یادداشت‌ها و برداشت‌ها

198

سه شنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۰۶ ب.ظ

سعی میکنم فکر کنم و بنویسم، نمیتونم. نمیشه انگاری. انگار خیلی سخته. انگار چون تایپ سریع تره فکرم بهش نمیرسه و میپره و یا اینکه فرصت فکر کردن ندارم از بس تند میره! الان میخواستم با اتود عزیزم که اخیرا خریدمش و بعد از اینکه اتودم تو دوران کنکور شکست و پستشم هست، شاید اولین اتودیه که تونستم باهاش اوکی بشم و دوستش داشته باشم... خلاصه! میخواستم با اون تو دفتر آبیم بنویسم که گفتم برو تو وبلاگ بنویس! اینقد قایمک بازی درنیار، خودت باش، راحت باش و بگو! خب؟

خب. 

مامانم وقتی از در اومد تو، گفت چته؟ هیچی نگفتم. رفت و برگشت اومد پیشم نشست، چسبیده بهم، گفت چیه؟ چرا اینقدر افسرده ای؟ چی داشتم بهش بگم؟ نه اینکه نخوام باهاش حرف بزنم و بدم بیاد، نه. دوست دارم. نمیدونستم چی بگم. خیلی کم بود و خیلی زیاد. 

از بعد از ظهر، خب شاید یکم زود تر. مثلا چند روز، یا حتی هفته‌ست که احساس میکنم دوست داشتن و دوست داشته شدن رو فراموش کردم و بدترین و بهترین و احتمالا تنها تاثیرش رو خودم و خودم بوده. نه اینکه باعث کمبود اعتماد به نفسم بشه و یا به وضوح مشخص باشه، ولی بهرحال تاثیر خودشو گذاشته. من به خودم مطمئن نیستم. واسه همین سختمه تصمیم بگیرم. همش میپرسم از خودم که مطمئنی میتونی؟ و این واقعا آزاردهنده‌ست. درحالی که قبلا اینقدر از خود مطمئن بودم که شک نداشتم تو راهی که انتخاب میکنم و مطمئن بودم من توش بهترینم. تو بگو حتی صدم درصد! کاملا هم خوشحال بودم. چرا الان...؟!

دومیش احتمالا روابطه. خب. نمیخوام بگم قبلا روابطم خیلی خفن بودن و واو و اینا و الان بد شدن، هیچکودوم ازین جملات درست نیستند. مساله منم. قبل ترم گفتم. مساله تفکر منه! میدونین، احساس و فکر من اینه که نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم یا خیلی سخت میتونم دوستش داشته باشم. مثلا نمیتونم احساس کنم که دوست صمیمی‌م رو دوست دارم! نمیتونم احساس کنم کی رو بگم مثلا... هرکسی! کسایی که بقیه خیلی نسبت بهشون احساس دوست داشتن میکنن، خانواده، دخترخالشون، خالشون، دوستشون، اون یکی دوستشون، هرکی! نمیتونم دوستشون داشته باشم. ولی خب تمرین کردم و حالا میتونم ببینم خب، بابامو دوست دارم، مامانمو، داداشمو حتی (میدونم باور نکردنیه، میدونم. ولی میتونم و دوستش دارم!(عینک دودی!)) خالمو، بابابزرگام و مامان بزرگامو. میتونم ببینم و حس کنم که دوستشون دارم. آی کن فیل ایت اند آیم هپی ابوت ایت. و خب مشخصا اینکه من ترجیح میدم یه روز برخلاف تمام روزهای هفته، بمونم خونه و نرم ببینمشون چیزی رو تغییر نمیده. بیکاز وی آر عه فمیلی اند ایتس لاولی... (: 

میفرمودم.

نمیتونم دوستشون داشته باشم. بعد احساس میکنم رابطه به دلم نمیچسبه بدین صورت. گاهی حتی میترسم دوستشون داشته باشم. شایدم من دارم مقایسه میکنم. شاید من واقعا تا الان کسی رو دوست نداشتم، چون احساسی در من وجود نداشته (و احتمالا نداره هم) و با کراش زدن و تجربه کردن گمان کردم برای اونا کم گذاشتم! نمیدونم. 

مشکل بعدی اینه که خب فکرمیکنم اول باید یکی رو دوست داشته باشم بعد باهاش دوست شم. و با بقیه نمیتونم دوست شم. خب میدونم! مسخرست. چون قطعا اول دوست میشن و همدیگه رو میشناسن و بعد از هم خوششون میاد. چیزی که کازم بهم گفت. "تو که حتی منو نمیشناسی، باهمم حرف نزدیم، پس چرا ازم خوشت میاد؟" و من جوابی نداشتم. و به خاطر همین احساس میکنم نه میتونم کسی رو دوست داشته باشم و نه میتونم با کسی دوست بشم. 

خیلی، خیلی، خیــــــــلی مسخرســت. به طرز وحشتناکی!

از خودم میترسم. 

راه حلی ندارم فعلا براش. ولی سعی میکنم پیدا کنم. ازین کتابهای راجب روابط بخونم و ببینم چیکارش میتونم بکنم...! 

چرا افسرده بودم وقتی مامانم اومد؟

چون قبلش داشتم یه آهنگ خیـلی آروم ِ انگلیسی گوش میدادم که فکر نمیکنم براتون فرستاده باشمش، و داشتم فکرمیکردم میلوا (سعی کنم اینو بنویسم جای اسم خودم. هرچند، فیلز سو ویرد!)، ممکنه یه همچین بعدازظهری تو خوابگاه دانشگاه خارجی که یا تنهایی و یا فقط یک هم اتاقی داری و فقط یه راهروعه و یه میز و یه تخت و جای راه رفتن و تو همینطوری نشستی و بیرونو نگاه میکنی و موزیک پخش میشه و تو تنهایی. تنهای تنهای تنها. و دلم میخواست بشینم گریه کنم. چند شب پیش رفتم پیش مامانم گفتم: مامان! (دقت کنید درحال گریه کردن بودم، اول بغلش کردم گفتم من خیلی غمگینم. و بعد...) اگه من اونقدر تنها بودم که وقتی مردم کلی مدت بعدش بفهمن مردم چی؟ اگه هیچکس نباشه که بفهمه من مردم چی؟ میگه مهم نیست چون دیگه مردی. ولی ترسناکه. نه؟ بعد گفت خب دوستات هستن...! 

دوست...؟!... نگفتم؟

من از تنهایی وحشت دارم. حقیقتی کتمان نشدنی که همیشه ازش فرار میکنم تو هرچیزی. "هر، چیـ ، ـزی!" 

من میترسم با این فکرام و دیدگاهام آینده همینطوری نمایان بشه. واسه همین دلم نمیخواد به اینا فکرکنم. ولی در عین حال نمیدونم چی میشه که بهشون فکرمیکنم. 

دروغ چرا؟

تو همون خوابگاهه، بیشتر از این فکرا، فکر خوشحال بودنمو کردم. چون میدونم شرایط خوشحالیه من چطوریه... من تو یه محیط آکادمیک که باید درس بخونم و تنهام خوشحالترینم! 

ولی خب. 

ازینکه منعم کنین و بگین فکرنکنم راجبش بدم میاد. ازینکه بگین چیکارکنمم نسبتا بدم میاد، جز اینکه بگین خودتون چیکار کردین اگه تو این حالت بودین، یا خیلی ساده پیشنهاد یه کتابی رو بدین، با اینا اوکیم. ولی تقریبا از دلداری یا راه حل دادن متنفرم. شاید واسه همین از نوشتن همچین چیزایی دوری میکردم. من دوست ندارم بهم بگن چیکار کنم یا فکرنکنم به اینا یا بگن داری اشتباه میکنی. اصلا دوست ندارم کسی بخواد وارد ماز (میز :/) مغزم بشه. دوست دارم توش تنها باشم، غلت بخورم، دریا شه، توش غرق شم... من آدم نجات پیدا کردنم. حتی مشاور مدرسمونم بهم گفت نگران نباش. تو تا الان نشون دادی خودت میدونی چیکار باید بکنی و کار درست و بهترین رو انجام میدی. من همینطوریم. واسه همین غم و بریک آپ و شکست عشقیا و همونا که تو این پست نوشتم، نمیکشن منو. 

ولی، همونایی که گفتم رو به شدت پذیرام. از شنیدن تجربیات یا راهنمایی مسیر بسیار خشنود میشم. :) ایف درز وان! **

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۸/۰۶/۰۵
Mileva Marić

نظرات  (۱۴)

میدونی رابطه من و تو، یه رابطه پر پستی بلندیه. یعنی راستشو بخوام بگم دقیقا اندازه وقتایی ک حس کردم دلم میخواد باهات وقت بگذرونم، حس کردم دلم نمیخواد باهات وقت بگذرونم. و دلیلش دقیقا چیزاییه که گفتی. اینه که من محبتی رو که میکنم دریافت نمیکنم. حالا اصن بحث محبت نیستا. اون واقعا مسئئله ای نیست برای من. چیزی که موقعیت رو حاد میکنه اینه که من فک میکنم که خب دووود، این الان اینطوری رفتار کرد، ینی حتی دلش میخواد با من دوست باشه یا توی دو راهی گیر کرده؟ بنظرم هممون باید یاد بگیریم همونقدر که دوست داشته میشیم دوست بداریم. و اینکه تنهایی ادم رو میکشه. تو کتاب روان درمانی رو خوندی. تنهایی از اضطرابای ادماست. چیزیه که میتونه باعث خیلی بیماری های روانی بشه. چون ذات ما ادما اجتماعیه. بنابراین الانتو نگا نکن کا از ارتباط خسته‌ای. یه جایی تو زندگیت میشه که نگا میکنی به خودت، به جروکای پایین چشت، و از عمق دلت میخوای که تنهایی گورشو گم کنه. پس تصمیمای عاقبت دار بگیر.

پاسخ:
دقیقاااا!!! ولی دقت کن که من از رابطه حرف نزدم. به قول تو مشکل اصن اینا نیستن، همون حسا هسن ولی. و من این مشکلو با همه دارم. دیفالتم اینه ک خب چرا این باید بخواد با من مرتبط باشه؟ حاالا راجب تو نه، ولی بقیه چرا. خب چرا؟ :/ 
میدونی، اصن تصمیمی نیست. حسیه! ی وقتایی حالشو ندارم و یه وقتایی دارم. یه وقتایی اینقد ذهنم پره که نمیتونم حرفای کسیو بشنوم. مث همون وقتایی که میگی بربم راه بریم، میگم خب باشه به شرطی که حرف نزنی. چون مغزم نمیکشه! اند آی گس یو نو می ایناف تو نو ور آیم استاک این! 
حقیقتشو بخوای روان درمانیو نخوندم. :/
ینی من نمیتونم ارتباط برقرار کنم؟ ینی ی رفیق ندارم ک بفهمه من مردم؟ اینقدر ناامیدانه؟ اوه گاد!! :/ تو ک بدترش کردی. بگو من چطوری دوست شم اخه؟ چرا اینقد مزخرفه؟ -.- آیم ویلین تو کرای ایون. آه گاد. منم شدم مخلوق؟ 

اتفاقن تو کاملن میتونی کسیو دوست داشته باشی

این تیکه حرفت اشتباه بود🙄

پاسخ:
البته، ولی خب همونطوری که گفتم! مثل کازم! و تهش باید ببینم این دوست داشتنه از کجا میاد؟ اگ من میتونم کسیو دوست داشته باشم، پس باید کسایی که دورمنم بتونم دوست داشته باشم. نمیدونم! شاید لول بندیم خرابه! 
مثلا من کلا فکر میکنم من کازمو دوست داشتم چون بخشی از وجودم یه کمبودی داشت که دلش میخاست یکیو اون همه دوست داشته باشه!  
مثال بودنا!
درکل نمیدونم. مثلا وقتی رفیق شفیقم پاشد رفت اون سر دنیا و الان دو ساله ندیدمش، وقتی بار اول داشت میرفت و داشتیم از گوودبای پارتی خونشون برمیگشتیم من داشتم فکر میکردم که خب، الان باید ناراحت باشی. چرا ناراحت نیستی؟ و هیچ حسی نداشتم. و گفتم باید الان گریه کنی، بعد گفتم داره میره، و ازین حرفا ب خودم زدم و شبیه این فیلما ک به افق مینگرن دوتا اشک ریختم و تامام! و هیچ حس بدی نداشتم. چرا؟
چرا اینطوریه؟
چرا فک میکنم نمیشه با آدم جدید خوب شد؟ اوکی شد؟ صمیمی شد؟ چرا فک میکنم نمیشه دوسشون داشت؟ چرا فک میکنم سخت پیدا میشن؟ فک میکنم فکرام اشتباهن.

همممم ، رسوندن نظرم با توجه به رعایت کردن نکات اخر پست یکم سخت شدD:

دوست داشتم رو به رو صحبت کنیم (منظورم تلگرامی اینستایی جایى که خودت همون لحظه باشی جواب بدى) ولی خب چون خواستی اینجا سعی میکنم تمام چیزایی که در نظرم اومد رو بگم

اول از همه بگم که این حس نیاز به دوست داشتن و دوست داشته شدن چیز طبیعیه و توی همه هست منم دوست دارم دوست داشته بشم یا دوست داشته باشم یعنی اگه فکر میکنی این موضوع درونت غیر عادیه نترس نیست

منم همچنین از تنها بودن میترسم ، (گفتن این چیزا واسه منم یکم سخته چون بیشتر از اینکه کامنت واسه پست تو باشه اعتراف کردن در رابطه با احساسات خودمه ولى خب -.-) و گاهی واقعا اذیتم میکنه این حس و یه اهنگ دپ هم گوش میدم دیگه گلها چه گل میشه ولى خب گاهی واسه اینکه از این حس در بیام برای خودم تحلیل میکنم مثلا من الان در چه موضوعی تنهام؟ واسه بیرون رفتن با دوستا ؟ نه خب دارم کسایی رو که بشه باهاشون برنامه بیرون رفتن چید ، واسه فلان و بهمان؟ و اینطوری میره حلو و تنها چیزی که واقعا حس میکنم توش تنهام و کسی نیست واسه درد و دل کردن و گفتن حس واقعی درونیمه که باز اونم تا حدودی مثلا بعضیا هستن که بشه بهشون گفت مثل خودت و یکى دو نفر دیگه ولى نه خیلى و خب در نهایت مشاور میتونه برام کار ساز باشه

در رابطه با افسرده بودنه باید بگم که باز خوبه که مامانت فهمید ، من خودم شخصا غالبا قیافم و استیل بدنم میزان افسرده بودنمو نشون نمیده و رفتارم حتی!! حتی من حال جسمیم هم که بد میشه (مثل حالت تهوع و سرگیجه و اینا) توی ظاهرم مشخص نمیشه خیلى و این مورد خیلی واسم اذیت کننده بوده توی زندگیم از بچگیم بگیر که تو مدرسه حالم بد میشده و مدیر معاونا میگفتن حالت خوبه که و اصلا نمیفهمیدن تا الان که نه حال جسمیم قابل درکه برای کسی نه روحى ، انی وی

چی دیگه میخواستم بگم ... اهان

راجب اون دوست داشتن های اول پست هم بگم که با توجه به شناختی که ازت دارم ، توانایى دوست داشتن رو دارى و خب من دیدم که داری :) ، دوست داشته شدن هم که دست تو نیست کسای دیگه ای باید دوستت بدارن که قطعا هستن ادمایی که همین الان دوستت دارن و خودت هم میدونی احتمالا

کلا این دوست داشتنه از نظر من چند نوع داره ، مثلا یه نوعش در رابطه با خوانواده مامان بابا برادر خواهره ، که به نظرم واقعا کسی نیست که بگه مثلا من داداشمو دوست ندارم ، حتی اگه بگه ته قلبش خودش حتی یه ذره هم که شده میدونه این حقیقت نداره و به نظر من تو دچار یه نوع تفکر اشتباه در این مورد شدى که نمیتونی دوست داشته باشی (مثلا داداشتو میگم)

من خودم شخصا خیلی مشکلات با خانوادم دارم و گاهی خیلی دعواهای بدی داریم با هم و اتفاقای بدى میوفته واقعا با توجه به مشکلات خانوادم و روابط و اینا و بلا بلا بلا ؟ (bla bla bla😂)

و بعد بعضی از دعواها هم دارم به همشون فوحش میدم و در اون لحظه با قلبی پر از تنفر صحنه رو ترک میکنم ولی واقعا ته قلبم میدونم دوسشون دارم و دقیقا همین موضوعه که باعث میشه بعد یه مدت نچندان زیاد دوباره خانواده به روال بهتری برگرده و تقریبا همه چی عادى شه

(به علت منتظر بودنت بقیه رو تو کامنت بعدی میگم D:)

پاسخ:
عااااا آیم شاکد! میریم ک بخونیم...!
ساری، ساری ؛) میدونی بخش ترسناک ماجرا اینه که اگه اون دونفر هردوشون یکی نبودن چیکار کنیم؟ غم بخوریم؟ یا مثلا اگه یکیشون هیچوقت پیدا نشد؟ یا حتی دوتاشون؟
اعتراف دوس میداریم.... :))))) آقا، خب باشه ولی یه حس مسخره طوری اون وسط هست که مارو اذیت میکنه، مثلا منم هیمنطورم، ی وقتا تو مخاطبام بالا پایین میکنم میبینم خب یکی مث تو هست هنوز برام ک باش حرف بزنم یا همین چیزایی که گفتی، ولی اون احساس تنهایی مسخره میاد... انگار ما یه اطمینان نیاز داریم! که مثلا هرگز تنها نخواهیم ماند! میدونی؟ 
مادر است دیگر :)))) ولی خب منم اینطور بودم. مخصوصا تو مدرسه! ب جز وقتایی ک یهو زدم زیر گریه، تو همون مدرسه. اکثر وقتام جلو یه نفر بوده فقط یا اگرم نبوده اون بوده ک اومده سراغم...! اونم یکی از انسانهاییه که همیشه هست ولی هیشوخ نیست! 
کیو دیدی لنتی؟ :)))) (پاسخ سوال در دایرکت پلیز!) میدونی، نمیدونم واااااقعا دارن یا نه. خیلی برام نیاز به اثبات داره. اولا ک شاید نگفتن، دوما اگرم بگن مثن یه ذره به هردلیل قانع کننده ای برام نقیض بیاد میگم خب این واقعن دوسم نداره یا مثن درون حد نیس... نمیدونم... اون حسی ک میخامو نمیده! درحالی که الانی که دارم مینویسم میدونم اشتباه میکنم و میدونم اصلا نمیشه با هیچ اطلاعاتی انسانهای دیگه رو جاج کرد مخصوصا شدت علاقشونو! ولی بهرحال، حس است دیگر. می آید! 
آقا. من بعضی وقتا احساس میکنم بلاد کانکشن خیلی مسخرست و بولشته و چیزه و فلانه. و خب مجبوریم دوباره باهم زود خوب شیم چون داریم باهم زندگی میکنیم و بدون انتخاب تا ابد بهم گره خوردیم! ی طوریه کلا. ولی اره حرفتو کاملا قبول دارم! :)
جدی خیلی منتظر موندم :"(
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

از اونجایی که من کاهی ام دقیقا یادم نیست تو کامنت قبلیم داشتم چی میگفتم :|

ولی خب اینجوری ادامه میدم که:

نوع دیگه دوست داشتن مثلا میتونه دوست داشتن دوستات باشه! کلا به نظرم ذات ادم این شکلیه و کلا بر پایه ارتباط برقرار کردنه ، تو وقتی مثلا میشنوی یکی که اصلا نمیشناسی یه اتفاق خیلی بدی براش افتاده یا بیماری خیلی بدی گرفته یا مثلا فوت کرده یا هرچى ، حتی برای یه لحظه ام که شده ناراحت نمیشی؟ حالا طرف دوستت باشه که دیگه بیشتر! این به نظرم نشون از اهمیت و دوست داشتن اطرافیانمون میده ، مثلا من خودم از اینکه دوستم مثل مثلا تو که دو سه ساله میشناسمت ناراحت باشه یا اتفاقی براش بیوفته ناراحت میشم! یا برعکس خوشحال باشه خوشحال میشم و همینطور برای بقیه دوستایی که توی بلاگ دارم بسته به میزان اشناییتمون میزان دوست داشتنمم فرق میکنه ، همین موضوع برای دوست های مدرسه و دوستای چندین چند سالم هم صدق میکنه

این راجب شخص خودم بود پیرامون همینا باز از اونجایی که راجبت شناخت دارم تا حدى و بعضی اتفاقای این مورد رو راجبت میدونم بازم میگم به نظرم در مورد اینکه نمیتونی دوست داشته باشی در اشتباهی (خیلی خلاصه و مختصر و مفید بخوام یگم در یک کلمه: ***** ، حالا مهم نیست نوع رابطتون چه جوریه ولى خودش نشون میده توانایی دوست داشتن و دوست داشته شدن رو داری)

راجب اون چیزی در رابطه با کاظم هم گفتی بگم که منم خیلی جاها همینطورم که اولش با اینکه طرفو اصلا نمیشناسم یا بر خورد خاصی باهاش نداشتم ازش خوشم میاد ، یعنی مثلا رفتارش از دور یا حتی قیافش به دلم میشینه ، و یه جوری دوسش میدارم ولی خب شده گاهی همینایی که اینطوری دوسشون میداشتم و ازشون خوشم میومده باهاشون که بیشتر ارتباط برقرار کردن دیدم که بابا چه غلطی کردم من D: و تازه به شخصیت کریه طرف پی بردم مثلا ، یا شایدم نه باهاش ارتباط برقرار کنم و همه چی اوکی باشه !

در رابطه با اون قسمت اعتماد به نفس اتفاقا منم همین شکلی شدم مدتیه ، سال اول دوران المپیادم خیلی با ذوق و انرژى و اعتماد به نفس بودم و یادمه حتی با معلممون صحبت میکردم و اون داشت میگفت مهم باریه که از المپیاد بر میداری و یاد میگیری و تو زندگیت تاثیر میذاره نه صرفا مدال شدنه ولی من میگم اینا همه اوکى ولی من طلا میشم :)))

ولی خب از اواخر سال اولم تا اواخر سال اخر المپیادم (سال دوم) (البته من دو سال و نیم خوندم در واقع نه دو سال) میگفتم تو این مدت یه سری اتفاقا برام افتاد هم در حیطه المپیاد هم در حیطه مدرسه و هم در زمینه خانواده که واقعا خیلی فشار زیادی برام بود و نمیتونستم همه چی رو با هم تحمل و هندل کنم و این دوره زمانی واقعا نابود شدم و قشنگ میتونستم از دست رفتن خودم رو حس کنم ، که حتی الان اینقدر احسای خستگى توی خودم حس میکنم که حتی تفریحات کوچیک و روزانه مثل بیرون رفتن با دوستا هم نمیتونه برای مدت خوبی بهم انرژى کافى بده

و خب شخصا فکر میکنم در این رابطه یه انگیزه خوب و یه تفریح درست حسابی مثل سفر (چون دو سه سالی هست سفر نرفتم به خاطر المپیاد و اینا) و یه هدفى چیزی میتونه عامل خوبی واسه درست شدن این موضوع باشه چون وقتی انرژى داشته باشی یه جورایى اعتماد به نفست هم میاد بالا و حس میکنی که میتونی از پسش بر بیای

در کل خلاصه حرفم اینه که به نظرم داری یه مقداری زیادی به خودت گیر میدى و رو بعضی چیزا زیادى حساس شدى ، همین خودش باعث میشه که یه چیز وسواس طور نسبت به رفتار ها و احساساتت بیوفته به جونت -.- تجربه کردم که میگم برای خودم شخصا یکم که شل میکنم و بیخیال تر میشم اوکى تر میشه چیزا 

خب دیگه خیلی چیزایی میخواستم بگم یادم رفتم باشه واسه بعد اینکه جواب دادی جواب بدم و موقعی یادم اومد D:

اگه غلط املایی یا اشتباه تایپی هم هست به بزرگواری خودتون ببخشید با لپتاب نیستم که بتونم راحت یه دور دیگه چیزایی نوشتم رو بخونم :))

پاسخ:
ماهی البته!
نه ناراحت نمیشم. اصلا برام مهم نیست -.- :/ برا من صدق نمیکنه. شایدم خیلی اتفاق نیوفتاده! نمیدونم. ولی کلا خیلی مثلا ناراحتم نمیکنه مگر اینکه خیلی دوستش داشته باشم. ینی مثلا واقعا و اینا. وگرنه کلا مثلا خیلی به کتفم نیست چیزی :/
خب... از کجا میدونی که دوست داشته شدم اونجا؟ :/ ریلی؟ هاو کود یو نو دت؟ 
آره... خوب شد گفتی. فک کردم روانی ای چیزیم :دی :)
خیـــــــــــــــــــــــــلی خوب میفهمم چی میگی! خیلی! 
میدونی، آدمایی که باهاشون میری سفر خیلی مهمن. خیلی خیلی خیلی. اگه طرف پایه بیرون رفتن و یکمی خرج کردن نباشه سفر به فنا رفته! شاید رفتم دانشگاه و اوکی شدم. توم شاید تو مدرسه جدید بهتر شدی :)))) 
خب البته، من اینطوریم ذاتا. خیلی به فناست -.- ولی خب چه میشه کرد. حداقل راجب یه سریاش خیالم راحت میشه و یا افکار درست حسابی و رفتار درست حسابی پیدا میکنم :)
اشکال نداره فک نمیکنم غلط داشته باشی :) در کل مرسی که قبول کردی اون موقع شب کامنت بدی و اینا :))) :*

نه من نمیگم تنهایی. میگم نذار که تنها شی. چون تنهایی بده. و اره من دوستتم، و میدونم کجا گیر کردی، ولی یکی از دلایلی که بات حرف نمیزنم رو که اونروز که پیاده رفتیم پارک کوهستان گفتم بهت. یکی از دلایلشم قرار بود بریم بیرون بهت بگم. و ای نو دت واز مای فالت. خلاصه که هر وقت رفتیم بیرون بهت میگم. و دونت وری من حتی اگه بات حرف نزنم هم لست سینتو چک میکنم. اگه مردی من میفهنم.

پاسخ:
میدونی یه حس مقاومتی درونم میگه من تنهای تنهام نمیمونم که. ولی خب، هو نوز؟ :/ حداقل ی کار دارم که همکارام بفهمن مردم و آی کن فال این لاو وید ساموان. رایت؟
الان که هیجا لست سین ندارم چی؟ :( 
گویینگ اوت ایز هارد. سو هارد. سو سو سو هارد. اند آیم نات لایینگ. اند دیس هول تایم آی واز لوکین فور پیس سو دت آی کن کام اوت. آی کنت. ایتس مای فالت تو :(

تقریبا جواب بیشتر چیزایی که در حواب کامنتم گفتی رو توی کامنت دومم گفتم D:

فقط راجب اون قسمت بین کیو دیدی لعنتی تا حس است دیگر می آید بگم که:

خب خدا خیرت بده خودت داری میگی که حسه و خودت میدونی که واقعیت نداره تو خودت مثلا اقا یا خانم ایکس رو دوست داری حالا میتونه خانواده باشه دوست باشه یا هرچی ولى بعد مثلا بهت پیام داده یا اومده باهات حرف بزنه یا هرچیز دیگه ای ولی تو در اون لحظه حالت خوب نبودهیا مشکلى داشتی و نتونستی بهش خوب جواب بدى ، این الان دلیل میشه که اون فکر کنه تو دوستش نداری و غیره؟ در حالی که تو دوستش داری

و میدونم که خودتم اینو میدونی و نیاز به گفتنش نبود

پس شل کن یکم و اینقدر رو این موضوع گیر و حساس نشو به نظرم ، شل کن (این امری بود ، اصلا هم مهم نیست نوشتی دستور ندین :| ، شل کن دیگه ، شل کن عمو ببینه D:)

ولى حالا جدا از شوخی "پیشنهادم" اینه که در بعضی چیزای اینطور گونه خیلی به خودت گیر ندى

منم رو خیلی مسائل این شکلى سخت میگیرم یا میگفرتم و خیلیاش واقعا اذیتم کردن و یا حتی در بعضی تصمیمات زندگیم تاثیر گذاشتن!!! بخوام مثال واضح بزنم مثلا همین موضوع مدرسم و جا به جا شدنم که احتمالا در جریانی ...

دی اند 😬

پاسخ:
خـــــــــــــــــــــــــب. امروز با یه بنی بشر کریزی بیرون بودم، بم گفت بیا رل بزنیم. خب؟ و خب این نیست که من نخامش یا حاضر نباشم ببوسمش. قبلا نبودم البته. ولی الان؟ میدونی، نیاز به احساس عشق شدید دارم فکر میکنم. به قول همون انسان، وی نید بوی فرندز. :( :/
عموییی :))) :| نمیشه. رو مخمه. روابطه بابا. انسان به روابطش زندست. و اکچولی؟ خودمم هستم. در حال به فنا رفتن...! :/
تقریبن پیشنهاد همه در تقریبن مورد همه افکارم همینه! :/ 
آه. لایف ایز سو هارد. نمیتونم ادامه بدم. گاااااااااااد -.-

هر روزی ک میگذره پیچیده تر و پیچیده تر میشی:) اند عای لاو ایت!^^

پاسخ:
ایتس هارد لنتی، ایتس هارد :( بات تنکس :) 
اور میبی یو نو می بدر اند مور :) 
یو هو ناثینگ تو سی ابوت د پست؟

عای نو... بات یو کن هندل ایت!

ایم گیتتینگ تو نو یو اند عای لایک ایت:))

نو. کاز عای لاو عه لات اف پیپل! اند دونات عاندرستند دت فیلینگ... سو عای کیپ مای موس شات:))

 

پاسخ:
خیلی سخته نگار. خیلی خیلی خیلی سخت و عذاب دهندست :( 
ایتس د فرست استپ. یوژلی اوری وان استارت تو لایک می ات فرست بات دن لیدر آی فیل لایک دی گت تایرد او می اور سامثینگ لایک دت... سو... پلیز هندل ایت 😐😂 :))) 
اوری وان. لیدرالی!
نو... یور نیو اند دیفرنت. میبی یو کود شو می سامثینگ دت آی دونت نو اند ایت چنجیز می این عه گود وی. آی لایک تو هیر یو اوت. یو نو...؟ :)

تا حالا درگیر همچین موردی نبودم.یا شایدم درموردش فکر نکردم تا حالا 0_0

پاسخ:
چقد عجیب. فکر نمیکردم کسی باشه که درگیرش نشده باشه یا نباشه یا حسش نکرده باشه. شاید شما پسرا متفاوتین.

منم گاهی وقتا از این حسا داشتم، مخصوصا درمورد خانواده، دوسشون دارم ولی هم ازشون متنفرم هم اصلن دلتنگشون نمی شم، کلن با دوستام زیاد درگیری حسی پیدا نمی کنم... ولی خب واسه من طبیعی شده دیگه... 

من از تنها بودن نمی ترسم، ولی ارتباط با بقیه رو نیاز دارم :( خیلی بده

البته به نظرم تو زیاد مته به خشخاش میذاری، انقدر روابطو بررسی نکن، شل کن و ول بده... من هر وقت اینکارو کردم آدمای بهتر و بیشتری دوروبرم پیدا شدن

پاسخ:
واسه من نشده هنوز. احساس میکنم خودمم که غیر طبیعیم :/
منم مثلا بخوای ازم بپرسی، نمیترسم. ولی آره. همینی که میگی. و هم چیزای دیگه. و اینکه نمیدونم -.-
من که نمیرم با هرکی میبینمش اینارو در میون بذارم؟! همینطوری درگیرم فقط. ولی شایدب اعث بشه اون آدما رو نبینمشون! 
انی وی، مرسی از کامنتت و اینکه خوندی :)
و منم سعی میکنم بیشتر بدونم و کمتر سخت بگیرم ;)
۰۶ شهریور ۹۸ ، ۱۴:۱۷ دچارِ فیش‌نگار

پیش نهاد من بهت اینه که رندومی بری توی ارشیو فیش نگار

هی جوابایی که من توی کامنتا دادم رو بخونی و کیف کنی :))

پاسخ:
واااااااااااااقعا؟! :/:)

نمیخام بیخودی بگم میفهمم و اینا ولی سخت ب نظر هم میرسه‌... شاید توی دلت هست و اونو حس میکنی، ولی نمیدونی اسمش چیه! ی حس یجوری یی تو دلت داری و همه براش اسم گذاشتن و تو بی نام رهاش کردی؟

تو هم یه سلف استیم کوچکی توی دلت داریا! باید هندلش کنی... توجه خاصی بهش نکن بزار اون گوشه ها برا خودش بپلکه! بعد هم اینکه دوست چند ساله داشته باشی نشون میده کاملن اینطوری نیست دیگع! من خدای هندل کردن این چیزام... نگران نباش:))

عای ویل ثینک عه بوت ایت اند ویل تاک... ؛)

پاسخ:
نمیدونم... جملت جمله ی عجیبی بود :) باید فکر کنم راجبش... :)
سلف استیم چیست؟! و اینکه... ، ول، آیم لیوینگ وید ایت هانی بانی :)) منم هندل میکنم. :) ولی دوست دارم دلنشین باشه. دل نشین نیست نگار. نگرانم. نگران لذت نبردن از زندگی :/ :)
هپی تو تاک تو یو بیب :)

حس میکنم هر نظری که میدم توش فارسی-انگلیسی مینویسم اون بنیانگزاران زبان انگلیسی تنش تو فبر میییییییلرزههههههه :))

اعای ویش دت دی رست این پیس:))

پاسخ:
نه بابا. احتمالا یارو تا الان عادت کرده :دی!
دی آر. دی آر. اند دی آر پرود آو دم سلوز، سیتینگ ان عه کرون! :) (درست گفتم؟ :/)

هوم... فکر کن!

سلف استیم دیگ... اینکه یه جاهایی خودتو دست کم میگیری و با اینکه یه چیزی در موردت اکی عه ولی هی فکر میکنی نیست و اینا!

از زندگیت هم لذت خاهی برد... یکم ک رها بشی و یکم ک افکارت تغییر کنه کلن نظرت راجع ب جوری ک باید از زندگی لذت برد تغییر میکنه و لذت خاهی برد... قول میدم!

پاسخ:
:((((((( گااااد... نمیدونم! میدونی باید ی چیزی باشه که راجبش فکر کنم چون کلا ذاتم اینه. حتی وقتی خیلی بچه بودم و حرف نمیزدمم قیافم و رفتارم طوری بوده که فکور صدام میکردن. وات دو یو اکسپکت؟ 
اند، یس. آیل ترای... هاردر اند هاردر کاز ای نید تو اینجوی ایت :) دیس لایف... :)))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">