یادداشت‌ها و برداشت‌ها

۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

از غر زدن متنفر و خسته ام، ولی چاره چیه؟ تعداد روزایی که دارم تسلیم میشم، بیش از حد عذاب میکشم و دیگه نمیدونم چیکار کنم و شدیدا عصبیم داره سر به فلک میکشه. متاسفانه من آدم تخلیه کنی نیستم، که کاش بودم. میدونم با راه رفتن بهتر میشم مثلا و اینا ولی نمیتونم مث بعضیا داد و بیداد کنم، بزنم بشکنم و من قبیلهم. اینطوری میشه که فوران میکنم و تنها کاری که از دستم برمیاد گریه کردنه. و تازه وقتی گریه میکنم همه چیز آوار میشه رو سرم. تازه غمای بیشترم یادم میاد. تازه مغزم شروع میکنه به دلیل تراشی واسه گریه کردن و اگه بهش اجازه بدم تا ابد گریه خواهم کرد واسه همه چیزایی که ناراحتم کردن، بهم ضربه زدن، ناامیدیام و ترسام. همه چیزایی که قایم کردم از خودم و از همه، و همه چیزایی که نگفتم و دم نزدم ازشون. و هر روز بیشتر از دیروز گریم میگیره و هم میخوام گریه کنم و هم سعی میکنم یه کاری پیدا کنم. و دارم دیوونه میشم رسما. با این حجم فشاری که الان رومه. حداقل کاش کرونا نبود و من اینطوری درحال افسردگی گرفتن نبودم. کاش ترسو نبودم. کاش امید داشتم به خودم حداقل، باور داشتم! 

لعنت به من.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۹ ، ۲۲:۱۸
Mileva Marić

خب چیزهای عجیبی به آدم اثبات میشه. مثل اینکه هنوزم بعد این همه تلاش بعضی موقع ها نمیتونی از حق خودت دفاع کنی. مثل اینکه احتمال داره این حجم از کم رویی و ترسیدنت به خاطر این بوده باشه. احتمال خیلی زیاد!

چرا آدمای دور و برمون هیچی از روانشناسی نمیدونن؟ الزامیه. مثل یه درس تو دبیرستان. الزامی تر از خیلی درسای دیگه. که البته بازم خیلیا نمیخوندنش و انگ چرت و مزخرف بودن و به درد نخور بودن میزدن و معلماشون لعن و نفرین میشدن.

چقدر، چقدر تباهیم ما! هممون!

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۴۱
Mileva Marić

I wish she just knew how much bad feelings she is giving me... 

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۰۵
Mileva Marić

فعلا بیاید با اولین سیزده به دری که بعد از 18 سال تو خونه ام این آهنگو باهام گوش بدین و حال ِ حال و هواشو ببرین تا بعد بریم تو حیاط یه کتابی چیزی بخونیم :دی

(معنیش اصن به حسش نمیخورد اصن واسه من :|)

متنش، ترجمش به انگلیسی :|

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۹ ، ۱۰:۳۳
Mileva Marić

من یه آدم شدیدا تنبلم. به معنای خیلی خیلی واقعی. و تا مجبور نباشم، یه کاریو انجام نمیدم. مشاهده شده حتی حال فیلم دیدن هم نداشتم. در عین حال خیلی تمایل دارم به یادگرفتن و فعالیت کردن. ولی، هممون دیدیم که تنبلی همیشه برنده میشه. این وسط یه سری آدما منو حین انجام دادن اجباری جات میبینن، و میگن عه ببین این چقدر خوب کارشو انجام میده. خوشم اومد و فلان. بعد میان به من تسک میدن، من میخوام تسکو انجام بدم و دوست دارم ولی انجامش نمیدم. فقط یه نوک ازش میزنم. و اینطوری میشه که حسی خیلی خیلی بدی بهم دست میده که چرا من اون آدمو ناامید کردم از خودم، در عین حال همچنان تنبلیه باعث میشه مقاومت کنم در برابر انجام اون کار :| کلا مزخرفه به هر روی |:

حس ِ بدی دارم که کارامو انجام ندادم. همیشه میگم امیدوارم آدم شم. آیا یه روزی آدم میشم؟ :(

معلم ِ آلمانیم (هاو ویرد ایز دیس نیم :|) میگفت که یه روز آدمو از هیچ کاری نکردن شوکه میکنی، یه روز از کلی کار کردن. خلاصه اگه هر روز مجبورم کنید خیلی بچه خوبیم و به نحو احسن و دلپذیری اعمال مربوطه رو انجام میدم :دی

پشتیبانمم راجب درس خوندم هم همینو میگفت :/

خداوندا، یه ریست کن شاید درست شد :|

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۹ ، ۱۹:۳۱
Mileva Marić

هرچقدر با خودم کلنجار رفتم که ننویسم، نتونستم. همش یه حسی میخواد نذاره که بگم، بنویسم. خیلی وقتا حتی جلوگیریم میکنه ازینکه احساس کنم. خب، تا یه جایی خوبه. ولی وقتی تا یک ماه تو خونه گیر میوفتی و تویی و بی حوصلگی، و کارایی که قبلا مشتاقشون بودی و حتی نمیخوای انجامشون بدی، خب. بعدش چی؟ هیچی. یه سری آدم از خدا بی خبر، درحالیکه تو واقعا نمیدونی "چرا؟" حرکت آخرشونو انجام میدن. و تو مثل چند ماه اخیر، همش از خودت میپرسی چرا؟ از همه میپرسی چرا؟ ولی انگار تا جوابو از شخص نگیری، واست فایده نداره. یعنی چی این حرف که "تصمیم گرفتم یه سریا رو نبخشم!" من کاری نکردم که بخوای ببخشی. حتی استدلالای روانشناسانه مامانم هم کافی نیست. این وسط حس "بد بودن" به منی که میخواستم خوشحال و شاد و خندان زندگیمو تغییر بدم و روند و جریانشو یکم عوض کنم تا راحت بشم و همه چیز جدید شه، واقعا عذاب آوره. واقعا چرا؟ هنوز دلیلی نیافتم واسش. 

شاید باورت نشه ولی نصف اینا ترجمه میشن از انگلیسی به فارسی. :|

سو، مین وایل، یه چیز دیگه ایم منو عذاب داد امشب. ساعت تقریبا یک و نیم نیمه شبه، و معمولا ملت میدونن که حقیقتا از تایم خواب طبیعی من گذشته. خب، تا الان بارون شدیدی میومد که قطع شد... ولی صداش خیلی خوب بود واقعا! اصلا اخیرا یه طوری هوا خوب شده، که هیچ بهار دیگه ای به این خوبی نبود انگار...! لعنت به قرنطینه! 

خب. خیلی دارم سعی میکنم در برم از زیر گفتنش، ولی خب دیر می، یور آندر مای کنترل! چیز دیگه ای که امشب منو ناراحت میکرد این بود که به هیچکس نمیتونم اعتماد کنم. طی یکی دو سال اینطوری شد؟ کسی نیست که عمیقا دلم بخواد باهاش حرف بزنم. چرا واقعا؟ چرا نوشتن یه پی ام اینقد سخت شده؟ چرا داشتم تو مغزم دنبال یکی میگشتم که برم بهش بگم هی یو، من ناراحتم، میشه بغلم کنی؟ و اون با اوکی دادنش یکم آرومم میکرد. شاید از بین میبرد اون حال بد رو. ولی من کاملن بی اعتماد شدم. به خودم اجازه ندادم که حس کنم، چون خسته شدم از از دست دادنا، ترسیدم ازشون. واسه همین دیگه هیچ کلوز فرندی تو مغزم نیست که اونقدر نزدیک باشه، نیست که بتونم با اعتماد باهاش حرف بزنم و راحت باشم و به این فک کنم که کاش اینجا بود و بغلم میکرد و من حالم بهتر میشد... 

خیلی خب. پست خیلی لوس بود! ولی من غمگینم. و این وبلاگمه :( دیر وبلاگ، هاگ می... و واقعا سعی نمیکنم جلب توجه کنم یا هرچی. و واقعن نمیخوام یکی بیاد راه حل یا دلایل فرضی و منطقی این اتفاقو بگه. آیم تایرد آو دیس. وای نو بادی نوز می؟... (اشک :()

پی اس: اگه واقعن یکی از اون اشخاص محسوب میشدین، بهتون پیام میدادم منطقا. رایت؟

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۹ ، ۰۱:۳۵
Mileva Marić

احساس نیاز کردم که راجب چیزی که همین الان خوندمش حرف بزنم. هرچند، کتاب هنوز تموم نشده. واسه من تازه شروع شده حتی، چون موضوعاتش بیشتر به علایقم نزدیکه. 

این کتاب، به چند بخش موضوعی تقسیم شده. (1. خدا، 2. درست و نادرست، 3. سیاست، 4. جهان خارج، 5. علم، 6. ذهن، 7. هنر) و تو هر بخش یک سری نظریه های معروف رو میگه، نظر مخالفانشون و نقداشونم میگه. هدفش آشنایی با نظریه ها و طرز تفکر فلسفیه. آخر هر بخش هم یه سری منبع معرفی میکنه برای مطالعه بیشتر، چون مثلا بخشی از مطالب تو کتاب نمیگنجه. 

خب من وقتی رسیدم به سیاست تازه بخش جذاب کتاب داشت شروع میشد. و تازه وسط کتاب بود. من بیشتر از صد صفحه کتاب خوندم و الان وسطای جهان خارج ام.

بخش درست و نادرست هم به اخلاق اشاره میکنه. اونم بد نبود. ولی چندان هم جذاب نبود. بعضی جاهاش احساس میکردم استدلالا دیوونگی‌ان! مثلا یه چیزی به ظاهر برای ما واضح و اثبات شدست ولی میومدن به عنوان بی اعتباری یه نظریه بیانش میکردند! البته خب یکم که پیش رفت عادت کردم. :)

بخش خداش رو هم به نظرم خیلی خوندیم ماها. خیلی درگیرش بودیم. نظریه هاش تقریبا آشنا بودن برام. 

به هرحال، تو قسمت جهان خارج (بخشی که حقیقتا جذابیت آغاز میشه!) یه نظریه داریم به نام ایدئالیسم. اینطوری که من متوجه شدم، اینا معتقدن که جهان خارج وجود نداره و صرفا چیزیه که ما میبینیم. (چون به حواسمون نمیشه اعتماد کرد. استدلالشونم اینه که خیلی وقتا چیزایی میبینیم که واقعی نیستن، مثالای مسخره ایم براش زدن، مثل سراب ِ وسط خیابون، یا اینکه وقتی مدادو میبریم تو آب شکسته میبینیمش و این حرفا[که یه طورایی غیر منطقیه به نظرم. اینا دلیل علمی دارن آخه. هرچی میبینی شاید اونی نباشه که میبینی، ولی قطعا یه دلیلی داره. تازه اونم دلیل ِ علمی!] :|) 

حالا این یعنی چی؟ یعنی نشستین تو یه سینمایی که نمیتونین ازش خارج بشین، چون در واقع خارجی وجود نداره (هرکسی تو سینمای خودش نشسته :|) و فیلم صرفا زمانی پخش میشه که ما چشمامون بازه. یعنی وقتی پلک میزنیم یا نگاه نمیکنیم، چیزی پخش نمیشه. (چیزی وجود نداره :|) یعنی وقتی من به دیوار پشت سرم نگاه نمیکنم، در صورتی که کس دیگه ای هم نگاهش نکنه (متصور نشه اونو در واقع) یعنی وجود نداره :| جلل الخالق. چطوری این نظریه رو دادن خدایی؟ :| داغون شدم :|

حالا اومدن ایراد گرفتن و گفتن فرق بین واقعیت و خیال چیه پس اینطوری که شماها میگین؟ گفتن خیال تکرار نمیشه و طبق انتظار پیش نمیره. مثلا لمس میخوای بکنی شیء رو، محو میشه. یا اونطوری نیست که فکر میکنی هست و فلان. 

خلاصه خیلی نظریه تخیلی ایه به نظرم. هنوز ادامه نقداشو نخوندم ولی چشمام شیش تا شد، گفتم بیام تا یادم نرفته و فک نکردم خلی چیزی هستم، راجبش بنویسم. :|

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۴۸
Mileva Marić