم رفت.

عرضم به حضورتون که، در چنین مواقعی، که خسته ام به شدت از آدما و رفتاراشون و فکراشون، فکر میکنم باید فاصله بگیرم و مستقل شم. و وقتی بهش فکر میکنم؟ اوه. من هیچی نمیدونم. چی بلدم باهاش مستقل شم؟ چطوری؟ چی جلومو گرفته؟ چی نیاز دارم؟

بعد میبینم در راستای این، هیچ کاری برای خودم نمیکنم. :) اینجا دردش بیشتر میشه.

و این دوره، دائما تکـرار میشه. نمیتونم بگم مرتب تکرار میشه، چون ممکنه طولانی باشه دورش یا کوتاه، ولی تکرار میشه.

بذارید بازم صحبت کنم.

دلم میخواست میتونستم یک هفته نه بیام سراغ گوشی و نه لب تاب، یا حداقل انلاین نشم، یا حداقل با کسی انلاین، صحبت نکنم. هیچکودوم ممکن نیست. و بازم نمیشه!

برگردیم یکم عقب تر، و متن رو اینطوری تموم کنیم که دوست داشتم بهت میگفتم دوستت دارم و ازت خوشم میاد، دوست داشتم دوست میبودیم، دوست داشتم من متعهدتر و بهتر میبودم، ولی زندگی من تا الان پر شکسته و من اونقدر خسته و ناامیدم، که نمیتونم عین این بمب انگیزه ها بگم الان درستش میکنم، چون اعتماد به منی که اینقد تعهد شکسته، واسم سخت ترین کارِ ممکنه!

 

++ آهنگی که حین نوشتن گوش میدادم :) (احساس میکردم کیفیتش بهتر باشه :/) Click

++ چقد خوب که وبلاگ هست که به هیچی فکر نکنم، و بنویسم. :) در عین حال فکر میکنم البته :))

++ چقد خوب که آهنگای زیبا هی پیدا میشن. چقد خوب که آدمو خوب میکنن، و آدم میگه شاید یه روزی تو شلوغی ِ شبِ شهری، دارم خوشحال اینو گوش میدم، یه نم بارونی هم میزنه و منم دارم قدم میزنم، لبخند رو لبمه و فکر میکنم تا حالا تونستم، و فکر میکنم چقدر خوشحالم. و به یه تویی که احتمال بیشتری داره فکر میکنم؟ در عجبم که چطور همیشه یه "تو" یه نقشی تو داستان داره :)

++ من برم کدای لعنتی ساختمان دادمو بزنم :)

++ خالم فردا دفاع دکتراشه. بگم دعا کنید؟ نمیدونم. دعا داره اصلا؟ اصلا نمیدونم دنبالش برم؟ نرم؟ ولی تنوع خوبیه دوست دارم برم، هرچند کار زیاد هست واسه انجام دادن، ولی دومین دفاعیه که میرم اند آی لایک دت :)

۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۹ ، ۲۱:۴۲
Mileva Marić

دلم برای پارسال بی نهایت تنگ شده. دلم واسه وقتای برگشت که تو اتوبوس من بودم و من و چهره آشنای آدمایی که هیچ اشتراکی باهام نداشتن، حتی مدل لباس پوشیدنشون و صد درصد عقایدشون. که تو کاپشنم غرق میشدم و هندزفیری میذاشتم و یا آهنگ گوش میدادم یا پادکست‌. روزایی که شیش برمیگشتم و شب بود بیشتر کیف میداد. دلم واسه تکیه دادن به شیشه چرک اتوبوس و هزار بار چک کردن اینکه پول همراهم هست یا نه تنگ شده. بعد چشمام رو می‌بستم و فقط گوش میدادم. الان دیگه نمیتونم گوش کنم، خیلی واسم سخته! 

دلم واسه صبحای تنهایی تنگ شده. واسه اینکه کلی سرد بود و می‌نشستم تا هشت بشه و تریا زبان باز کنه که برم یه لته بگیرم و وای! چقدر میچسبید. دلم واسه دوئیدن تو این مساحت بزرگ تنگ شده، همش باید میدوئیدیم، اونم چقدر زیاد! 

دلم واسه مسیر فنی به سلف تنگ شده. مسیر مزخرف شیبدار خسته کننده ای که همش حالشو نداشتیم ولی مجبور بودیم، خورشت سبزیای مزخرف و خودمون، که حالشو نداشتیم بریم یاس چون دور بود. 

دلم واسه اون روز تنگ شده که یکی رو می‌دیدم و حال و حوصلشو نداشتم بهش سلام کنم، یا فکر کنه روش کراش دارم، رومونو میکردیم اون طرف. واسه اون روزایی که هرجارو نگاه میکردی پسر بود، همه‌شون فاتح، هیچ جایی نبود بشینی :)))

واسه تریای مزخرف فنی جدید که توش هیچی نداشت! 

حتی واسه اون شب مزخرفی که تو خوابگاه خوابیدم با یه دختره و لعنتی جغد بود، وقتی من اومدم خواب بود، بعد رفتم تو اتاق دوستم و شب دوازده برگشتم و بازم خواب بود و بعدش ساعت دو و سه بیدار شده بود میلولید. :||| صبح ساعت هفت و نیم کلاس داشتیم، و واقعا زجر بود زجر! آخه چرا؟ ولی حتی واسه همون کله صبح، که خوابم میومد هم دلم تنگ شده. که بعد کلاس اول همیشه گشنه بودیم و پناه می‌بردیم به چیزای مزخرف تریا فیزیک یا این دستگاهای مسخره‌ی دانشگاه. و دایجستیو می‌خوردیم :دی

یا وقتایی که خسته بودیم و ولو می‌شدیم تو نمازخونه ها، یا کف فنی، و اینقد می‌خندیدیم که دیگه نمی‌دونستیم داریم به چی می‌خندیم! یا حتی سایت مزخرف کامپیوتر با صندلیای مزخرف ترش که خداروشکر نزدیک اتوبوسای من بود ولی دسشویی نداشت و همش آواره زیست و دارو بودیم! و چقدر دارو لاکچری بود. چقد ادماش لاکچری بودن، چقد اونجا ناهار خوردم :( 

ولی بیشتر از همه چیز قضیه همون شنیدنه. خیلی سختم شده گوش دادن. به پادکست، به آهنگ جدید، نمیتونم یک ساعت تمام یک جا بشینم و فقط گوش بدم. 

حتی دلم تنگ شده واسه اینکه برسم خونه و از خستگی بمیرم!

ولی آهنگای پست مالون، یه آلبومی داده بود اون دوران، منو قشنگ یاد اتوبوس و مسیر و اولای دانشگاه که هنوز هندزفری تو گوشم بود و وایساده بودم تو اتوبوس (هیچوقت جا نبود بشینیم) منتظر که برسم بالا میندازه. مخصوصا هالیوودز بیلیدینگ :)))

و چقدر دلم واسه بیرون رفتنامون تنگ شده!!! دو سه بار بیشتر نبود. چرا بیشتر نرفتیم تباها؟ :((( چرا بیشتر به تیربرقای افتاده نخندیدیم؟ چرا بیشتر تو پل هوایی مسخره بازی درنیاوردیم؟ هعییی :(( قرار بود فقط بند اولو بنویسم، دلم باز شد :(

 

دوست داشتم راجب یه سری چیز دیگم غر بزنم ولی طولانی میشه، باشه واسه بعد به امید اینکه از بین بره :)

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۹ ، ۲۰:۵۰
Mileva Marić

من یه مدت، خیلی ناراحت بودم. خیلی! همش مینداختم تقصیر قرنطینه و حق هم داشتم، و اینطوری بود که هرچیزی منو ناراحت میکرد و میخواستم شبانه روز گریه کنم. چرا فلانی سلام کرد، چرا بهمانی نفس کشید، چرا کتابمو نخوندم، چرا همه بهم فشار میارن، چرا اینقدر کار دارم، من تهش هیچی نمیشم، وای خدا، اصن اینا فایده نداره و یه همچین مواردی.

خیلی دوران بدی بود و از همون یک بند، مشخصه. انگار جهنمی بود که نمیشد ازش اومد بیرون. انگار دیگه قرار نبود خوب شم. غصه‌ها عین آبشار میریختن و فقط ریختنشون نبود که عذابم می‌داد، بلکه هم آبش یخ بود و هم تیز بود، سوزن فرو میکرد به کل تنم، و من فقط منفعلانه(! این کلمه هست اصلا؟) می‌لرزیدم. احتمالا فقط کافی بوده یکی دو قدم جامو عوض کنم. حالا نمی‌خواد حتمالا بالای آبشار باشی تا یکم اوضاع بهتر شه. 

خلاصه دقیقاً همین توضیحی بود که دادم. دلم میخواد بازم راجبش بنویسم. چرا حالم خوب نمیشد دیگه تو فکرم؟ چون دلار داره گرون میشه، پس چطوری هرکاری که میخوام رو‌ انجام بدم؟ چطوری ملزومات بخرم؟ دیگه هرگز کسیو دوست نخواهم داشت، چون با هرکیم باشم، بازم به اون فکرمی‌کنم، بعد میگفتم آره می‌دونم هزار بار ثابت شده هزار نفرو میتونم دوست داشته باشم ولی بازم اون فکر اولی از ذهنم بیرون نمی‌رفت! بعد فکر می‌کردم اوه چقدر گند زدم با روابطم تو دبیرستان، بعد یه خودم می‌گفتم عوضش تو دانشگاه جبران کردی :دی 

چرا؟

در راستای بی اعصاب بودن من، یه کانال پرایوت سه نفری زدیم تلگرام. اسمش شکرگزاریه. خب من اولش با نوشتن خدایا شکرت مشکل داشتم، چون تناقض داشت باهام کل‌هماً! ولی کم کم یاد گرفتم به اصل کار اهمیت بدم. پس هر روز هر سه تامون شکرگزاری کردیم و هر روز به خاطر یه چیزی. خوندن شکرگزاری کسایی که دوستشون داری واقعا خیلی خیلی خیلی لذت بخشه :) نمی‌دونم این بود یا چی، ولی امروز به طرز عجیبی حس کردم حالم خوبه! نمی‌دونم چی شده و چی پاسخگو بوده ولی باید بگم که

اومدم کتابامو از رو میزم چیدم رو زمین کنار دیوار و زیر پنجره، به ترتیب رنگ، و حینش آهنگ گوش میدادم و جلدشونو پاک میکردم و خیلی حس خوبی بود. مخصوصا وقتی پرده هارو کامل کشیده بودم و نور زیادی بود تو اتاق، بعد یه میز کوچیک رو گذاشتم و الان لب تابمم همونجاست، کنار کتابام میشینم و پنجره هم بازه و هوا میخوره بهم و شبا صدای ماشینا میاد صبا صدای پرنده‌ها. و وقتی یه لیوان از هرچیز دوست داشتنی ای میریزم و میرم اونجا می‌شینم، و آهنگ پلی می‌کنم، انگار هیچ چیز دیگه ای از دنیا قرار نیست بخوام، یه عالمه آهنگ و هوایی که ازش لذت ببری و کتابا و رنگا؟ احساس کردم واسه الان، خیلیم خوشحالم. :) 

قضیه همون یه قدم جلوتر رفتنه، که فعلا آب آبشار نریزه روت. شاید هنوز سردت باشه، ولی بازم بهتره. خیلی خیلی بهتر! 

و امشب داشتم فکر میکردم هرکسی یه ویژگی‌ای داره که می‌تونه باهاش خوشحال باشه و از طریق اون خوشحالی رو بدست بیاره. یکی اینطوریه که چیزای مختلف رو امتحان می‌کنه، نو مدر وات، شاید بعضی وقتا شکست بخوره و به سختی بیوفته ولی بازم خوشحاله، یکی فقط سفر واسش مهمه، یکی ویژگی عشق ورزیدن رو داره و باهاش خوشحالی رو بدست میاره. چیزی که تو من هست راضی بودنه. تا حالا کشفش نکرده بودم، ولی من به طرز عجیبی تو هر شرایطی میتونم راضی باشم، و خودمو راضی کنم و ناراحت نباشم و حسرت نخورم. مامانم قبلا می‌گفت تو راضی ای و شاید چیز بالاتری بدست نیاری، خب. الان بدیشم میدونیم، چی بهتر از این؟ :دی 

اضافه بر سازمان: قراره درس مهم این ترم ساختمان‌های داده باشه‌. می‌دونم هنوز ترم شروع نشده ولی همش حوصلم سر می‌ره سرش :((( باید جذاب‌تر می‌بود منطقا :,(

پی‌نوشت: آقا! سعی کنید به چیزایی که یکی دوست داره اینطوری توهین نکنید که تو فلانی که اینارو دوست داری یا بهمانی و خدا شفات بده و چقد الکی سعی میکنی و هیچ فایده ای نداره و هیچی نمیشی و این حرفا. خب دوست داره! این قسمت جا داره بگم به شما چه :|||| 

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۱۵ مهر ۹۹ ، ۰۰:۵۰
Mileva Marić