یادداشت‌ها و برداشت‌ها

۲۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

کلاسم نمیرما، دو روزه چهل دقیقه فقط بهم زبان یاد میده. همین. خسته شدم! :|

تازه بعد از کلی وقت که بهش پی ام دادم و نبوده و عروسی بوده و شمال بوده و اینا. 

میگما، کی میخوایم یادبگیریم یه سری چیزارو واقعا؟ اگه پنجاه سالگیم اینایی ک برا زندگیمون مفید نیستن رو یاد نگرفتیم چی؟

دلم نوشتن میخواد. امروز دفتر و مدادمو بردم خونه مامانجونم، درشو باز کردم توش نوشتم خر نباش بفهم؟ یه همچون چیزی. 

ینی بدون برنامه ریزی وقتت از بادم سریع تر میره. نسیمشم تو صورتت نمیخوره حتا :| شب میشه و به خودت میای و میبینی ای لعنت! تازه برخی انسان ها به خودشونم نمیان |: خیلی جالبه. 

ولی من خنگم که نمیفهمم کافکا چی نوشته. چون مامانم خوند و یخده نیگام کرد و گفت خاک تو سرت ی طورایی. بعد خودشم گفت مغزم حال اومد و چقدر قشنگ بود و اینا. آره. منم فقط فسی میام. وگرنه در کل چیز خاصی بارم نیست. نمیدونمم چیکارش کنم. مامانم میگه تو یه آدم منطقی ریاضی ای ای! راست میگه. ادبیاتمو 73 درصد زدم ولی اندازه موهای انگشت وسطمم شم ادبی ندارم. 

خلاصه که حالشو ندارم کارای این زبانه رو بکنم گفتم بیام یه پست بذارم ولی توفیقی ایجاد نشد. :/ تازه یه طورایی باش رودربایستی هم دارم. چون بهم میگه بچه درسخون و اینا. و بهم میگه میبینمت یادم به مریم میرزاخانی میوفته و همش برام بهترین مدارج علمی رو آرزومنده. اصن روم نمیشه درساشو نخونم. ولی خوبه. همینطوری امیدوارم پیش بره چون اگه یکی دوبار کوتاه بیام دربرابر این حسم دیگه به فنا رفتم. آی نو مای سلف.

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۴۰
Mileva Marić

بی خوابی و بی قراری.

موسیقی

بی قراری دوباره...

کمی درس، جست و جو در پی آهنگ هایی که ممکن است در خیل عظیم بیخود ترین ها پیدایشان کنم و مورد علاقه ام باشند، 

نوشتن.

سعی در پرکردن یک صفحه با جملاتی که با کلمه ی فکر نمیکردم شروع شوند. 

بیشتر از سه خط نمیشود 

پس نمیتوانم ازش عکس بگیرم، پستش کنم و بهتان بگویم خب، شماهم خودتان را به این چالش مغز دعوت کنید که مجبور شوید فکر کنید و از طرفی دستخطم را به هایتن هم نشان دهم. 

دوباره موسیقی...

چشم درد

تلاش برای خوابیدن

بعد از نیم ساعت بستن چشم ها و فکر کردن به هرچیز بیخودی

خوابم نمیبرد.

حسرت

حسرت روزهای دور

حسرت خوابهای راحت ساعت ده شب

معشوقی نیست که به وی بیاندیشم و آرزو کنم کاش بود

و نصور کنم بودنش را

و در رویایم باشیم. باهم...

بیخوابی!

موسیقی دوباره... صدای پیانوست؟ چه بدانم. بیکلام بهترین است کنون.

گوشی... باز این بی ریخت چهارگوش

ناامیدی

خستگی

تو... چرا؟ تمامش... نمیکنی؟

انتظار

فکر

بازی با کلمات

جملات

توییت هایی که به ذهنم میرسند و به سرم میزند برگردم به توییتر و بعد فکر میکنم که، نه. مگر یادت نیست چقدر مزخرف بود؟

چرا یادم است.

ویژگی پر رنگ من این است! همه چیز یادم هست

برعکس تو!

من هم میتوانم و هم نه...

و تو الان کدامین خودت هستی؟!

جدید ساخته ای؟ یا فلش بک زدی؟

معلوم هم نیست.

معلوم هم هست که نمیدانی...

من از تمام ... از هشتاد درصد آدم های دورت از تو دورترم...

چند بار؟

تمامش کن، تمامم کن...!

برنامه ریزی

موسیقی

موسیقی

موسیقی...

ناتوانی!

ترس

بی اعتمادی

نخواستن ولی انجام دادن!

بازهم فکر و فکر و فکر راجع به چیزهایی که میخواهم انجامشان دهم و نمیدانم چه؟ نمیگذارد

مثل... نگویم!

چون ضعیفم. همانی ام ک وقتی میگویم بدتر انجامشان نمیدهم...

دلتنگی

فکر نمیکردم...

نه فکر نمیکردم!

دیگر آخ هم ندارد

بغض هایش را هم فرو خورده ام...

وصول به درک!

هان؟

بیخوابی... بیخوابی های لعنتی... ترس از صبح شدن شب...

ترس از دیدنش با چشم های باز...

نوشتن ممتد...!

بی وقفه!

و هیچ چیز، مهم نیست... هیچ چیز دیگری...

(زر زدم. همش مهمه، گفتم حالا ک متصل شد به عنوان وبلاگ به ادرسم ربط داده شه.)

ولی تهش ای خودم، اینجانب! 

کارایی که میخایو انجامشون بده. خسته شدم از بس بهت گفتم

توام خستم کردی. از بقیه چه انتظار...!؟!

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۸ ، ۰۲:۰۱
Mileva Marić

تا ده و یازده باهاش بیرون بوده. با دوس دخترش. :))))))))

/اینکه با دوس دخترم طولانی مدت برم بیرون. ن چیز دیگ ای!!!/

نشسیم عصر جدید دیدیم، از بعد کنکور چیز وطنی ندیده بودم. حالا درسته احترام ب مخاطبشون در حد سگ بود و همه این بیشعوریا، ولی دقایق ابتدایی چسبید. کیوت بود ک بفهمی جو چطوریه و توش زندگی کرده باشی :)

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۹ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۲۸
Mileva Marić

یه چیزی خیلی کمه. اینقد که هیچی راضیم نمیکنه. حتا وبلاگ، حتا نوشتن، حتا سلفی، حتا عکس، حتا عکس تو نور آفتابی ک از لای درختا میاد روی صفه کتاب، حتا خود کتاب، حتا بازار، حتا بیرون تو شلوغی، حتا کافه، حتا پایز، حتا گل، حتا برگی ک نصفش ی رنگه نصف دیگش ی رنگ. تو چنین مواقعی، کشیدنم سخته. چه برسه به الان که نه دفتر و خودکارای عزیزمو دارم برا نوشتن، نه دفتر و ابرنگ و مداد دارم برای کشیدن. 

نمیخام سخ گیر باشم ولی نیاز مبرم به طبیعت دارم. جایی بدون تیربرق، بدون خونه های چیزی زیاد، بدون آدمای زیاد، بمونم اونجا، تا شب، بعد تا صب. بیدار بمونم. یکی از آرزوهام اینه ک مرداد سالهایی ک شهاب سنگ میاد برم کویری جایی و ببینمشون. 

ولی یه درونگرا هم نمیتونه تنهایی خوشحال باشه.

تو کمی؟ حسش نمیکنم. فرضا این حکمو اثبات میکنن... ولی من...! من سنگ شدم، دیگ حس نمیکنم!

+ دارم میترکم. مجبوری اینقد بخوری؟ مجبوری؟ :/

/تمومش کن!/

♢ دومین پست امروز.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۰۹
Mileva Marić

به طرز هیجان آوری، انسان های دورم خفه کننده و دوست نداشتنی شده اند. به قدری که حتی دیگر دلم نمیخواهد بروم دانشگاه و با یک مشت انسان همین مدلی رو به رو شوم، و بعد دوباره روز از نو روزی از نو! دلم فرار میخواهد، جایی که مدل انسان ها فرق کند، و باورهایشان، جایی که به نظرشان گفتن حقیقت، زشت نباشد. جایی که پر از تعارفات دور کننده نباشد. جایی که از آنها، بشود آموخت. جایی که بتوان یادگرفت باید بیشتر از هرچیزی، به علایقت بپردازی. جایی که قرار بگیرم جای درست، که بفهمند همه چیز یک چیز نیست، یا حالا، دوتا؟ سه تا؟ هرچی. جایی که آخر شب برای بهتر شدن این حال، تصمیم به بایگانی مسخره نگیرم. رفتن راحت تر است اما... با کمی شجاعت و اطمینان هم میتوان حلش کرد، که من احمق توانش را... (:

+ازینکه نمیتونم مثل قبلم بنویسم عصبیم! 

+خرنشو! خرنشو خرنشو خرنشو! 

+به علایقت بپرداز! هرچی بیشتر بهتر. همه چیز به درک. تو که میدونی چی میخوای و چی حالتو خوب میکنه! میدونی چی دستته؟ کوتاهی نکن! خودتم با خودت...؟! غریبی نکن (:

+جاست دو ایت. با اینکه نمیدونم وای یو آلردی دونت؟

+این چه خریتی بود که فقط معماری دانشگاه تهرانو زدم که مطمئن بودم نمیارم؟ -.- یهویی امروز دلم خواست! خیلی یهویی!!...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۸ ، ۱۷:۲۴
Mileva Marić

1- اول جونم براتون بگه که ما قصد کردیم خونمونو کاغذ دیواری کنیم، بعد مرحله اول این بود ک من مجبور شدم اتاقمو مرتب کنم که صندلیارو بیارن تو اتاقم. که خوشبختانه به خاطر اینکه یه دور خیلی مرتب کرده بودم ولی یه کمدو ریخته بودم بیرون که دوباره بکنم تو و حالشو نداشتم (!) سریع مرتب شد. سریعم یعنی یک ساعته. من اتاق مرتب کردنم صب تا ظهر طول میکشه بعد بعدازظهر هم ادامه پیدا میکنه. :) خلاصه، الان تو اتاقم دوتا تک نفره، دوتا دو نفره، یکی ازین درازا ک آدم جاش میشه روش بخوابه که در اصل دوتا صندلیه، فک کنم چهارنفر روش جا میشن، و تختم. اتاقمم سه در چهاره! فک کنم بتونین تصور کنین اتاقم الان فضای خالیش از راهرو هم کمتره -.- انی وی، چهارشنبه یه نقاش اومد و دیوارارو برای کاغذ دیواری صاف کرد و اینا، من از صبح تا 3 بعدازظهر در این مکان پوسیدم. الان داره پوسیدگی دوم اتفاق میوفته -.- خداااا -_____- تازه نگم براتون که چقدر بودن در یک مکان باعث میشه گشنه شین. چهارشنبه به مامانم اس ام اس دادم که این یارو کی میره م گشنمه! بعد نوشته کلی وقت دیگه و اینا، بعد نوشتم خب من چه گوهی بخورم؟ بعد بو راه افتاد و یه سینی حاوی یک چهارم کوکو با نون و ریحون و پیاز و خربزه ای که کلا یکی دوتا قاچ مونده بود به من تحویل داده شد که من اینقد گشنه بودم که نمیدونستم تو چشام بکنم یا گوشام و حتی پیازم ک ازش بدم میاد خوردم و وسطشم خربزه میخوردم. :| خدا امروزو بخیر کنه. از همین الان اعصابم خارده. تازه رو تختمم صبا تا ظهر آفتابه. این چه زندگی ای شد؟ -.-

2- با مهسا که رفته بودیم بیرون، بحث این شد که مهسا معتقد بود که اینستاگرام و استوریای ملت شوعافه و اینا و من نیم ساعت سخنرانی کردم که همه اینطوری نیستن و نباید اعصابتو خورد کنی حتی اگه باشن و باید فیلد مورد علاقتو پیدا کنی و ازش لذت ببری! با بعضیاشون آدم خوشحال میشه و حالش خوب میشه. خلاصه این شد که چند روز پیش روز چپ دست استوری گذاشت برا خودش و منم ریپ کردم که آره ببین کی استوری گذاشته :) گفت آره به حرفات فکر کردم و اینا (: 

بحث اینستاگرام... آقا یکی از بچه های سال پایین مدرسه هست (من دیگه دانش آموز نیستم ولی انی وی -.-) یهو جو گیر میشه و رگبار میبنده. حالا بحثش این بود که دخترا سه ماه در سال پریودن و خیلی نامردیه برا کنکور، بهش گفتم همینه که پسرا بیشتر رتبه میارن و اینا و توام بهونه نیار بهرحال مجبوری باهاش کنار بیای و با اعصاب خوردیش بخونی. بعد گفت ما میریم بیمارستان و زود قضاوت نکن و اینا منم نوشتم بیمارستان؟ و یخده پوکر گذاشتم، بعد بهش گفتم قضاوتت نکردم، بهرحال چاره نداری! بعد نوشت آره و برو از دوستام بپرس و اینا. خاب ینی چه؟ ینی الان کنکور شمارو بذاریم سه ماه بعد؟ ینی سهمیه بدن بشون؟ این گوه خوریا چیه؟ مثن استوری گذاشتن راجب این چه فایده داره؟ یه بارم همین بشر با شیش تا استوری دفتر مدرسه رو مخاطب قرار داده بود و نوشته بود که مارو نمیبرین جایی و ریاضیارو میبرین و مارو میبرین بازیافت و بچه ها غش کردن و مارو گریه انداختین و فلان، من ریپ کردم گفتم اونا که تقصیر ندارن؟! و الانم که نمیبینن اینارو! پس فایدش چیه؟ هیچی. خودتون خوشحال باشین و اصن اردو راه بندازین عین کلاس ما! خلاصه که این دوازدهم تجربی (الانا! قبلا میشدن یازدهم) مدرسمون کلا نمیدونم چرا اینقد دیوونن. فقطم من نیستم که اینو میگم بقیه دوستانم در برخوردای دیگه متوجه شدن :| خیلی چیزین بابا. جمع کنین دیگه سال دیگ باید برین یونی! 

3- نوشتم مهسا گفته فکر کردم؟ یکی از جملاتی و اعمالی که منو خوشحال میکنه اینه. بقیه رو وادار کنم فکر کنن و بقیه منو وادار کنن فکر کنم و بهم ی چیزی بیاموزیم! :))))

4- دلم میخواد قالبو عوض کنم و نیاز به تغییر دارم ولی اصلا حالشو ندارم قالب ادیت کنم باب میلم شه. :| 

5- دیگه حالشو ندارم بنویسم خسته شدم :|

6- شروع کردم از اول هزار و اندی اسکیرین گوشیم کتابارو جدا کنم، بعد سرچ میزدم تو گوود ریدز ببینم ریتش چیه، نظرات ملتو میدیدم، بعد تو زهرائیه میزدم ببینم داره یا نه و تاریخشم میدیدم! (چرا تاریخ؟ چون الان یه بار هستی از میلان کوندرا گرفتم، قیمتش 85 تا تک تومنیه! تقریبا میشه مال ده قرن پیش!!! / تاریخ چاپ و انتشار و اینارو عرض میکنم) بعد لیست درست کردم تو گوشی از کتابایی که هستن ولی قدیمین، کتابایی که هستن و مثلا نشر چشمه ان (نشر چشمه را بسیار عاشقم!) کتابایی که هستن در کل، و لیست از کتابایی که نیستن و نمیتونم از خوندنشون بگذرم و... و هنوز اسکیرین شاتا تموم نشدن! و عجیب این کار منو خسته نمیکنه. میتونم دائما پشت سر هم این کارو بکنم. دلیلش چیه؟ تیپ شخصیتی قراردادی، علاقمند به آرشیو و بایگانی کردن :))) (این باباهایی که قبضارو نگه میدارن و همه اینا ((:)

7- بحث تیپ شخصیتی شد. من شنبه هفته پیش سر انتخاب رشته رفتم یکی ازین تیپ شخصیتیا شرکت کردم و برخلاف دوستایی که باهم تو راهنمایی بودیم و من یادم مونده بود همه اینارو اونا یادشون نمونده بود :| (هچتگ علااااقه!) و برخلاف تصورم برام چیزای جدید و هیجان انگیز داشت و بازم لذت بردم. سه تا تیپ من به شدت بولدن (: الان حالشو ندارم راجبش حرف بزنم مخصوصا اینکه تکراریه!

8- برای شروع اینکه از کم حرفی بیام بیرون کافیه به نظرم :) (آقا اول به خودم میگفتم اینقدر مینویسی و اینا، الان اعصابم خورده که نمینویسم. چُلمنگ. روانی! گیردهنده. ول کن دیگه!)

9- دقت کردین چقد مرداد طولانی شد؟ :| از آرشیو پیداست! :| مخصوصا این هفته :/

10- یه چیز مهمیو یادم رفت! کافکا دهنمو با داستاناش صاف کرده. خب؟ هیچی ازش نمیفهمم |:

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۶ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۰۶
Mileva Marić

من یک شلوارک خوب دارم که در دوران های بسیار دور برا ورزشم خریدم و همون موقعم به هرکسی میگفتیم این قیمتشه چشماشون میشد شیش تا. بادمجونیه، ولی یکم روشن تر. حالا خالم میخواد بره لیزر، با کلی شلوارک دیگه اینم بهش دادم چشش گرفته میگه گپه و کلاس داره! لنتی، لنتی، ی لیزر سادس. اصن مهم نیست! بعد الان اعصابم خورده، میترسم بش ندم و بعد مثن بگه ما این همه کار واسه این کردیمو اینا! ولی الان هی داره رو نروم راه میره ک نکنه گشاد شه و بپوشمش دیگ قشنگ نباشه. دارم از حرص میمیرم 😐😐😐😐😐

۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۲۱
Mileva Marić

چن درصد از آدمایی ک دورتن میفهمن بیدار موندنت تا الان ینی چی؟

+ نمیدونم. یک؟ صفر؟!

۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۵۴
Mileva Marić

بچه تر که بودیم، مامانم بهم میگفت جلوش گریه نکن، نذار بفهمه ضعیفی، ایتقدر گفت تا یادگرفتم جلوش ضعفو نشون ندم و دیگه اهمیتی ندم به کارش، اینقدر تو این کار قوی شدم که میتونم وقتی یکی عمیقا ناراحتم میکنه زل بزنم تو چشاش و حتی بخندم، خوش رو باشم و محل ندم. حتی بخوام میتونم فراموش کنم...

اتفاق مسخره ایه، میدونم. برای بار هزارمه، شاید نباید دیگه مهم باشه، ولی هست. خسته شدم! من آدم فداکاری نیستم... تا گریم گرفت میخواستم بگم به خودم نباید الان گریه کنی، حتی تو اتاقت! اصن مهم نیست... ولی مهمه، من ناراحت شدم. چرا نمیخوام نشون بدم ناراحتیمو؟ چرا؟ چرا این انتظار اونقدر از من میره که باعث شده این کارم برام سخت شه؟ سو آی کراید... اند ایم سو تایرد او ایت... 

میفهمی چرا نمیخوام اینجا باشم؟ میفهمی؟! 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۸ ، ۲۲:۵۵
Mileva Marić

اینجانب به شدت وحشتناکی کمال گرام. درین حد که حتی حاضر نیستم برقارو بزنم و فقط کامپیوترارو میزنم و فقطم اصفهان!(تهرانم جهت شادی روحم میزنم :))) اصن با مغزم جور در نمیاد. دو شبانه روزه که با فکر اینکه خب، الویتت چیه، اینو ترجیح میدی یا اونو، و هی سعی میکنم بین دو راهی های مختلف نگاه کنم ببینم کودومو میخوام، من برق صنعتیو ممکنه بیارم، احتمالش خیلی زیاده، بعد نمیدونم، برم؟ نرم برم خود اضفهان کامپیوتر؟ نمیدونم. چل شدم بقرعان! :| 

از یه طرف فک میکنم من جقد خنگ و احمق و اینا بودم و چقدررررررررر درس نخون بودم -.- وحشتناک! نمیدونم چرا از تو این گوش من نمیرفت تو که بابا بخون. لعنتی بخون. میخوام بگم خنگما، ولی احتمالا خنگ نیستم. خودم باعث شدم تعداد دفعاتی که شکست میخورم کم باشن و ازشون یاد نگیرم. 

خنگم؟ نیستم. خوبم دیگه! تو رشتم خوبم... :/

تازه پسر. صنعتی نوشیروانی بابل رو دیدین؟ خیلی رتبه و اینا آورده جدیدن و رنکش بالاست. بعد شماله. اینقدر زیباست این شهر :)))) یه شیطون هست میگه اونو بزن و برو @_@

۱۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۲۵
Mileva Marić