یادداشت‌ها و برداشت‌ها

۲۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

+ چهل هشت ساعت از بیست و چهار ساعت دچار چشم دردم (واقعا نسبت به قبلم خیلی کم از گوشی استفاده میکنم، شبام نسبتا زود میخوابم!) و بیست و چهارساعتشم دچار سردردم. تمام کارایی که دوست دارم انجام بدمم چشمین. کتاب خوندن، فیلم دیدن، نقاشی کردن. سه تا سابجکت بزرگی که تا الانشم تابستون با اونا گذشته! تازه مزخرف تر اینکه خوابمم نمیاد! -.- مثن تو این حالت باید چیکار کرد؟ باید مرد ینی؟ ینی چشم نداشته باشم باید برم سرمو بذارم بمیرم -.- 

+ پسر. همه چیزای این یارو همایش انتخاب رشته به کنار. مدیر اون نمیدونم پویای شریف بود چیچی بود، کپی کریسشن بود 😂 ینی هی داشتم فک میکردم خب توام حتما یارو رو کتک میزنی دیگه؟ لعنتی 😂 فقط چشماش آبی نبود! البته بماند که تفاوت های دیگه هم بسیار بود ولی فرم صورت و اجزاش خیلی مشابه بودن! 

+ چقد خندیدم :) کی شه بریم یونی بگذره این روزای دری وری و مسخره :) فقط یه جای دیگه اینقدر با پسرا خندیده بودیم و اونا مسخره بازی درآورده بودن که اونم اعصاب شناختی بود. که اعصاب شناختی خیلییییی باحال تر بودن ناموصن! 

+ آخ!

+ مامانم زین پس ساپورتم میکنه. گفتم دلم میخواد تنهایی برم کافه، میترسم پولام تموم شه بعدا خواستم برم با یکی برم نتونم! گفت خب بم بگو میریزم برات ((((: هیچی دیگ! الان از لحاظ روانشناسی نه تنها رفتن به جایی قبلا برام استرس برانگیز بود، تنهایی از در مکان هایی مث کتابخونه داخل هم نمیتونستم برم! اینا دیگه هیچکودوم وجود ندارن. حالا میخوام شروع کنم تنهایی برم کافه :) ^.^ مامانم میگه، این روزا دیگه هیچوقت تکرار نمیشن. راست میگه... و چقدر بده اگه من بخوام از دستشون بدم!

+ وقتایی که راجبم چیزایی که خودم بهشون باور ندارمو بهم میگن، اصن انگیزه و قدرت درونیم به طرز عجیبی در حد بمب اتمی افزایش میابه! 

+ چشمام درد میکنن -.- دیگه باید از حضورتون مرخص شم! فقط یه چیزی، شاید این همه درد مضمن (!) مزمن؟ واسه اینه که من خیلی کم چیز میز میخورم. ینی هیچی نمیخورم. ینی صبح پامیشم گشنمه ولی چیزی دلم نمیخواد، ظهرا عموم اوقات ناهارو دوست ندارم که باعث میشه خیلی کم بخورم. کمتر از تصورتون :| شامم نمیخوریم. کلا حالشم ندارم در این راستا کاری انجام بدم! کم کم با نردبام مواجه خواهید شد :/ اینقدرم بی حالم ک نمیدونی. صب که بیدار میشم اصن حالشو ندارم حرف بزنم. اصلا!! =|

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۸ ، ۱۷:۰۹
Mileva Marić

دوباره احساس میکنم حجم آشنا ها زیاد شده و راحت نیستم. دوباره دارم هی میبینم یه سریا هستن میخونن و میخوان قضاوتم کنن، حالشو ندارم. دوباره میخوام حرف بزنم و محض رضای خدا جایی نیست من توش حرف بزنم که یکی باشه بخونه!!! اینو بگم اون میفهمه، اونو بگم اون یکی. خب لعنت بهت که. لعنت بهت که یه جا رو برا خودت نگه نمیداری. لعنت بهت که جنبه نداری. لعنت بهت که دوست داری بخونن و بعضی وقتا دوست نداری. لعنت بهت که ادمی. که زنده ای! چون این دوتا معقوله باعث پیچیدگی بیش از حده. باعث میشه وقتی میخوای دکمه هاتو جلوی آینه قدی کمدت ببندی غرق فکر شی و نفهمی چیشد که دکمه ها جابجا شد و حالا نمیشه گره پایین لباسو زد. بعد از خودت میپرسی: چی؟ یعنی عاشقم؟ این همه گیجی از کجا اومد یهو؟ 

هرچیو، ببین هرچیو که میبینم دلم میخواد طراحی کنم. نگا سایه هاش میکنم، اینکه چطوری کجاشو بکشم... ولی محض رضای خدا کیلو ها کاغد تو کمدو که قبلا به همین هدف گرفتمو برنمیدارم شروع کنم! میدونسین نصف کلاسایی که میرمو، میرم که مجبور باشم اون کاری که بایدو انجام بدم...! 

بیشتر از همه چیز دوباره دارم حس میکنم چرا پول نداشتم این سه ماهو، کل این سه ماه لعنتیو، برم یه جایی، جنگل باشه؟ دریا باشه؟ اصن صحرا باشه! مهم نیست. مهم اینه که من باشم و گل و گیاه. من باشم و بقیه جاها نباشم. نباشم که بام حرف بزنن، نباشم که حرص بخورم، نباشم که برم مهمونی، نباشم که تو این شهر کوفتی باشم، نباشم که بهم چیز بگن، نباشم که هر وقت قیافمو کج میکنم ازم عکس بگیرن(خوبه این شخصه وبمو نمیخونه! و گرنه دو روز دیگه میدیدم میگفت با من بودی؟ آخه من نمیدونم! هرچی عکس مزخرف هست از من و شرایط من داره و تو موقعیت های مختلف به افراد مختلف نشون میده. چرا هر آدمی یه مشکلی داره؟ واقعن چرا؟ :/)، اصن اینقدررر نباشم که فکر کنن اصلا وجود ندارم! 

موودمم دقیقا این آهنگس: I'm so tired of love songs, tired of love songs tired of love songs... oOohh, just wanna go home... (با تشکر از نگار که اینو فرستاد 😁، نمیدونسم اسمتو نگم چی بت بگم. اسمی ک گذاشتی اسم نیست لنتی! :/) 

یکی از بچه ها هست که از معدود آدماییه که باهاش راحتم، از معدود آدماییه که وقتی کسی نیست دیگه به اون زنگ میزنم، و از معدود آدمای لعنتی ایه که خیلییی مثل همیم و حسایی که تو موقعیتا داریم کپی همه، و از معدود آدماییه که باهاشون راحتم و میتونم گریه کنم و همه چیو بش بگم و اون بغلم کنه... :(( (دلم خاس!) بعد بیرون که رفتیم بعد از کنکور گفت دلم کیس میخواد! (بله ما خیلی باهم راحتیم :/ فراتر از تصورتون حتا!) گفتم منم همینطور! ولی از تو میترسم بعد اینکه گفتی فلان و اینا! بعد گفت د خاب آخه هر وقت تو رو میبینم دلم کیس میخواد! من: :/// :))) :|||||||| و چقد مزخرف و چقد عجیب که من تا حالا یه بارم دلم نخواسته ببوسمش، و گرنه تا الان... ! :/ 

بازم دلم میخواد بنویسم... از چی بگم؟ 

دقت کردین این روزا خیلی از آدمای هم سن من تا پنج سال بالاتر و یا همچین چیزایی خیلی دلشون نمیخواد برن مهمونیایی که قبلنا همه میرفتن؟ بعضیامون کوتاه میایم در برابر غرغرا (مث من) بعضیا هم مامانشون کوتاه میاد! مث اینایی که امروز باهاشون مهمونی بودیم و از چهار تا بچه یکیشون اومده بود که همش سرش تو گوشی و تبلت بود :/ یکیشون که کلا هیچکودوم از بچه هاش نیومده بودن میگفت آره نگین انگار تو خونه راحت تره و نمیخواد بیاد و من پوکر که وا عجبا چطور ممکنه مامانی اینطوری برخورد کنه؟! :/ 

منو حالا نوازش کن، که این فرصت نره از دست، شاید این آخرین باره، که این احساس زیبا هست... :((( (نیست دیگه -.-)

میدونسین من خیلی حساسم؟ لعنت بهم. دیگه فکر نمیکنم و سعی میکنم نتیجه خاصی نگیرم. منتها... نگم دیگه. زیادیه (: 

بومو بذاری وسط اتاق، اینقد منظره دیده باشی و همه چیزو کشیده باشی که دیگه نیاز به مدل نداشته باشی، یه چیزیو، جاییو، تصور کنی، و شروع کنی به کشیدن. و بوی زنگ بپیچه تو اتاق :)))) یکی از فانتزیای رویاییم اینه که یه اتاق باشه با بیشتر از ده متر طول (عرض؟!) و این یه طرفش کلا پنجره باشه، ترجیحا بالا باشه که آدما پیدا نباشن و فقط آسمون باشه. مهم نیست اگه ساختمونا پیدا باشن. رفت و آمد نباشه... 

نمیتونم دیگه بنویسم! نمیتونم! میدونین چیشده؟ یه ظالم هست، پای جوجه رو بسه، پاش باد کرده و سیاه شده! اینقدر عصبیم که نمیدونم چیکار کنم! نمیتونم گریه کنم، نیمتونم بنویسم... هیچ گوهی نمیتونم بخورم اصن خیلی عصبیم! شکست عشقیم بخورم اینقدر عصبی نمیشم! خدایا... بعد اصن به زور پاشو باز کردن! ینی اینقدر سفت بود که مجبور شدیم با بشکاف نخارو بشکافیم! 

کاش بدیم برن... کاش برن فقط! کاش دیگه نذارن نگهشون داره... :"((( دیگه نمیتونم صدای جیکای بلندشونو بشنوم وقتی دارن زجر میکشن و من کاری نمیتونم بکنم :"( آه... 

...

چن تا کتاب هست که دوست دارم با یکی بخونمشون، ولی کسیو نمیابم مناسب چنین کاری که بهمم حال بده (: فاک ایت انی وی. اصلا مهم نیست. خودم تنهایی میخونمشون... 

۲۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۴۲
Mileva Marić

یکی بیاد جلوی من و دست و مغز و دهنمو بگیره و قرنطینم کنه!

GET AWAY AND STAY AWAY FROM ME! 


۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۸ ، ۰۲:۰۵
Mileva Marić

الان داشتم به مامانم میگفتم آره این نظرو دادم، این کارو کردم، این فکرو کردم، این حرفو زدم... و یهو بعد کلی مسخره بازی و اینا لبخند زد بهم گفت پریسا چقدر زود بزرگ میشی :) (نمیدونم چرا نمیخوام بنویسم میلوا، و ترجیح میدم اسم خودمو بنویسم. اینطوری اسمی ک برا خودم گذاشتمم جا نمیوفته و بده ولی خب چیکار کنم. آدمی به دلش زنده است!) گفت هر بار که باهام حرف میزنی به این نتیجه میرسم که چقدر زود زود داری بزرگ میشی! 

میدونین چیه؟ من اینو بد نمیدونم. حس میکنم بهم فرصت زندگی بیشترو میده. مثلا به جای اینکه بعد پنجاه سال بفهمی چیکار کنی که زندگی باشه، بعد ۲۵ سال بفهمی :) 

البته در همین عنوان سعی کردم مسخره بازی و اسکل بازیم داشته باشم :) ولی فقط با آدمش :)) 

تازه یه چیز جالب تر این بود که وقتی میگفتم آره گفتم همچین کاری بهتره و این و اون اصن هی با تعجب تاییدم میکرد تهشم گفت مایند فول نس! (فک کنم فارسیش میشه ذهن اگاهی؟ یه همچین چیزی!) ینی من اصن ندونسته از یکی از فنون روانشناسی پیروی کردم و پیشنهادش دادم ((((: 

+ آره حس خود خفن پنداریم گل کرده، خوشحالم!

+ میدونستین من به طرز عجیب و مسخره و باورنکردنی ای اینجارو بیشتر از توییتر دوست دارم و حتی دلم میخواد توییترو پاک کنم؟ مگه من بیکارم درد و بدبختیای ملت رو بخونم؟ :/ حتی شعراشونو، حتی عاشقانه هاشونو، هرچی. حالا یه وقتی برا ارتباطات و تخلیه خوب بود. ولی کلا نگرفتم. :/ 

+ یه پست گذاشته بودم نوشته بودم از یکی پرسیده بودم شادی چیه و وقتی میگفته دلش میخواد آموزشگاه بزنه و کافه داشته باشه من گم بودم؟ گم نیستم دیگه. چقدر نگران بودم و هی نگا این و اون میکردم و فکر میکردم عقب میمونم از بقیه! حالا خودمو پیدا کردم. حالا منم دلم میخواد یه روز پاشم که ببینم خوشحالیم اومده و میتونم برم سر زندگیم. مثل رقصنده ای که تو curios case of benjamin button (هیچکدام از اسپل ها قابل اطمینان نیستند.) آرامش خودشو پیدا میکنه و آموزشگاه میزنه. و به طرز عجیبی امیدوارم و حس میکنم که بالاخره یه روزی میاد. بالاخره باور کردم هیچ روزی دیر نیست. حالا که مامانم پنجاه سالشه، میبینم دیر نیست اگه تو پنجاه سالگیم به جایی برسم که میخوامش الان. اصلا دیر نیست! وقتی کل مدت زندگی کردی و لذت بردی و هنوز روپایی و زنده ای و میتونی بری جایی که میخوای! :) و عقب موندن؟ مثال بارزش اینه که همه تو دبستان میرفتن کلاس زبان. من نرفتم. وقتی هفتم بودم خیلی اذیت شدم. ولی نسبت به بقیه خیلی کمتر رفتم، نسبت به چیزایی که یادگرفتم. یعنی اینکه، باید تو وقت مناسب، یه آدم مناسب (تو این مورد دبیر زبانمون) رو ببینی، و پی اش بری، و تلاش کنی. و چون موقعشه و میشه، خیلی سریع تر و بهتر اتفاق میوفته. خب. پس نگرانیا کلا بیهوده اند. :) 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۸ ، ۱۱:۳۹
Mileva Marić

اینش برام جالبه که ادما با نفهمیدنشون و ندونستنشون چه کارایی که نمیکنن! 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۵۵
Mileva Marić

اینقدر فیلم دانلود کردم که بالاخره نتمون تموم شد. الان اینقدر خوشحالم! :)))) تا بی نهایت حتی! حالا میتونم فیلمارو ببینم تا وقتی که دوباره شارژ بشه :)

+ آیا انسان ها از احساس کردن زیادی، خواهند مرد؟ مثلا ممکنه من از شدت حسادت یا فضولی بمیرم؟ :/ فک نمیکنم. چون اینطوری آزاد میشم. تازه فضولیه... آخ. لااقل حسادته یه چیز قطعیه. مثن وقتی فضول میشم هی میگم نه! تو نباید بری ببینی! نه، تو اگه بفهمی اعصابت خورد میشه! نه! فلان بهمان. ولی یه چیز ته دلم میگه مثن من باید بفهمم رلش کیه و بشناسمش! بعد بش میگم خفه شو! به ما چه :/ بعد میگم ن اگ بفهمم کیه ک اذیت نمیشم؟ خلاصه دیالوگ پایان ناپذیریه. نمیرم چک کنم. به کتفم (:

+ چشمم از صب درد میکنه. نمیسوزه ها، درد میکنه. تا تو پیشونیم. اه -.- 

+ دو روزه صبحا وقتی بیدار میشم به خوابیدنم ادامه میدم. بعد اتاق من یه طوریه کا ساعت نه و نه و نیم و اینا نور میوفته رو تختم و دقیقا رو چشمم. تو نورگیرم ک خب سنگه، ک خب زمان این اتفاق با کمک بازتاب بیشترم میشه. بعد پامیشم میرم تو اتاق داداشم میخوابم یا مامان بابام. تا ده و نیم یازده. امروز به مامانم گفتم تمام سوراخ های وجودیم که به خاطر کم خوابی به وجود اومده بود داره پر میشه :))) 

+ گفتم مامانم! اصلا دقت کردین رابطه مادر/پدر - فرزندی، چقدر ویرده؟ خیلی جالبه! و خیلی هم متفاوته. مثلا مامانه بای دیفالت عاشق بچشه. هنوز ندیدتش یا هنوز نمیشناستش. مثلن من الان وقتی یه مامان و بچه تو فیلم میبینم ک رابطشون خوبه خیلی خوشحال میشم. یا وقتی یه تینیجر میبینم که نمیخواد با بابا مامانش در ارتباط باشه ناراحت میشم. خیلیم ناراحت میشم! گریم میگیره. میگم نکنه بچه منم اینطوری شه؟ :(((( تا قبلش میگفتم من بچمو آزاد میذارم و فلان و بهمان. الان دیگ نظرم این نیست. الان حاضرم همه چیزو ول کنم، خودمم گوشیو ول کنم، تا یه فضای سالم برا اون بوجود بیاد. ن اینکه از چهار سالگیش بخواد بشینه با این بی صاحابا بازی کنه -.- بعد مثن مامانه، نه ماه تمام هرجا میره، با خودش بچشو میبره. تا دو سال همش خودشو وقف اون میکنه تا بزرگ شه. عوضش بچه هه هم عاشق مامانشه. سالهای اول خب سالهای شکل گرفتن رابطست و خب این رابطه به خوبی بیشتر وقتا شکل میگیره تا بچه بتونه احساس امنیت کنه و بعدا هم توانایی برقراری رابطه و اعتماد کردن رو داشته باشه. عشق بی نهایتی که دریافت میکنه باعث میشه هم بتونه پذیرای عشق باشه هم بتونه به کسی عشق بورزه. ولی مامان اولین آدم زندگیشه. به مامانش میخنده. هرکاری داره به مامانش میگه. با همه بازی میکنه، تو بغل همه میره، ولی تهش؟ مامان :) حتی وقتی هزار سالش میشه و مامانش هزار و پونصد سالشه، بازم میاد پیش مامانش. اصن واسم خیلی عجیبه. بعد مثلا بابابزرگ من هر هفته میره سر خاک مامانش. خب؟ همین که اونجاست حس خوبی بهش میده. با اینکه مامانش مامان خوبی نبوده و اذیتش میکرده. با اینکه با زنی ازدواج کرده که دوسش داشته. بچه داره، نوه داره، رفیق داره. ولی هفته ای یه بار میره پیش مامانش و اروم میشه. منم وقتی ناراحتم میرم پیش مامانم میخوابم :) بعضی وقتا میگم چیشده و کمتر وقتی نمیگم. اونم همینطوره. و خب ببین چقد یه رابطه میتونه کیوت باشه واقعا؟ خود مامانمم هر روز میره پیش مامانش. :))))))) عرررر (:

+ بعضی وقتا دلم میخواد یه خواهر داشته باشم. ولی! بیشتر وقتا میدونم ک من اونقدر عتترم که باهم دعوامون میشه و اصن کیوت میوت نیستیم و مث بقیه باشیم.خوبه که نیستی! از دور دوست دارم ولی :) (قرار بود اسمش پانته آ باشه. پریسا پویا پانته آ نیما. ولی وقتی پویا به دنیا اومد دنیا بهم ریخت :))))) مث من اروم نبود. (:)

+ دارم دختری با گوشواره مروارید رو میخونم. اون که تموم بشه میرم سراغ کتاب خانوم معین :| اصن شرمم میشه اینقدر دیر شده! ولی خب. چشممم درد میکنه همچنان -.- 

^-^

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۲۶
Mileva Marić

دلم میخواد برم رو پشت بوم... 

و سیگار بکشم

و سیگار بکشم و اشک بریزم

تا وقتی که بتونم خورشید رو ببینم...

ببینم که آسمون سیاه، سورمه ای میشه، بعد کمرنگ تر، و بعد آبی میشه و بعد با زرد ترکیب میشه...

دیده بودی؟ 

وقت غروب

تو پاییز و زمستون... دیدی؟ 

ابرا قرمز میشن... دیدی چقدر قشنگه؟

دیدی بعضی وقتا، صبحا؟ ماه پیداست. تو آسمونه. دیدیش؟ 

دوست دارم بشینم رو پشت بوم و اشک بریزم...

سیگار ندارم...

نمیدونم، شاید خوابم نبره...

و خب، رو پشت بومم نمیرم...

فقط اشک میریزم... 

تو که نمیدونی. کی میدونه؟

یه پست رمز دار هست، رمز داره چون نمیخواستم من ضعیفو کسی ببینه...

با کلی کلمات پیچونده در هم از حرفام، و تهش نوشتم: 

وقتی پا میشدم زمین خیس بود...

حالا چی؟ 

متکام قراره خیس بشه؟ 

صبح بیدار میشم، میبینم خیسه هنوز؟ 

صبح میشه و بیدارم، و هنوز دارم اشک میریزم...؟

نمیدونم...

حتی نمیدونم چه حسی دارم...

خسته هم نیستم! عجیبه، نه؟

تو که نمیدونی...

شاید یه روز یه نامه بهت رسید، با کلی صفحه، و برات نوشته بودم... 

اینا همش رویاست ولی، مال فیلما...

بالاخره که باید... هیچی. ولش کن... :) 

تو که هیچی نمیدونی :)))...

#REAL!

#SO_GODDAMN_MUCH...!

موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۳ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۳۷
Mileva Marić