یادداشت‌ها و برداشت‌ها

1- اول جونم براتون بگه که ما قصد کردیم خونمونو کاغذ دیواری کنیم، بعد مرحله اول این بود ک من مجبور شدم اتاقمو مرتب کنم که صندلیارو بیارن تو اتاقم. که خوشبختانه به خاطر اینکه یه دور خیلی مرتب کرده بودم ولی یه کمدو ریخته بودم بیرون که دوباره بکنم تو و حالشو نداشتم (!) سریع مرتب شد. سریعم یعنی یک ساعته. من اتاق مرتب کردنم صب تا ظهر طول میکشه بعد بعدازظهر هم ادامه پیدا میکنه. :) خلاصه، الان تو اتاقم دوتا تک نفره، دوتا دو نفره، یکی ازین درازا ک آدم جاش میشه روش بخوابه که در اصل دوتا صندلیه، فک کنم چهارنفر روش جا میشن، و تختم. اتاقمم سه در چهاره! فک کنم بتونین تصور کنین اتاقم الان فضای خالیش از راهرو هم کمتره -.- انی وی، چهارشنبه یه نقاش اومد و دیوارارو برای کاغذ دیواری صاف کرد و اینا، من از صبح تا 3 بعدازظهر در این مکان پوسیدم. الان داره پوسیدگی دوم اتفاق میوفته -.- خداااا -_____- تازه نگم براتون که چقدر بودن در یک مکان باعث میشه گشنه شین. چهارشنبه به مامانم اس ام اس دادم که این یارو کی میره م گشنمه! بعد نوشته کلی وقت دیگه و اینا، بعد نوشتم خب من چه گوهی بخورم؟ بعد بو راه افتاد و یه سینی حاوی یک چهارم کوکو با نون و ریحون و پیاز و خربزه ای که کلا یکی دوتا قاچ مونده بود به من تحویل داده شد که من اینقد گشنه بودم که نمیدونستم تو چشام بکنم یا گوشام و حتی پیازم ک ازش بدم میاد خوردم و وسطشم خربزه میخوردم. :| خدا امروزو بخیر کنه. از همین الان اعصابم خارده. تازه رو تختمم صبا تا ظهر آفتابه. این چه زندگی ای شد؟ -.-

2- با مهسا که رفته بودیم بیرون، بحث این شد که مهسا معتقد بود که اینستاگرام و استوریای ملت شوعافه و اینا و من نیم ساعت سخنرانی کردم که همه اینطوری نیستن و نباید اعصابتو خورد کنی حتی اگه باشن و باید فیلد مورد علاقتو پیدا کنی و ازش لذت ببری! با بعضیاشون آدم خوشحال میشه و حالش خوب میشه. خلاصه این شد که چند روز پیش روز چپ دست استوری گذاشت برا خودش و منم ریپ کردم که آره ببین کی استوری گذاشته :) گفت آره به حرفات فکر کردم و اینا (: 

بحث اینستاگرام... آقا یکی از بچه های سال پایین مدرسه هست (من دیگه دانش آموز نیستم ولی انی وی -.-) یهو جو گیر میشه و رگبار میبنده. حالا بحثش این بود که دخترا سه ماه در سال پریودن و خیلی نامردیه برا کنکور، بهش گفتم همینه که پسرا بیشتر رتبه میارن و اینا و توام بهونه نیار بهرحال مجبوری باهاش کنار بیای و با اعصاب خوردیش بخونی. بعد گفت ما میریم بیمارستان و زود قضاوت نکن و اینا منم نوشتم بیمارستان؟ و یخده پوکر گذاشتم، بعد بهش گفتم قضاوتت نکردم، بهرحال چاره نداری! بعد نوشت آره و برو از دوستام بپرس و اینا. خاب ینی چه؟ ینی الان کنکور شمارو بذاریم سه ماه بعد؟ ینی سهمیه بدن بشون؟ این گوه خوریا چیه؟ مثن استوری گذاشتن راجب این چه فایده داره؟ یه بارم همین بشر با شیش تا استوری دفتر مدرسه رو مخاطب قرار داده بود و نوشته بود که مارو نمیبرین جایی و ریاضیارو میبرین و مارو میبرین بازیافت و بچه ها غش کردن و مارو گریه انداختین و فلان، من ریپ کردم گفتم اونا که تقصیر ندارن؟! و الانم که نمیبینن اینارو! پس فایدش چیه؟ هیچی. خودتون خوشحال باشین و اصن اردو راه بندازین عین کلاس ما! خلاصه که این دوازدهم تجربی (الانا! قبلا میشدن یازدهم) مدرسمون کلا نمیدونم چرا اینقد دیوونن. فقطم من نیستم که اینو میگم بقیه دوستانم در برخوردای دیگه متوجه شدن :| خیلی چیزین بابا. جمع کنین دیگه سال دیگ باید برین یونی! 

3- نوشتم مهسا گفته فکر کردم؟ یکی از جملاتی و اعمالی که منو خوشحال میکنه اینه. بقیه رو وادار کنم فکر کنن و بقیه منو وادار کنن فکر کنم و بهم ی چیزی بیاموزیم! :))))

4- دلم میخواد قالبو عوض کنم و نیاز به تغییر دارم ولی اصلا حالشو ندارم قالب ادیت کنم باب میلم شه. :| 

5- دیگه حالشو ندارم بنویسم خسته شدم :|

6- شروع کردم از اول هزار و اندی اسکیرین گوشیم کتابارو جدا کنم، بعد سرچ میزدم تو گوود ریدز ببینم ریتش چیه، نظرات ملتو میدیدم، بعد تو زهرائیه میزدم ببینم داره یا نه و تاریخشم میدیدم! (چرا تاریخ؟ چون الان یه بار هستی از میلان کوندرا گرفتم، قیمتش 85 تا تک تومنیه! تقریبا میشه مال ده قرن پیش!!! / تاریخ چاپ و انتشار و اینارو عرض میکنم) بعد لیست درست کردم تو گوشی از کتابایی که هستن ولی قدیمین، کتابایی که هستن و مثلا نشر چشمه ان (نشر چشمه را بسیار عاشقم!) کتابایی که هستن در کل، و لیست از کتابایی که نیستن و نمیتونم از خوندنشون بگذرم و... و هنوز اسکیرین شاتا تموم نشدن! و عجیب این کار منو خسته نمیکنه. میتونم دائما پشت سر هم این کارو بکنم. دلیلش چیه؟ تیپ شخصیتی قراردادی، علاقمند به آرشیو و بایگانی کردن :))) (این باباهایی که قبضارو نگه میدارن و همه اینا ((:)

7- بحث تیپ شخصیتی شد. من شنبه هفته پیش سر انتخاب رشته رفتم یکی ازین تیپ شخصیتیا شرکت کردم و برخلاف دوستایی که باهم تو راهنمایی بودیم و من یادم مونده بود همه اینارو اونا یادشون نمونده بود :| (هچتگ علااااقه!) و برخلاف تصورم برام چیزای جدید و هیجان انگیز داشت و بازم لذت بردم. سه تا تیپ من به شدت بولدن (: الان حالشو ندارم راجبش حرف بزنم مخصوصا اینکه تکراریه!

8- برای شروع اینکه از کم حرفی بیام بیرون کافیه به نظرم :) (آقا اول به خودم میگفتم اینقدر مینویسی و اینا، الان اعصابم خورده که نمینویسم. چُلمنگ. روانی! گیردهنده. ول کن دیگه!)

9- دقت کردین چقد مرداد طولانی شد؟ :| از آرشیو پیداست! :| مخصوصا این هفته :/

10- یه چیز مهمیو یادم رفت! کافکا دهنمو با داستاناش صاف کرده. خب؟ هیچی ازش نمیفهمم |:

موافقین ۳ مخالفین ۱ ۹۸/۰۵/۲۶
Mileva Marić

نظرات  (۳)

۲۶ مرداد ۹۸ ، ۱۱:۴۹ هیوا جعفری

چقدر بامزه ای :)

پاسخ:
ای بابا :) لطف دارین شما :)) 

بار هستی خیلی پیچیدست.هی از یه موضوع میره سر یه موضوع دیگه آدم یادش میره که چی چی شده بود و کلا قضیه چی بود. :|

پاسخ:
جدی؟ من از قدیمی بودنش خوف کردم اصن هنوز شروعش نکردم! :|

من که میخوندم اینطوری بود واسم.تو حالا شروع کن شاید تو تونستی سر هم کنی قسمتا رو. :دی

پاسخ:
امیدوارم ؛))))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">