یادداشت‌ها و برداشت‌ها

۱۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

خلاصشو بگم. با دیدن یه عکس پروفایل ساده دلم براش تنگ شد. برا دماغش، که کجه، برا لباش، لبخندش لبخندش... آی خدای من :) رنگش. رنگ شخصیتش. برا صداش. برا احمق بازیاش. برا همه بدبختیایی که سرم آورد :) برا اندامش. خودش که نمیدونه هنوزم. حالا که زمان گذشته دلم برا عوضی بودناشم تنگ شده. من همینقدر خرم. همیشه هم بودم. با یه عکس ساده دوباره دلم خواست دستشو تو دستم بگیرم، رومون به آسمون باشه و بهش ماهو نشون بدم بگم میبینی؟ داره میتابه که تو روشن تر بشی، بتونی خودتو نشون بدی. اصل تویی، بقیه بازین... :))) 

ینی میتونم تا قرن ها چیزای عاشقانه براش بنویسم و چقدر کیف میده :) 

هیچ میدونی من عاشقتم ب خاطر خودم؟ تو که نمیدونی و نمیخونی و نخواهی دونست. نقش معشوق غیر از این است آیا مگر...؟ :) 

لآو *.*

♢ دومین پست امروز

موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۱ شهریور ۹۸ ، ۲۰:۰۰
Mileva Marić

سوالی که دوست دارم از خودم بپرسم اینه که آیا وقت اینکه آدرس وبلاگ رو عوض کنم رسیده؟ چند وقت پیش دیدم تو وبلاگ یه چیزی سر هم میکنم و مینویسم. تو دفترم ولی چیزای انتزاعی تر، واقعی تر و اونچه که ذهنمو درگیر کرده مینویسم و بیشتر مورد پسندمه. نمیدونم چرا. واقعا نمیدونم. 

من در عین واقع گرا بودن خیلی متظاهرم. آی هیت می. باید تو چیزای دیگه متظاهر باشم. درست عین بقیه! 

خب. نمیدونم چرا فکرمیکنن من نمیفهمم. مهم نیست. من میفهمم، خسته هم شدم از فهمیدن. و آیم دان. 

امروز رفتیم سه تایی بیرون، بعد من گفتم میشه بریم گلخونه؟ از وقتی با خاله رفته بودیم و یه گل دیدم که برگاش بنفش تیره طور بود و شکلاشونم قلبی بودن و دلم خواسته بود بخرمش اما کیف پولم دنبالم نبود، دلم میخواست برم گل بخرم. دوتا گلخونه رفتیم و من شیش تا گل خریدم. کاکتوسم خریدم و گرون ترینش شد هفده تومن چون گونش خاص بود! ولی خب من خوشحال شدم. یکی از چیزای حال خوب کن زندگی واقعا گیاهان. من تو کنکور میرفتم و برگ خشکای گلارو میکندم، آبشون میدادم و نگاشون میکردم. دوتا گلدون هم از قبل دارم. یکیشون که مال خیلی قبل تره، روزای ابتدایی کنکور فکرمیکنم. اول دوتا برگ داشت. حالا شیش تا داره. دوتاش قلمه هاش بودن که دیگه رشد نکردن و دوتای دیگه ده پونزده سانت شدن و من با درومدن هرکودومشون ذوق کردم. :) حالا نمیدونم چطوری هشت تا گلدون رو زیر نظر بگیرم ولی یکاریش میکنم دیگه :) یکی از کاکتوسا که مورد علاقمه، برگاش (؟!) شبیه متکاست. خیلی کیوته. خیلییی! *.* 

مامان میگه آدما صمیمی نیستن. باشنم اذیتت میکنن. خب طول میکشه تا من بتونم با این تئوری کنار بیام و یادش بگیرم و بعد وارد زندگیم کنمش. ولی اینا دلیل نمیشن که این کارو نکنم. 

از شهرکتاب چهارتا کتاب خریدم، کلی کتاب نخونده هم دارم ولی نمیتونم با منطقم کنار بیام و ماهنامه ناداستان رو نخرم. تازه دوتاشم میخوام بخرم. میتونم و میخونم و همه اینا و دلیل نیار که میخوامش! 

+ بیا راحت باشیم. خب؟ بیا به روی خودمون نیاریم میفهمیم. بیا نگیم. ساکت بمونیم. بیا یادمون بیاد بیش از پیش درونگرا بودن چطوریه. سخت نیست، میشه. چرا؟ چون این زندگیه. زندگی راحته، اگه سخت نگیری و اجازه ندی سخت بگیرن. تو میتونی، پس انجامش بده. (نوت تو سلف!)

+ بیا اهمیت ندیم :)

دیروز میخواستم فحش بدم بنویسم کراشم به یکی دیگه ریکوعست داده نگاااااااااااااار (لیموی سابق!) لعنت بهتتتتتتتتت! بعد کاشف به عمل اومد ایشون سمج تر از من بوده :دی! خلاصه که چه کراش زیبایی دارم. :) حتی مورد پسند مامانمم قرار گرفت ایشالا هر موقع من قصد مزدوج شدن گرفتم با خانواده تشریف بیارن. حالا یکمی راه دوره ولی اصن مهم نیست :دی 

میدونین چی رو از وبلاگ دوست دارم؟ کلی آدم جدید با کلی زندگی متفاوتی که باز شده. (: کلی جهان برا آموختن :)))...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۸ ، ۱۴:۴۶
Mileva Marić