یادداشت‌ها و برداشت‌ها

۱۶ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

صبح مامانم از خواب بیدارم کرده میگه: خانوم معین اس ام اس داده من امروز تا ساعت یازده بیکارم. میخوای بیای فیلم ببینیم؟ و من اصلا شوک بودم که گاااد چقدر سریع و اصن هی وای من! چرنوبیل رو ریختم رو فلش، یه کیک و چای خوردم و زدیم به چاک جاده! :دی! ولی خب بگم براتون که خود اس ام اسم دیدم و نوشته بود امروز پایه های دوستیمونو بتون ریزی کنیم :) بعد که زنگو زدم و آیفونو برداشت گفت: بدو بدو سیمانا رو درست کردم بریزم رو سرت. وسط بارم یه بار گفت که ظهر رفتی سیمانارو آب بده که سفت بشن :دی 

بعد خب میخواست لب تابو وصل کنه به تی وی، گفتم چه کار سختیه آخه :| فلشو بزنین تو تی وی. بهش گفتم من همه زندگیم کاشف بودم. بقیه حالشو نداشتن ولی من مینشستم و میگشتم و ور میرفتم و یاد میگرفتم و بعد به بقیه یاد میدادم. بعد گفت خب خوبه و خیلی خوبه و این حرفا، و تو دختری و خونه ای که توش پسر باشه میشه مثل ما و حالشو ندارن :| نگفتم که اشتباه می‎زنه و مال من ژنیه و بابابزرگمم همینطوره. بعد که برام سخت بود، چون مارک (؟!) تی‎ویشون با ما فرق داشت. ولی خب تهشم این شد که مینوشت فایلی نیست. :| دیگه خلاصه دیدیم فیلمو. قسمت اولو. بعدم نشستیم حرف زدیم.

یه چیز جالبشو بگم. میگفت هر آدمی، یه جهانی داره. ولی ما وقتی میخوایم با یکی دوست بشیم میخوایم اونو بیاریم تو جهان خودمون و مثل خودمون کنیمش. برا همین هی ازش ایراد میگیریم. (داشت دقیقا بیانی دیگر از تئوری انتخابو میگفت :|) میریم تو جهانش و پرچم قرمز میذاریم تا بیاد تو جهان ما و پرچمشو سفید کنه. (یعنی خودشو عوض کنه و مثل ما بشه) ولی ما باید بشینیم و جهان های همدیگه رو بشناسیم و اشتراکات رو پیدا کنیم تا باهم بمونیم و تفاوت هارو پیدا کنیم تا اینکه یه دنیای جدیدی رو ببینیم و ببینیم بقیه چطورین. ما نمیتونیم بریم تو دنیای همدیگه. مثال هم زد. گفت بای دیفالت با هم سنی هات اشتراک داری. درسای مشترک و این حرفها. فعالیت مشترک با هم دارین. ولی مثلا با مامان بزرگت نداری. و مثلا میری خونشون و بعد میگی من بیکار بودم اومدم اینجا؟ در حالی که میتونی بری دنیاشو بشناسی. یا خالت. گفت باورت میشه دلم برا خالت تنگ شده؟ و من تعجب کردم! گفتم ارتباطتون خیلی کم بوده که! گفت خب یه بار باهم رفتیم کوه! :| بازم کم بوده انی وی، ولی من نگفتم. بعد گفت ولی وقتی اشتراکه پیدا بشه دیگه اینطوری نیست. مثل من و تو که اشتراک پیدا کردیم: فیلم دیدن. تفاوت داشتیم وقتی تو میگفتی فلش رو وصل کنیم و من میگفتم لب تابو، بعد من گذاشتم تو کار خودتو بکنی و منم کار خودمو (داشت با لب تابش داستان ادیت میکرد یا میخوند یا همچین چیزی) و تهشم ما به اشتراکمون رسیدیم و فیلم دیدیم. گفت ما اصلا سعی نمیکنیم دنیای همو بشناسیم. بعد ازش پرسیدم خب بعد کلی مدت بازم میشه دنیای یه آدمو شناخت؟ همون خالم مثلا. و گفت آره. آدما در حال تغییرن. و تو هر روز یه آدم ِ جدیدی و کلی لایه های پنهان داری. بعد گفتم خب نمیشه اون دوتا آدم یه جهان جدیدی بسازن و باهم برن توش؟ گفت چرا. بعد کلی وقت. وقتی مثلا تو هی اومدی و رفتی و هی باهم فیلم دیدیم میشه :)

آی ویش شی واز 18 اند وی ور فرندز ): 

شروع بحثم اینطوری بود که بهش گفتم من خیلی عجیب غریب نیستم؟ گفت: نه تو تو دنیای خودتی و یه آدم متفاوتی ((((:

+ از وقتی برگشتم تا الان داشتم پست میذاشتم. ://// واتس رانگ وید می؟ حس میکنم کلیشم یادم رفت. این وسط شارژ لب تابم یه بار تموم شد و لب تاب خاموش شد :|

+ رفتم مقوا آبرنگ گرفتم 50*70 و گرم بالا، و چرا اینقدر گرونه؟ :| از قلمو گرون تره! :| وات د هل؟

+ کاش گوشیم ب وای فای اتصال پیدا نمیکرد :/ 

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۸ ، ۱۵:۱۵
Mileva Marić

1- آقا دیروز. مامان منو اینا میواستن برن شهر کاغذ دیواری ببینن. و بعد برن نمایشگاه مبل و دکوراسیون داخلی. منم میخواستم نرم. هرچقدرم یه صدایی تو مغزم میگفت میخوای بمونی خونه چیکار کنی؟ ممانعت میورزیدم و میگفتم خوش نمیگذره که. (دوباره خر شده بودم :|) بعد یوهوع! مامان عزیزم درومد بهم گفت که آره هی میگی مسافرت مسافرت، دو ساعتم با ما نمیای بیرون و اصلا تو نیای من راحت ترم و اینا، و اون جمله آخریو که گفت من بسار پوکر گشتم. و گفتم آخه وات د هل. بعد گفت آره اونی که میخواستیو بهت گفتم حالا نیا :| انی وی، من رفتم دنبالشون و تو پمپ بنزین، بابام که در باکو باز کرد گذاشت رو صندوق، داداشمم رفت ک در صندوقو باز کنه یه چیزیو بذاره توش، که در باک گیر کرد اون وسط (!) و خب کلید ماشین کج شد. بله. و دیگه ایشون نرفتن تو جاشون و از قضا فرمون ماشین نیز قفل بود. بعد کلی گشتن و چکش یافتن و اینا، که کلیدو صاف کنن ولی انی وی بازم نرفت تو و خب فک کنم الکتریکیه. منم خیلی هپی طور بودم که یه اتفاق افتاده و برام جالب بود. (علاقه وافر به اینجور اتفاقاتی که آدم بعدش باید بیاندیشه فک کنه و راه حل بیابه ولی در عین حال مهم و کشنده نیست چندان دارم!) خلاصه پدر گرام رفت خونه و اون یکی کلید ماشین رو آورد و رفتیم. اولا که چخبره؟ اینقد شلوغه؟ :| چرو همچین شده؟ :| تعه. بعد که رفتیم نمایشگاه، با توجه به رنگها فهمیدم که برا مبل احتمالا من آبی خیلی روشن با ترکیب کمی از سبز رو، و زرد، و زرشکی، و کوسنایی که رنگی باشن، یا روشون ازین طرح ماندالا طورا باشه، خیلییییی دوست دارم. چیزایی که مامان بابام میپسندیدن اصلا باب میل من نبود. :/ (همونطور که الان خونمون نیست. هیجاش -.-) ولی خوب شد رفتم! دیگه تو خونه نمیشینم تا میشه. پرامیس :)

2- داداشم چند سال پیش (شاید یکم زیاد باشه. ینی زیاد که هست چون یادم نیست کی باشه) رفت کتابخونه کلاس داستان نویسی و این حرفا. داداشم خیلی آدم عجیبیه و اصلا اینطوری نیست که شبیه بقیه بچه ها باشه. و خب خانومی که باهاشون بود جذب پویا شد و میگفت مثلا یه روز به بچه ها گفتیم که آرزوتونو بنویسین رو کاغذ و پویا نمینوشته، بعد بهش گفته تو ارزویی نداری؟ گفته نه. بعد نهایتا گفته من یه آرزو دارم و اونم مرگه! و خب دبستانی بوده :/ به هرحال این خانومه که فامیلش خانوم معینه، معینیه فک کنم، ولی به هرحال، یه طورایی پیگیر کار پویا میشه، هی بهش میخواد نزدیک شه و پویام اینطوری نیست که به راحتی بذاره بهش نزدیک شن و صبر ایوب میخواد این بچه، و این خانوم میاد با مامان من راجب پویا حرف میزنه و میگه خیلی با استعداده و فلانه و نذارین از دست بره، و با من حرف میزنه و میگه باهاش دوست باشم، باهاش خوب شم، نه یه بار، نه دوبار و نه سه بار، و خلاصه مامانمم عاشق این خانومه میشه و ما باهم به گونه ای صمیمی میشیم! و هنوز که هنوزه میریم خونه همو میایم و حتی برا خانوم معین تولد میگیریم و این حرفها. انی وی، ایشون یه گفته ای دارن که میگن اون ابتدا من اینطوری بودم ک اخه این زنه چیه مثن و اینا و اصن میومده میرفتم تو اتاقم! (من همیشه تو اتاقمم ولی برداشت ملتو 😂) و بعد که یه بار رفتم دیدم که نه بابا! خب کتاب نوشته بود و کلی ادم جمع شده بودن و از اصفهان اومده بودن و این حرفها و دیدم ک شط مادر، عجب! بعد یه روزم مامانم گفت خانون معین یه اتاق داره، پررررر کتابه تا سقف! گفتم خب منو باش دوست کن تا به کتابخونش دستبرد بزنم 😂. ایشون امروز صب باز اومده بودن خونمون. بعد قبلا شوهرش شهید شده و دوباره ازدواج کرده و سه تا پسر داره کلا ک یکیشون تخصص داره ریشه دندون، یکیشون دام پزشکه و یکیشونم رفته تهران و از رشتش انصراف داده و کنکور هنر داده و رتبه ۳ کشور شده و داره سینما میخونه. آدم میمونه که چطوری یه انسان میتونه اینقدر شکوفا کننده درجه یک استعداد ها و پشتیبان باشه واقعا. و صبور، و اینکه همه دوسش بدارن یهو، و بخندن به کاراش ولی براش مهم نباشه :))))) میخوام بدونین که اصلا جوون نیست و وقت نوه دار شدنشه. حرف من شد و بعد کنکورم و اینا و مامانم گفت که من گفتم منو با خانوم معین دوست کنید، گفت پریسا؟ مگه ما دوست نیستیم؟ من شنبه ها صب و چهارشنبه ها صب وقتم خالیه، بیا خونمون، بیا فیلم ببینیم اصلا. گفتم اره فیلمم میبینم و روزی یکی و این حرفها. گفت روزی یکی؟ تو الان باید روزی ده تا فیلم ببینی! بعد قضیه سریال و اینا شد و گفت من گاتو دیدم. مادر منو میگی؟ اصن شوکه شدم 😂 گفتم من دو فصلشو دیدم. خلاصه که، خیلی جالبه. فک کن ۶۰ سال اینا باشی و اینگونه باشی و گوگولی *_* 

3- گایز؟ به دلیل اینکه تعداد زیادی انسان بهم گفتن کامنتارو باز کنم و حتی برا پست قبلیم نوشتین بالاخره کامنتا باز شد، با اینکه خصوصی بود، من محض رضای خود خدا و جامعه بلاگستان، شعور به خرج داده و کامنتارو باز میکنم 😁واقعا عجیب بود این همه بگین :))) هپی گشتم :)

4- دقت کردیت هنوز خودشناسی نکردم؟ لعنت بهم. 

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲ ۲۹ تیر ۹۸ ، ۱۴:۲۴
Mileva Marić

یکی بیاد کامنت بگذاره صوبت بنماییم خشنود شیم. :) 


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۸ ، ۲۳:۴۲
Mileva Marić

1- بش گفتم چرا لست سینت هزاران سال پیشه؟ بعد از اینکه شمارشو گرفتم. بعد گفت چون کسیو ندارم باش حرف بزنم. گفتم خب واتساپم که همینطوره، گفت خب فیلترشکن بالا نمیاد. انی وی، اصلا واقعا خسته شدم واقعا. آخه من چرا باید چک کنم؟ چیو چک کنم؟ لست سین ملتو؟ بعد از خودم میپرسم که واقعا چرا میخوام برم فلان جا؟ بعد به خودم میگم برای خودت دلیل میاری، وابسته به بقیه هم نباشه. بعد مثلا میخوام برم و واقعا دلیل دارم. ولی دلیلم اینطوری نیست که معنیش این باشه ساعتی یه بار چک کنم. میخواستم از همشون برم، ولی بیخیال. باید یادگرفت که زندگی کرد دیگه. زندگی کرد. اوکی؟ زندگی! زندگی معنیش سوشال مدیا نیست. توی خر میری سوشال مدیا که با ملت در ارتباط باشی و حرف بزنی ولی مسخرست. ول کن دیگه. خجالت بکش با این هیستوریت ترس از تنهایی داری :) تو که تنها باشی بست ورژن خودتی :*

2- خب واقعا نمیدونم واقعا میخوام رمز دار کنم یا نه. احساس میکنم جلوی ارتباطات (همون چیزی ک میخوام) گرفته میشه. نمیدونم بابا. اه. به درک. به درک که ملت اینطوری از حال و احوالاتم خبر دار میشن :| (او موود ثابتی نداشت) ولی تا الان یه سریا ریختن. چی بگم بقیتون بریزین ببینم چن نفر میمونن؟ :)))

3- من یه کار زشتی کردم الان، واقعا دست خودم نبود خب. ولی کردم. بعد خیلی کوفتیه، دلم میخواد خجالت بکشم ولی شور میشه! :| باید لت گو کنم. ولی نمیره بیرون از تو این ذهن!

4- من رسمن اعلام میکنم که به حدت و شدت عجیبی رو تیموتی کراش دارم. چی میشد بام رل میزد؟ :| اگ ازدواج میکرد که شهروند آمریکاییم محسوب میشدم. فقط 

نوشته هام پریده. ینی خوشم میادا هر شب یه کاری میکنم خودم که خودمو بفاک عظما بدم. اه -.-

انی وی، تا یادم باشه مینویسم. اصولا چون با نوشته هام تخلیه ذهنی میکنم ممکنه چیزی یادم نمونده باشه. نویسنده که نیستم قبلش فک کنم! 

ولی انی وی، ادامه مورد چهارم! فقط نمیدونم چرا نقشایی که بازی میکنه همشون شخصیتشون یکیه. همشون کتاب زیاد میخونن، حداقل سیگارو میکشن و یه طورایی هنرین. حالا میدونم به خاطر اندامشه تا حدودی ولی خب استعداد بچم هدر میره. ولی کراش کراشه. حتی اگه بهش نقش جدید گونه ندن. :/

5- چی نوشته بودم؟ یکیش یادمه راجب این بود که آی نید عه گرل فرند. عه ریل وان. که همش باش حرف بزنم و همش بام حرف بزنه و تو حلق هم باشیم. حالا چرا دوست نه؟ نه به خاطر روابط جنسی، که به خاطر حجم صمیمیتی که نیازمندم :) چند وقت پیش تو همون کانال پرایوته نوشته بودم که دلم برا اینکه یکیو بغل کنم و شب کنار هم بخوابیم تنگ شده. دلم برا اینکه بشینم یکی بهم تکیه کنه، برا اینکه یکی باهام حرف بزنه بگه به کسی نگفتم تا الان تنگ شده. لعنتی. گاد دم ایت. داشتم میگفتم کاش یکی بود میومد باهم میرفتیم قلم مو و مقوا میخریدیم که من برم به نقاشی پناه ببرم. نه اینکه نداشته باشم. ولی خریدنش حال میده :) انی وی؛ دفعه قبل خیلی بیشتر نوشته بودم. نمیدونم چی نوشته بودم؟! ولی به هرحال پری، باید زندگی کنی. خاب؟ بیخیال! باید زندگی کنی نه چیز دیگه ای. نه کار دیگه ای. نه اینکه نگا ساعت کنی از صب که پامیشی تا دوازده شه و بعد شیش شه و بعد شب بشه و بعد بتونی بخوابی و بعد خوابت نبره. لعنتی، این تو نیستی. نیستی... 

امیدوارم که سریعا رل گرل فرندم پیدا شه تا زندگی شیرین شه. :) حالا درسته من هنوز منبع درآمد ندارم، ولی مهم نیست پیدا میکنم. تو پیدا شو، منم پیدا میکنم. :( 

خیلی بیشتر بود، اه. به کتف بی اهمیت ترین انجناس بشر. (همچین کلمه ای هست یا فقط تو خونواده ماست؟)


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۸ ، ۲۱:۰۷
Mileva Marić

1- اگه من دیگه همه پستامو با رمز نذاشتم من نیستم. چند روز پیش داشتم با خودم فکر میکردم که چرا وبلاگ مینویسم و چرا تو دفترم نمینویسم و انی وی من هزار جا مینویسم، یه سری چیزارو تو دفترم مینویسم (موردم داشتیم که انسان ها بهش دست پیدا کردن و خوندنش ولی خوشبختانه هیچکس چیزی از توش نمیفهمه :) بعد از اینکه تعداد از یک نفر که نفهمیده بود فراتر رفت، دیگه واقعا خیالم راحت شد. جاشم بذارم ککم نمیگزه :))) یه سری چیزارو هم تو یه کانالی مینویسم که پرایوته و فقط خودمم توش. بعضی وقتا فکر میکنم یهو یکی پیدا میشه که بخوام ادش کنم تو اون کاناله و بخونه همشو، یا دفترمو بدم بهش بگم بیا :) ولی یه وقتاییم مث الان فک میکنم ریلی؟ نه. دیگه تو بزرگ شدی و زندگی مزخرف تر از اونیه که فکر میکردی پس نمیشه همه رو به یکی گفت. نه من کسیو اد میکنم اونجا و نه هم چیزی! 

2- من اینقدر بدم میاد یکی حرف نزنه. دارم با خودم دائما کلنجار میرم که خب تو بلاگری، اگه میخوای همه چیزو بنویسی، بنویس. بقیه که میخونن بلاگر نیستن! ولی نمیتونستم خودمو قانع کنم. هیچی دیگه. خود گول زنی بود واقعا! یعنی خب آدم تا یه وقتی میتونه خودشو خر کنه. نمیدونم شاید بیشترم بتونه. به هرحال این یه موردو نمیتونم. (نه مائده، دلیلش تو و دلخوریت نیست. ولی این جمله هم معنیش این نیست که رمز میدم بهت. رمزو به هیشکی نمیدم. اصن حال آدمای واقعی رو ندارم دیگه. این وبلاگم یکی از دلایلش این بود که میخواستم فقط مجازیا باشن. نشد. هیم به خودم گفتما! بهرحال دیگه مسخرست اگه بخوام یکی دیگه بسازم. اصلا نمیدونم چرا اینقدر پیداست که یه چیزیو من نوشتم. مزخرفه! :/) ولی خب دلم میخواد هر روز بنویسم چیشده و حتی عکسشم بذارم و این حرفا. به اینستاگرامم فکر کردم ولی بازخوردای اینجا خیلی بهتره. میبینی؟ آدرس وبلاگو میگم :)

3- آره من خودمو میزنم به خریت، به بی اطلاعی و به نفهمی، دلیلشم فقط خودمم و اینکه این حجم از حساسیت بالام باعث چیز خاصی نشه و هم خودمو کمتر اذیت کنه، هم بقیه رو. ولی معنیش خر بودن من نیست! یه چیزی که تو من هست انگار کلا بخوام از بینش ببرما! چرا واقعا؟ خب دیگه، اینقدر از بینش بردم که مسخره شده. بسه دیگه. بسه!

4- امروز رفتم موهامو کوتاه کردم، یه خانومه ای که میدونست موهاش شپش داره نشسته بود که موهاشو کوتاه کنن (بعد از من) بعد گفت که موهامو خیلی کوتاه کنین بهم میاد؟ بعد خانوم آرایشگره هم گفت نه و صورتت فلانه و اینا (این خانوم آرایشگره خیلی جالبه کلا. الان اعصابشو ندارم بنویسم ولی. خدا رحمم کنه تا اخر شب نخوام اینجوری بمونم، یا بلرزم، یا هرچی، اه -.-) حالا نگو میخواسته کوتاه کوتاه کنه که شپشا برنا! بعد یکم که پائینشو کوتاه کرد فهمید و اینا بعد بلندش کرد و کلی پاکیزه سازی. بابا خب لعنتی، برو یه ماشین بگیر و موهای خودتو دوتا بچه هاتو بزن! احمق بی فکر! واقعا که! نمیتونم درک کنم. نمیفهمم! 

5- دیروز که رفتم دندون پزشکی، خب میترسیدم بگه باید دندون عقلارو بکشی و این حرفا، نگفت. به قول خاله خیلی عجیب بود! ولی خب. بعد مطب به شدت شیک! اصلا وارد شدیم فکر نمیکردی مثلا اینجا شهرماست، انگار جای دیگست لعنتی. خیلی خوب بود! بعد که رفتم رو صندلی نشستم و اینا پنجره بود کلا جلوم و چمن مصنوعی و آسمون! اثری از شهر نبود! تازه مامانم گفت قفسه کتابشم دیدی؟ و ندیده بودم. و شط! اومدیم بیرون و گفتم چه لاکچری لیوینگی بود اونجا! خدا شانس بده. خوبه برم زیست بخونم سال دیگه برم دندون پزشکی. نه من که مثل این نمیشم -.- علاقه و زهرمار و کوفت میخواد. خلاصه که لعنت به این زندگی. همین!

6- من سه تا لیوان آب هویج میخورم. به راحتی. و الان نصف لیوانو خوردم و نمیتونم دیگه. و دیگه نمیتونم. شادی چی میگفت؟ همون. باید اینم بزنم به دیوار. 

7- سوال آخرم اینه که چرا با کسایی که ازشون خوشتون نمیاد حرف میزنید؟ :/ مخصوصا خالم! بهشم میگم میگه خب چیکار کنم. خودمم حرف میزنما، ولی خب نه در اون حد. 

8- خوبه یه انرژی مثبت هست *-* 

9- خب گایز، سی یو این پرایوت :))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۸ ، ۱۸:۵۹
Mileva Marić

گور بابای موارد و گور بابای تر خودم که گفتم ادامش مینویسم. 

یه فیلم دیدم، نه اینکه امروز یه فیلم دیده باشم، امروز بیشتر از یکی دیدم. منتها یکیش بروکلین بود. (به درک که فیلمای خفن ندیدم و به درک اصن. الانم ناراحت نیستم. واقعا نیستم. فقط نمیخوام یکی بیاد بگه عححح چرو زهرمار رو ندیدی؟ دلیلش اینه. دوست داشتم اینو ببینم و اصنم لجبازی نیست!) بهرحال خیلی برام جالب انگیزناک طور بود. احساس همذات پنداری میکردم. نه اینکه مثل من باشه. نه من خواهر دارم و نه با برادرم اینقدر صمیمیم و نه میتونم برم یو اس آ. وقتی برگشت شهرشون، اولش بسیور خوشحال بود و یهو یه اتفاقی افتاد و اشکش درومد گفت یادم رفته بود این شهر چطوریه و با اولین کشتی برگشت. 

میدونی چیه؟ امروز داشتم به فری میگفتم (آره من همونم که میره بیرون عکس نمیگیره. حتی اونم نگرفت. حالا میبنم که دلم میخواد بگیرم. که بمونه. معنی عکس گرفتن حتما پخش کردن نیست که! منم با این گیرای مسخرم!) که دیگه هیچ جمعی مثل جمع کلاسمون نیست و من اعصابم خورده و اینا اونم همین نظرو اعمال کرد. ولی من از یه طرف دیگه هم از پارسال خوشحال بودم که داریم جدا میشیم. قراره یه سری آدم جدید ببینم. یعنی کلی دروافع. و بسیار بسیار خوشحالم که از دست این آدما راحت میشم و واقعا امیدوارم تهران قبول شم. که بتونم فرهنگا و آدمای متفاوت تری رو ببینم. 

همه میرن رانندگی. ینی همهههه اونایی که سنشون رسیده میرن. :| چه بد. چه مسخره. چه مزخرف. اگه منم برم ممکنه یکی رو ببینم. -.- از قبلشم نمیخواستم برم. به بابام که میگم میگه بیا بریم یادت بدم ^_^ دیگه چه بهتر! گفتم آیین نامه چی؟ گفت میخونی میدی دیگه. گفتم پچرا یه سریا دفعه اول قبول نمیشن؟ گفت نه اونا مسخرن من خوندم شدم. گفتم باشه. تازه سال دیگه هم که برم کازم و دوستان رو میبینم که از میرزایی و دوستان بدتره o-O چمدونم چ کنم! نمیدونم. اصن چرا گواهینامه بگیرم؟ هروقت ماشین دار شدم میگیرم. بعدشم اگه قرار باشه برم جای دیگه بزی ام، گواهینامه اینجا چه به دردم میخوره؟ :| حالا درسته از قبل بدونی بهتره کلا الان فیریم و برا آینده خوبه کارا تلنبار نشه، ولی همون با پدر گرام کافیه. (خوشم میاد خودمو قانعم میکنم تازه :|)

انی وی، یکم دیگه که برم یونی، اصلا همه فواسد برام بی اهمیت میشن. اینکه الان نیستنم مشکل از خودمه. اون آینده رو جهت اطمینان میگم به خودم.

فردا قراره بریم دندون پزشکی، فقط عکس بگیریم. من با بیش از شاید 10 دندون پر شده هنوز از دندون پزشکی میترسم. چرا واقعا؟ جو ِ لعنتی...!

پلاس! همون همیشگیا!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۸ ، ۲۳:۵۸
Mileva Marić

1- کاش میشد وبلاگم مثل پیج اینستا پرایوت کرد، بعد ملت چه عضو بیان بودن و چه نه، ریکوعست میدادن مام اکسپت میکردیم گلچین میکردیم. یا بهتر بگم، مثلا آی دی یک سری انسان رو بلاک میکردیم! چیه من هی پست رمز دار بذارم. نه واقعا؟

2- فعلا ک صوبتی نیست، ولی ممکنه تا آخر روز پیش بیاد، اضافه کنم. همین دیگه :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۸ ، ۱۳:۵۰
Mileva Marić

.

خب. کاشف به عمل اومد اصلا اعصاب کسیو ندارم و فقط دارم قر میام. بدون استثنا هر موردی که باهام حرف زده میخواستم بزنمش خفش کنم. 

همین که کشف کردم و فهمیدم خوبه 😂😁 :)))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۸ ، ۰۹:۳۷
Mileva Marić

یه نفره که هی میخوام باهاش حرف بزنم و هی باهم تبادل اطلاعات کنیم ولی میترسم ازم فرار کنه مث بقیه که باعث میشه ساکت بمونم و هی دلم بخواااااااد :| خیلی لعنتی طوره. دچار بیماریم واقعن! -.-

احساس میکنم خیلی فهمیده و باشعوره. ): 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۸ ، ۱۳:۳۶
Mileva Marić

 حقیقت؟ بگذار از ابتدا شروع کنم. همه چیز از یکی دو ماه قبل از کنکور شروع میشود. (لعنتی! چقدر نوشتن با این لب تاب کوفتی سخت شده. کی شود عوضش کنیم راحت شوم. چهار سال دیگر نهایتا دیگر؟ بیشتر شود نامردیست.) از وقتی میگویند: بابا بیخیال! اینا همش به خاطر کنکوره! و یحتمل، من تنها تر میشوم. تنها تر یعنی احساسم تنها گونه تر میشود. یعنی درونم کمتر نمایان داده میشود، حرفهایم گلچین میشوند و با خودم کلنجار میروم که نروم، بروم، بیایم، چه چیزی را به چه کسی بگویم و چه چیزی را نه. و آرام آرام فرایند تنها تر شدن پیش میرود. هرچه بیشتر سعی کنم، کمتر میفهمند. البته راستش گفتم خب احتمالا آنها میدانند؛ گفتم کنکور است، گفتم خودم نیستم، گفتم کاری نکنم و بعدا حسرتش را بخورم و بگویم این من نیستم. 

دوران را با هر بدبختی و خوشبختی و بیچارگی ای بود گذراندم. خب مگر چه بود؟ شصت ثانیه هایی که یک دقیقه میشدند و شصت تای آنها یک ساعت و بیست و چهار تایش هم که میگذشت فردا میشد. دوباره از اول. از خواب بیدار شو و نگران ساعت باش. ساعت مطالعه ات. کی میخواهی بروی کتابخوانه؟ کدام را بخوانی؟ تمام نمیشد تصمیمات مسخره ای که باید خودت و خودت تنهایی میگرفتی و خودت هم خودت را بیشتر گیج میکرذی و این وسط دلخوشی ها عین ماهی، از دستت سر میخوردند. 

باید بیخیال ماهی ها میشدم. سخت ترین کار دنیا. من عاشق یک سری از ماهی هایم بودم. میخواستم داشته باشمشان، نگهشان دارم. ولی نمیشد. نتوانستم. اگر آرام میماندم شاید حداقل گول میخوردند و فرار نمیکردند. ولی من تکان خوردم. معلوم نیست چه بشود. هنوز هم! 

I wanna hold you when I'm not suppose to...

گفتم خیلی خب. کنکور است. همش زیر سر این زبان بسته است! تمام که شود، خوب میشود. بعد گذشت. شد وقتی که هزارکیلو چیز مانده بود که هنوز نخوانده بودمشان و باید تموم میشدند و میپریدیم در دوران جمع بندی. تمامشان نکردم. دیدم پرشم خوب است، پریدم. اینجاها که میشود آدم بیخیالی را بهتر از همیشه یاد میگیرد. هنوز هم ماهی هایم را میخواستم. دلم میخواست باهاش هر شب حرف بزنم و ذوق بکنم. نمیشد. باز هم گفتم باشد. به صدم ِ پی پی امش دل خوش کردم و شب ها را با رویا سر کردم. مگر کار من جز این است؟ رویاها و خوشی ها همه را زنده نگه میدارند. 

دو هفته آخر قصد کرده بودند بیشتر شوند. ینی اگر بگویم قدر دو ماه گذشت، کم گفته ام. ولی بهرحال هفته آخر که از شنبه انگار دیگر وقت نداشتی و داشت تمام میشد، آمد. بعد سه شنبه شد. گم شدم. احتمالا گم شدن از همان دوران ها شروع شد. که نمیدانستم میخواهم بخوابم یا نه؟ میخواهم چیزی بخورم یا نه؟ اصلا چه میشود؟ من با این همه نخواندم چه میشوم؟ ولی آدم حواسش را پرت میکند. باید بخوابی. باید بخوری. چون میخواهی بخوانی! بالاخره یکی از اینها را بردار بخوان دیگر! هرکدام. فقط بخوان. نگذار همینطوری بگذرد. 

از صبح روز قبل کنکور میدانستم که احتمالا شب خوابم نمیبرد. من استرسی نبودم و نیستم. بی خیالی ام زبانزد است. ولی وقتی بی دلیل گریه میکنی، دیوانه میشوی و نمیدانی، خب تبریک میگویم. بعد نیست شب هم خوابت نبرد. از یازده سعی کردم خودم را خسته کنم. بعد رفتم استخر. 

احتمالا احساس گم شدن بیشتر حس میشده، چون سعی میکردم خودم را بشناسم. اطرافم را، آدم ها را. این منم. خود من. با درگیری های خیلی کمتر البته. خیلی خیلی کمتر. خلاصه، فرض کنیم بیست بار عرض استخر را طی کردم. 13 الی 16 بارش را زودتر از موعد کار را تمام شده فرض میکردم و بعد یک جوری به آخرش میرسیدم. این اولین چیزی بود که فهمیدم. من هولم! فقط میخواهم تمام شود. فقط میخواهم به آن طرف استخر برسم. هدف؟ شنا کردن. اصلا ربطی به رسیدن به آن طرف ندارد. فقط یکی از مراحل است. فهمیدم باید یاد بگیرم که ببینم چه میخواهم و همه این چیزهایی که شعار گونه میگویند. نمیدانم به فرایند کنکورم هم کمک کرد یا نه. اما اگر با دقت نگاه میکردم احتمالا کلی مثال دیگر از همچین کارهایی در زندگی ام پیدا میشدند. 

بعد از ظهر به مسخره ترین حالت ممکن میگذشت و من بعد از آن همه فعالیت، هنوز خوابم نمی آمد. اتفاق خاصی نیوفتاد. فقط یک نفر توانست یک کار هیجان برانگیز طور انجام دهد و آن هم نگار بود و زنگ زدنش. من وقتی انتظار ندارم، بهترین اتفاقات می افتند. فقط باید یادش بگیرم. پیش بینی نکنم و منتظر نباشم و نخواهم اتفاقی که مرتبط به خودم نیست و عاملش نیستم را بیاندازم. این را که حل کنم، زندگی ام 70 تا 80 درصد شیرین تر میشود. فقط برای خودم باشم و بگذارم اتفاقات بیوفتند. خب یعنی بیخیال روابطم شوم؟ البته میدانم معنی اش این نیست. ولی در روابط صمیمی چه؟ خواهی نخواهی، یک کم، فقط یک کم هم انتظار داری. آخرش نمیشود. میشود؟ نمیدانم. حالش را ندارم بهش فکر کنم. نمیخواهم تصمیمی بگیرم و عقیده برجای بگذارم. باید در رابطه با آن بخوانم تا بتوانم درست تصمیم بگیرم. 

روابط صمیمی... نگویم بهتر است. تهش میشود: آخ دلم! :( 

کمی دیگر که بگذرد، کمی بهتر میشوم. فقط نمیدانم تهش چه میشود. کی میماند و چه کسی را از دست میدهم. چیکار میکنم و چه چیزی را یاد میگیرم.

گفتم یاد گرفتن! پست خیلی طولانی شد فکر کنم. نگویم میماند ولی. هر کدام از اطرافیانم حداقل قصد کردند یا میروند یک کلاسی. من حاضر نیستم حتی کلاس ورزش یا نقاشی بروم. فکر میکردم مشکل دارم و قرار است عقب بمانم. ولی به قول مامان، خارجی ها میخواهند استراحت کنند چکار میکنند؟ میروند یک جا که هیچ چیزی نباشد. حتی گوشی شان را هم نمیبرند. ساعت مچیشان را هم نمیبندند (من هم از بعد کنکور نبستم). نمیتوانم بروم وکیشن، ولی میتوانم حداقل در قید و بند ساعت و مشخص بودنش نباشم. میتوانم آهنگ بگذارم و با خودم وقت بگذرانم و تا میتوانم از آدمها دور شوم. طبیعت ندارم ولی میتوانم گل آب دهم، میوه بچینم و آشپزی کنم. میتوانم به جای فلسفه ی زهرماری و زندگی لعنتی، داستان های عاشقانه بخوانم و فیلم هایی ببینم که اسمشان آبکی است و میتوانم از خفن بودن و روشنفکری و فکرهای بالا فاصله بگیرم و زندگی کنم و یادش بگیرم. 

دیدی؟ میخواهم من باشم. نه تحت تاثیر و در تلاش برای چیزهایی که از من نیستند :)


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۸ ، ۱۳:۳۶
Mileva Marić