یادداشت‌ها و برداشت‌ها

۱۴ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

I miss.. but they are here, they know this place. I can't talk about it. (:(

خودمو تو غیرواقعیات خفه کردم و واقعا نیاز دارم یکی بکشتم بیرووون!! 

NOT FOUND ):)

ولی واقعا دلم.. تنگ شده! سو استیوپید! این روشو مدت ها بود ندیده بودم )": آخ مهربووون باااشعور (((": نپرسید کیه. باتشکر. آدم جدیدی نیست!

___*___*___*___

آهنگ ها را با اسم خواننده مرتب میکند، و قسمت Simge را میآورد، از آهنگ اولی پلی میکند، اول ben bazen، ریتم شادش خرش میکند. بعدی، prens & prenses، برای خودش سیچوعیشن متصور میشود. بعدی، Misafir، و غرق در خاطرات لعنتی، لعنتی تر از همیشه! و تلفظ کلمات ترکی که منو یاد یکی میندازه، ریتمش یکی، دورانی که گوشش میکردم چی؟ و منو میبره! ولی من تنها چیزی که دستمه آیندست، و تصور میکنم تو هستی و داری آرومم میکنی وقتی من دارم عین ابربهار که چی، پائیزی گریه میکنم. ولی توم نیستی الان. فقط خوش خیالی محضه! Uzulmedin Mi و قلبم... vuruldum... (((: و اسم نمیارم آهنگارو. بسه دیگه.Drowning in my own. Just drowning for eternity! 

And all I've left is you to want. SO. That I don' think he would give a shit. He just doesn' care and solve things. With somehow coloured eyes and that damn smile. OhHhFf!...

Ok it wasn't enough. I miss you. You you you! 

پاراگراف اخر ازش جمله های بالا موند. به دلایل مختلف. شایدم یه دونه دلیل، و چندتا ادم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۸ ، ۲۲:۴۲
Mileva Marić

این چند روز که دانشگاه نرفتم، نشستم اون صدسال تنهایی لعنتی رو تمومش کنم... الان دوروزه که فی الکل بیش از دویست صفحه خوندم، تقریبا پنجاه صفحه مونده و من یه طوریم، انگار باید بنویسم: "اونقدر حالم بده که نمیتونم ادامه بدم!" اما حالم بد نیست. یه طوریم. دیروز هم وسط خوندن داستان حسش کردم. ولی وقتی از روش گذشت فراموش کردم موضوع چی بود و حسش درم موند. حس غریبیه. روایت بیش از صدسال. وقتی سرگذشت تک تک افراد رو میینی و مشابهتش رو با قبلیا میبینی و میبینی که ملت چیکار میکنن، چطوری فکرمیکنن، چطوری وقت میگذرونن، و آخر عمرشون چطوری میشن. بعد نسل بعدی به دنیا میاد و میشه مثل یه آدم دیگه تو اون خونواده. من نگای افراد خانوادم کردم. فکرکردم من شبیه کودومشونم؟ عمم؟ عموم؟ اما نمیتونم بفهمم. چون جونیشونو ندیدم. و همینطور یه حسی توم هست که تو با همه فرق داری ! چون با موجشون پیش نمیرم. اما انگار باید من مشابه یکی بوده باشم. و دلم میخواد اون شخص رو بشناسم و زندگیشو دنبال کنم و یه کاری کنم که تباهی های زندگی اون شخص وارد زندگی من هم نشه و من کارایی که نباید رو، انجامش ندم. خوندن صدسال تنهایی، تا کمتر از وسطش، تمرکز زیادی میطلبه. چون ممکنه اسم هارو قاطی کنین. و ممکنه وسطش رهاش کنین. من با خودم عهد بستم که کتابی رو نصفه رها نکنم دیگه. و خوندمش. و اونقدر برام عمیق بود که نیاز دارم بعد از تموم شدنش، بعد یکم مدت، دوباره بخونمش. وقتی آخر داستان رو میدونم دوباره بخونمش و بیشتر تحلیل کنم، بیشتر فکر کنم و بیشتر بفهممش. نمیدونم چیش حالمو بد میکنه... آخر عمراشون که گوشه گیر میشن؟ وقتی انگار دیوونه شدن و یه کاری میکنن که وقتشون بگذره؟ وقتی یکیشون ماهی طلایی درست میکنه که ازش حوصله زیادی بگیره که وقت نداشته باشه به چیزای دیگه فکر کنه؟ وقتی یکیشون اونقدر میجنگه که یه روز میبینه استخوناش یخ کردن؟ تلاش اورسولا برای سرپا نگه داشتن همه چیز وفتی طبیعتا انتظار میره که ناتوان شده باشه ولی در واقع تواناییش از همه افراد خانوادش بیشتره؟ چی؟ میترسم از آخر عمرم؟ شاید دارم پاسخ غلطی به خود میدم ولی نمیترسم...! :/ نمیدونم... فقط دیوانه کنندست! و یه چیزی که خیلی جالب بود برام تو رمان، عکس العمل مردم بود در برابر چیزای جدیدی که به شهرشون وارد میشد؛ عکس العملشون به چیزایی که ندیده بودند و علومشو نمیدونستند... 

و البته این یه حالی بودنم دلیل دیگه ای هم داره، این هفته که دانشگاه نرفتم انگار یه حالت فرا طبیعی و غیرواقعی داشتم و حالا که داره آخر هفته میشه، باید بشینم تمرینات ریاضی1 بنویسم، میانترم بخونم، گسسته بخونم، و ازین حرفها. و دوباره فشار روم زیاد میشه. فشار زیاد میشه ولی من ناراحت نیستم. و انقدر پذیراشم که حتی داشتم فکرمیکردم روزایی که 12 کلاس دارمم ساعت 6 برم دانشگاه! دیوانم :)

بازم دلم میخواد حرف بزنم. سعی میکنم بیشتر حرف بزنم :) حرف خواهم زد :)) باشه برای فعلا. پیش از ظهر پائیزی‌ای که دربرابر چیزایی که برام خعلی مهم بودن و هیچ وقت فکر نمیکردم بتونم بیخیالشون شم، در به کتفم ترین حالت ممکن عمل کردم. :) (ربطی به فضای مجازی نداره و به شخصیتم مربوط میشه :|)

should I make it a diary with photos and all? I would love to! :) only if I COULD :| -.-

از 11 تا حاضر تو وبلاگ خیلی زیبا نسبت به قبل مشخصه وضعیت چگونست :دی

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۸ ، ۱۱:۲۹
Mileva Marić

1- اگه دوست دختر داشتم، تو هوای امروز اضفهان، از سر صُب تا خود 6 و 7 میرفتیم بیرون. نه تو شهر، نه. میرفتیم جاهای پنهان دانشگاه، دور از فضای کنونی ِ شهر و ماشینهای سیاه و باتوم (؟!)، یا میرفتیم صفه، یا یه جای پر درخت. ترجیحا همون بالای شهر. همون جاهایی که ملت خیلی نیستن. که از برفایی که ریخته یه چیزی باقی مونده... 

2- رسیدم خونه، بعد نشستیم سر میز، مامان میگه پریسا دوباره خاستگار زنگ زده. عی. عِی. عَی. اَه. حالم از خودم بهم میخوره وقتی زنگ میزنن -.- بعد نگا تو چشام کرده میگه تو قصد ازدواج داری؟ :| بش میگم من هنوز نوجونم :( (انگلیسی بهش گفتم. بعدم گفتم: I can be free! و چیزای دیگه. بعد خودشم اضافه کرده: you can think about any boys you want. :))) اند یس. شی ایز رایت.)

3- خوبی دانشگاه تق و لق بودنشه. مامان میگه: از دبیرستانم بدتره. و راست میگه. قدرت بیش از پیش دست ماست :))))

4- ادامه دوست دخترمو بگم :) یا پاییز شادمهرو باهم گوش میدادیم، یا همین. ولی یه روزی تو همین هوا گیتارو میگرفتم دستم براش میخوندم، نگا تو چشماش میکردم میگفتم: "خودت میدونی که بارون پائیز میسوزونه دل آدمارو :))"  حیف نه دوست دختر دارم، نه میتونم بدارم :/

5- چند روز که اصفهان بودم، موندم خونه فامیل اینا. منتها چیز خاصی ندارم دربارش بگم. :/ چیز خاصیو تحلیل نکردم. عاشق ویوی خونشون شدم منتها :) :") و مکانش :))

*عکس مال یه بخشی هست که بیرون دانشگاهه. چون من امروز دانشگاه نرفتم. اما ویوی پشت دانشگاهه. (:

پ.ن: به عنوان یه اصفهانی باید بگم بهتون که چند روز اخیر همش فک میکردم این مه ها آلودگی هواست :/ میخوام حجم داغانیت رو احساس کنین. ک چقد مه ندیدم. ک چقد هوا آلودست ://

۱۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۲۷ آبان ۹۸ ، ۲۰:۳۸
Mileva Marić

میخوام بنویسم برا خودم که بخونم این روزای لعنتی رو. روزایی که 4 بیدار شدم، روزایی که مث الان از خوابم گذشتم، روزایی که وقت ِ هیچیو نداشتم ولی تهش یه راهیو پیدا کردم، منی که هیچ وقت هیچی برام مهم نبود! 

و تازه ترم یکه :" بات آیل میک ایت. آیل ترای. از آی پرامیسد...

و الان وسط یه کار دیگه که طول میکشه، میخوام میانتزم بخونم :/ گاد دم ایت. ینی مزخرف ترین استاد افتاده بهمون -.- ـمون که نه، ماهایی که با این داریم. اصن بخشی از بچه ها با منن -.-

+ رفتم هندزفیری خریدم از تو دانشگاه، مال خودم یکیش توش صدا نمیومد با تشکر از کابلش، بعد میگه چه رنجی میخوای، و خب بحث کردیم و اینا، تهش یه سری آورده من گذاشتم دیدم نه اینا صداشون مورد پسندم نیست. آخر بار یکی دیگه آورده میگم عه چقد خوبه این. میگه خب فلان چیزه دیگه! (راجب اولیم همینو گفت :/) بعد میگم خب تخفیف بدین ما دانشجوییم و فلان (منظورم این بود که ینی بدبخت دوجهانیم :/) بعد یه رسید داده، که اگه خراب شد گارانتی داره بیارش سی درصدشو کم میکنم بهت یکی دیگه میدم (فک کن :||) حالا گذاشتم تو گوشم و دلم نمیخواد درش بیارم بس که دارم لذت میبرم *-*

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۸ ، ۲۱:۲۴
Mileva Marić

آقا یه favorite spot پیداکردم، شدیدن خلوت! (این شدیدن معنیش نسبت به جاهای دیگست. چون تو دانشگاه ما جایی نیست که حداقل دوتا آدم توش نباشه!) و استادا بیشتر از اینجا رد میشن، آی دونت نو وای! خلاصه. سبزم هست و چمن داره و اینا، حالا یکی دو هفته اینجا میشینیم درس میخونیم جای کتابخونه تا ببینیم چی میشه **

خیلی خوبه ** راضیم :))

پ.ن: من خعلیییی جاهارو هنوز امتحان نکردم :/ خیلی! حالا اینقد وقت هست -.- از توفیق اجباری اینکه هر روز (به جز ۱ش ها) ساعت هفت و نیم دانشگاهم راضیم. غر میزنم ولی راضیم. مخصوصن بعداز خوردن لته :)) **

امیدوارم نیکو شم! #آرزوست! ((: (منظورم از لحاظ مدیریت زمانه :/)

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۸ ، ۰۸:۳۵
Mileva Marić

یه جوری نگا میکرد که دلم میخواست بهش بگم

I know you love me, I love you too babe.... ://

:((( نباید ناراحت باشما، اما انگاری پریدی رفتی! عمیقا و حقیقتا دوست هم نداشتم. پس چرا اینقد غمگینم؟ چرا اینقد زود مال یکی دیگه ای؟ :(

۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۸ ، ۱۸:۱۱
Mileva Marić

ولی بعد از سه روز سر و کله زدن با خودم و فهمیدن، به این نتیجه رسیدم که این احساسه مال خودمه، نه عدم وجود اشخاص. اینطوری، خیلی منطقی تره و قابل حل تر. و با تئوری های قبلی هم جور درمیاد. نه؟

چون خواسته هام مرتبط به اون نیستن و قابل دستیابین. اما چیزایی که دقیقا مرتبط به اشخاصن دیگه... :))) 

خب. کم کم احساس نا-راحتیم به اینجا و لیست خواسته های قلبم سر به فلک میکشه. و ناراضی بودنمم همینطور. So get up and start this fucking change that you need!!! 

And it seems I hate everything...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۸ ، ۱۰:۱۶
Mileva Marić

دلم میخواد از یه گپ گنده تو وجودم حرف بزنم! ولی نمیدونم چرا وقتی صفحه سفید میاد جلوی چشمم گم میشم! نمیتونم بنویسم ازش و یهو همه کارایی که باید انجام بدم میاد جلوی چشمم و اینطوری میشه که پست نیست، غُرغُره :)

حالا این گپ چیه؟ خودمم نمیدونم. اوه وایسا! شایدم میدونم. عدم وجود برخی اشخاص لعنتی؟ آخه اینکه خیلی تکراریه. چرته اصلا! از وقتی با سارا رفتم تو خوابگاهشون دلم خوابگاه میخواد. از یه طرف الان شدیدا دلم قهوه با شیر میخواد و شیر نداریم. ازین پودر چرت و پرتا داریم ولی شیر نداریم. الان نمیفهمی من شدیدا قهوه میخوام یعنی چی! یه لته به تنهایی میتونه روز منو بسازه و منو شارژ و خوشحال کنه! حالا من جایی زندگی میکنم که فوقش 5 دیقه راه برم میرسم به کافه. ده دقیقه راه برم میرسم به 5 تا کافه :| (دقیقن نشمردما، گیر نشین :/) ولی زیبایی کار به اینجاست که من کجا زندگی میکنم؟ اصن آدم حالش میکشه تنهایی پاشه بره قهوه بخوره؟ نه خدایی؟ اینجاست که شما عدم وجود "اشخاص" رو احساس میکنی :)

جای بعدیش وقتیه که دلت عمیقا میخواد حرف بزنی، ولی شخص مناسب صحبت کردن که متوجه حرفات بشه رو نمیفهمی :| ببین دیروز که با شادی اینا برگشتیم اینقدر خندیدیم که نگو. گلسا هم داشت برمیگشت، دیگه چهارتا شدیم و کلی خندیدیم. تهش به گلسا میگم من یکی از اینارو میخوام سر کلاس. خیلی اسکلای خوبین :)) خب. نداریم. نمیدونم چرا همه اینقدر بی بخار به نظر میرسن! یه سریشون خوبن، که گروهن. منم با گروها اوکی نیستم. یکیو پیدا کردم خعلی مود ِ خوبیه. اصن کتاب انگلیسی میخونه، کل آخر هفته رو فیلم میبینه، اصن یه چیز خوبیه :) ولی خب از شانس ما با یه بنده خدایی روز ثبت نام چسبیدن بهم :| من روز ثبت نام چیکار میکردم؟ با یکی رفته بودم که داره عقد میکنه الان :| شانسو :" بعد از یه طرف دیگه یه جمله رو مغزم هک شده: داداش! you're not a people person! پس سعی نکن با یکی دوست شی بعد جفتتون به فنا برین :| ولی ربطی نداره. چرت نگو بابا. آدم باید دوست شه با یکی :/ خب ولی ته ته ته همه اینا، یه آدمیو میخوام که بفهمه و درک کنه چی میگم! deep sense of understanding! که وقتی باهم حرف میزنین تهش حس کنی: "آخیــــــــــــــــــــــش :)))))) چقدر چسبید!" یه بخشی از مغزم میگه پیدا میشه بالاخره بابا. ولی یه ترسیم میگه بشین تا پیدا شه. :/

به مامانم میگم آدم دلش نمیخواد یکی باشه که همه چیو بهش بگه؟ میگه نه. یه سری چیزا هست که من دلم نمیخواد به هیچکس بگم. دلم نمیخواد بازگوشون کنم. من میخوام؟ اصلا میخوام راجب چی حرف بزنم؟ دنبال چیم؟ من دنبال یه حسم. و یه حس دیگه حس میکنه که این حس تو تنهایی هم میتونه پیدا بشه! 

یه حس ِ دیگم دلم میخواد. حسی که همیشه میخواسته. حسی که توش پنجره هست، قهوه هست، خودکارای رنگیم چندتاشون هستن + هایلایت، جزوه هست، کتاب هست، لب تاب هست، دقیقن همون وضعیتی که ملت هی عکس میگیرن دل میبرن! 

و یه چیزی این وسط لازمه :| مرتب کردن اتاق ! و یه حسی که همیشه لازمه! گرفتن چیزی که میخوای واسه بدست آوردن اعتماد بنفس و حس خوب! 

و من احتمالا از همه اینا اکسیژنشو دارم احتمالا و خداروشکر که حسرتش نیست! 

بازم اون چیزی که میخواستم نشد! :/ چرا نمیشه؟ یه چیزی گیره این وسط :|

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۸ ، ۱۹:۰۹
Mileva Marić

If she could possibly know what I can be aware of, what might she does? That's a deep deep question for me :)

And if she knew everything, what would happened?

Do I keep asking myself?

No

Of course not :)

But sometimes, I do ask it. But I can't look for the answer. Because I don't know!

So now.. let's talk about him :) shall I say this? I don't feel safe. The way your face is don't let me feel safe :) so... what do I gatta say but the acuall happenings to express my feelings? Do I bother not being able to express me? No. Surely not. I figured this out. But truely, deep, down, I was scared. Scared of the time when I got up... and my face would've been bloody... and you... oh I don't wanna say this! Are you here? Who knows? How could I know...? I don't have your IP address love... you're not her... so, how could I know? 

:)

At the end, shall I simply tnx the person who've been there to laugh with me every night and help me pass through, as it seems I took his time while I shouldn't. 

That's it all. The ambigiuty :)...

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۲ ۱۳ آبان ۹۸ ، ۲۲:۱۳
Mileva Marić

یکی بیاد شرح بده اینا ورودیای ما بودن این بیرون اینقدر شلوغ میکردن؟! برگهام! 

(میرود از دانشگاه انصراف دهد :/)

یکیشون اومد دید من این توام رفت 😂 ولی چقدر ترسناک که نمیتونم بهتون مثل انسان نگاه کنم. آی هیت می! 

پاشم برم یه گورستان دیگری! :/ 

دیگه چه خبر؟ :) چقد وقته ننوشتم! دیروز داشتم به این فکر میکردم که چقد ما آدما عجیبیم، و هرچقدر سال به سال سخت تر میشه شرایط بازم ما عآدت میکنیم، باهاش کنار میایم و ادامه میدیم! و چقدر بولشت! واقعا چطوری هممون از پسش برمیایم؟ خعلی غریبه :) 

دیگه اینکه من واقعا وقت تلف نمیکنم جدیدا! اصلا و اصلا! به جز خوابیدن که به نظرم حقمه... چون در طول هفته کم میخوابم! (نسبت به انسان نرمال نه، نسبت به خودم. ولی نسبت به انسان نرمال هم کمترین حد ممکن رو میخوابم :") جمعه ها صبح که بیدار میشم دوباره میخوابم و ظهرم میخوابم! خعلی راضیم ازین وضع :دی

بعضی وقتا تو مغزم یه چیزایی میخواد بگه که لعنت بهت که کامل نشدی یه سری چیزارو! از همون اول پرفکشن رو از دست دادی و این حرفا، ولی نمیدونم چرا برام مهم نیست 😂 هیچ حس خاصی بهش ندارم :))) 

و اینکه چقدررر برنامه ریزی خوبه ** :))

دیگه اینکه، یه سریال میبینم هرهفته (چون هرهفته یه قسمت میاد آدم جذب میشه ببینه!) بعضی اوقاتم وقت نمیشه، هفته بعدش دو قسمت میبینم :دی 

بعدترش اینکه، انگار روابط عمومیم خوب شده جدی، ولی با وجود این، I'm still not a people person and I like it :) خعلی جاهارو ترجیح میدم تنها باشم و یا صمیمی نشم یا به کسی نگم بیاد! ولی در عین حال با همه حرف میزنم و دوستم و فلان! حس میکنم به یه حد تعادل خوبی رسیده :))

دیگه اینکه اون روزای اول که سختم بود فهمیدن چیزا گذشته و به طرز غریبانه ای همه چیزارو میفهمم *.* و بسیار خشنودم ازین بابت :))) حتی ریاضی یکو :))) (البته فک کنم همه میفهمن، حالا وقتی افتادم میفهمم فهمیدم یا نه :/) 

دیگه اینکه یونی رو دوست میداریم :) (فاینالی!) و کوتاه و بلند شدیم تا به سازش برقصیم... و خعلی وقتا تو برگشت وقتی از پنجره بیرونو نگاه میکنم به آینده فکرمیکنم و برنامه ریزی میکنم... و خعلی خوبه واقعا... خوشحالم :) 

اند ناثینگ اسکرز می انی مور...

و خیلی خیلی خیلی چیزایی که قبلا به خاطر اخلاقم و شخصیتم اذیت میشدم بابتشون یا طرز تفکرم جلومو میگرفت کامل از بین رفته! خودمم نمیدونم چطوری :) ولی خیلی راحت میگیرم همه چیو :)))) اند آی دونت کر :)))))

خب من رفتم یه گورستان دیگری! (:دی!) میرم درسمو بخونم :"))) (چقد بچه خوبیم من :))) )

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۱۱ آبان ۹۸ ، ۰۸:۲۲
Mileva Marić