یادداشت‌ها و برداشت‌ها

me, more or less!

چهارشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۸، ۰۱:۳۶ ب.ظ

 حقیقت؟ بگذار از ابتدا شروع کنم. همه چیز از یکی دو ماه قبل از کنکور شروع میشود. (لعنتی! چقدر نوشتن با این لب تاب کوفتی سخت شده. کی شود عوضش کنیم راحت شوم. چهار سال دیگر نهایتا دیگر؟ بیشتر شود نامردیست.) از وقتی میگویند: بابا بیخیال! اینا همش به خاطر کنکوره! و یحتمل، من تنها تر میشوم. تنها تر یعنی احساسم تنها گونه تر میشود. یعنی درونم کمتر نمایان داده میشود، حرفهایم گلچین میشوند و با خودم کلنجار میروم که نروم، بروم، بیایم، چه چیزی را به چه کسی بگویم و چه چیزی را نه. و آرام آرام فرایند تنها تر شدن پیش میرود. هرچه بیشتر سعی کنم، کمتر میفهمند. البته راستش گفتم خب احتمالا آنها میدانند؛ گفتم کنکور است، گفتم خودم نیستم، گفتم کاری نکنم و بعدا حسرتش را بخورم و بگویم این من نیستم. 

دوران را با هر بدبختی و خوشبختی و بیچارگی ای بود گذراندم. خب مگر چه بود؟ شصت ثانیه هایی که یک دقیقه میشدند و شصت تای آنها یک ساعت و بیست و چهار تایش هم که میگذشت فردا میشد. دوباره از اول. از خواب بیدار شو و نگران ساعت باش. ساعت مطالعه ات. کی میخواهی بروی کتابخوانه؟ کدام را بخوانی؟ تمام نمیشد تصمیمات مسخره ای که باید خودت و خودت تنهایی میگرفتی و خودت هم خودت را بیشتر گیج میکرذی و این وسط دلخوشی ها عین ماهی، از دستت سر میخوردند. 

باید بیخیال ماهی ها میشدم. سخت ترین کار دنیا. من عاشق یک سری از ماهی هایم بودم. میخواستم داشته باشمشان، نگهشان دارم. ولی نمیشد. نتوانستم. اگر آرام میماندم شاید حداقل گول میخوردند و فرار نمیکردند. ولی من تکان خوردم. معلوم نیست چه بشود. هنوز هم! 

I wanna hold you when I'm not suppose to...

گفتم خیلی خب. کنکور است. همش زیر سر این زبان بسته است! تمام که شود، خوب میشود. بعد گذشت. شد وقتی که هزارکیلو چیز مانده بود که هنوز نخوانده بودمشان و باید تموم میشدند و میپریدیم در دوران جمع بندی. تمامشان نکردم. دیدم پرشم خوب است، پریدم. اینجاها که میشود آدم بیخیالی را بهتر از همیشه یاد میگیرد. هنوز هم ماهی هایم را میخواستم. دلم میخواست باهاش هر شب حرف بزنم و ذوق بکنم. نمیشد. باز هم گفتم باشد. به صدم ِ پی پی امش دل خوش کردم و شب ها را با رویا سر کردم. مگر کار من جز این است؟ رویاها و خوشی ها همه را زنده نگه میدارند. 

دو هفته آخر قصد کرده بودند بیشتر شوند. ینی اگر بگویم قدر دو ماه گذشت، کم گفته ام. ولی بهرحال هفته آخر که از شنبه انگار دیگر وقت نداشتی و داشت تمام میشد، آمد. بعد سه شنبه شد. گم شدم. احتمالا گم شدن از همان دوران ها شروع شد. که نمیدانستم میخواهم بخوابم یا نه؟ میخواهم چیزی بخورم یا نه؟ اصلا چه میشود؟ من با این همه نخواندم چه میشوم؟ ولی آدم حواسش را پرت میکند. باید بخوابی. باید بخوری. چون میخواهی بخوانی! بالاخره یکی از اینها را بردار بخوان دیگر! هرکدام. فقط بخوان. نگذار همینطوری بگذرد. 

از صبح روز قبل کنکور میدانستم که احتمالا شب خوابم نمیبرد. من استرسی نبودم و نیستم. بی خیالی ام زبانزد است. ولی وقتی بی دلیل گریه میکنی، دیوانه میشوی و نمیدانی، خب تبریک میگویم. بعد نیست شب هم خوابت نبرد. از یازده سعی کردم خودم را خسته کنم. بعد رفتم استخر. 

احتمالا احساس گم شدن بیشتر حس میشده، چون سعی میکردم خودم را بشناسم. اطرافم را، آدم ها را. این منم. خود من. با درگیری های خیلی کمتر البته. خیلی خیلی کمتر. خلاصه، فرض کنیم بیست بار عرض استخر را طی کردم. 13 الی 16 بارش را زودتر از موعد کار را تمام شده فرض میکردم و بعد یک جوری به آخرش میرسیدم. این اولین چیزی بود که فهمیدم. من هولم! فقط میخواهم تمام شود. فقط میخواهم به آن طرف استخر برسم. هدف؟ شنا کردن. اصلا ربطی به رسیدن به آن طرف ندارد. فقط یکی از مراحل است. فهمیدم باید یاد بگیرم که ببینم چه میخواهم و همه این چیزهایی که شعار گونه میگویند. نمیدانم به فرایند کنکورم هم کمک کرد یا نه. اما اگر با دقت نگاه میکردم احتمالا کلی مثال دیگر از همچین کارهایی در زندگی ام پیدا میشدند. 

بعد از ظهر به مسخره ترین حالت ممکن میگذشت و من بعد از آن همه فعالیت، هنوز خوابم نمی آمد. اتفاق خاصی نیوفتاد. فقط یک نفر توانست یک کار هیجان برانگیز طور انجام دهد و آن هم نگار بود و زنگ زدنش. من وقتی انتظار ندارم، بهترین اتفاقات می افتند. فقط باید یادش بگیرم. پیش بینی نکنم و منتظر نباشم و نخواهم اتفاقی که مرتبط به خودم نیست و عاملش نیستم را بیاندازم. این را که حل کنم، زندگی ام 70 تا 80 درصد شیرین تر میشود. فقط برای خودم باشم و بگذارم اتفاقات بیوفتند. خب یعنی بیخیال روابطم شوم؟ البته میدانم معنی اش این نیست. ولی در روابط صمیمی چه؟ خواهی نخواهی، یک کم، فقط یک کم هم انتظار داری. آخرش نمیشود. میشود؟ نمیدانم. حالش را ندارم بهش فکر کنم. نمیخواهم تصمیمی بگیرم و عقیده برجای بگذارم. باید در رابطه با آن بخوانم تا بتوانم درست تصمیم بگیرم. 

روابط صمیمی... نگویم بهتر است. تهش میشود: آخ دلم! :( 

کمی دیگر که بگذرد، کمی بهتر میشوم. فقط نمیدانم تهش چه میشود. کی میماند و چه کسی را از دست میدهم. چیکار میکنم و چه چیزی را یاد میگیرم.

گفتم یاد گرفتن! پست خیلی طولانی شد فکر کنم. نگویم میماند ولی. هر کدام از اطرافیانم حداقل قصد کردند یا میروند یک کلاسی. من حاضر نیستم حتی کلاس ورزش یا نقاشی بروم. فکر میکردم مشکل دارم و قرار است عقب بمانم. ولی به قول مامان، خارجی ها میخواهند استراحت کنند چکار میکنند؟ میروند یک جا که هیچ چیزی نباشد. حتی گوشی شان را هم نمیبرند. ساعت مچیشان را هم نمیبندند (من هم از بعد کنکور نبستم). نمیتوانم بروم وکیشن، ولی میتوانم حداقل در قید و بند ساعت و مشخص بودنش نباشم. میتوانم آهنگ بگذارم و با خودم وقت بگذرانم و تا میتوانم از آدمها دور شوم. طبیعت ندارم ولی میتوانم گل آب دهم، میوه بچینم و آشپزی کنم. میتوانم به جای فلسفه ی زهرماری و زندگی لعنتی، داستان های عاشقانه بخوانم و فیلم هایی ببینم که اسمشان آبکی است و میتوانم از خفن بودن و روشنفکری و فکرهای بالا فاصله بگیرم و زندگی کنم و یادش بگیرم. 

دیدی؟ میخواهم من باشم. نه تحت تاثیر و در تلاش برای چیزهایی که از من نیستند :)


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۸/۰۴/۱۹
Mileva Marić

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">