یادداشت‌ها و برداشت‌ها

273 -

جمعه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۱:۰۶ ب.ظ

نشستم یه متن خیلی درازیو نوشتم تو کیپ گوشیم. متاسفانه اینطوریه که از جیمیل قابل دسترسه و جیمیل هم مسخرست. خود جیمیل نه ها، رمزش. تقصیر منه که به درک البته. هر انسانی که شدیدا فضولیش میاد بگه بدم بخونه اصلا. (کور خوندید. همش تحریک محض بود.)

بهرحال نشستم اینو نوشتم. گفتم بیخیال دیگه بی فکر بنویسم ببینم چقد مغزم خالی میشه و راحت میشم یکمی و هرررچی دلم میخواد بنویسم. هیچ جای دیگه نمیتونم اینقد راحت باشم. حتی با دفترخاطراتم. 

خیلی درازه. نوشتم چپتر وان آدما و راجب سه تا آدم تو زندگیم نوشتم. البته ۴ تا که نفر چهارم یه بند داره ولی واقعا وجود خارجی نداره هنوز. نوشتم چقد دوست داشتم میبود و میتونستم اینارو واسش بگم راحت. البته همونطوری که به نظرم میرسه، همچین چیزی هیچوقت نمیشه. چون روابط جداست و من حق ندارم بیام از یه سریای صمیمی واسه سری صمیمی دوم صحبت کنم. قبلا فکر میکردم یکی ازین چند نفر صمیمی تره و باید همه چیزو بدونه. حقیقت اینه که احتمالا شخص مورد نظر فقط مغز گرامی منه با اون حجم از قابلیتاش. 

میخواستم بگم تازه چپتر وان رو نوشتم و رفتم چپتر تو، تو نیم ساعت تقریبا و بازم کلی چیز هست تو مغزم که بنویسم. 

البته این کارو کردم چون غمگین بودم. بذار حالا که دارم مینویسم، چیزی که میتونمو اینجا بنویسم. چون دارم از بخشی از من صحبت میکنم که دوست دارم بنویسمش، اینجا. چون آرزوم بود که حتی اون متنمم خواننده داشت. 

خواننده و شنونده، چیزای مهمی ان.

تو برقراری ارتباط، عملا چیزی که من نیاز دارم یه شنوندست. ممکنه شعاری باشه ولی به عنوان یه درونگرا تعداد محدودی از آدما توی لیستی جا میشن که حاوی کسایین که میتونی هر وقتی برم باهاشون صحبت کنم. اون لیست خالی بود امشب. کسی نبود که بتونه همه ویژگی هارو داشته باشه و این اتفاق زیاد میوفته. دلم میخواست یه دوستی رو میدیدم، بغل میکردیم همو، کنار هم مینشستیم چسبیده بهم و صرفا سکوت میکردیم و اطرافو میدیدیم. چیزی که نیاز داشتم اینه که برابر نیست با:

چت کردن. (حرف میزنیم.)

بغل کردن مامانم (مامانم الان داره تلوزیون میبینه، امشب تولدش بود و منم تو اتاقمم و تهشم اونطوری و اونقدی که میخوام با اون حس بغلم نمیکنه مگر اینکه چی؟ درحال گریه کردن باشم. به طرز دیوانه واری. تازه اون موقعم هی میپرسه مامان چتهه؟ :(()

صحبت کردن با دوستانی که آلردی باهاشون صحبت کردم. (آقا. من اینقدر بدم میاد که فقط من حرف بزنم. آره، من زیاد حرف میزنم. خیلی خیلی خیلی زیاد. ولی دوست دارم طرف مقابلمم صحبت کنه و حرف بزنه. دوست دارم یه وقتایی هم اون بیاد پی ویم. دوست دارم اونم چرت و پرت بگه. بیاد نزدیک. حس صمیمی بودن بده. چون رابطه، یه فانکشن دو طرفست.)

و شاید چیزای دیگه ای که الان به ذهنم نمیرسن...!

و خواننده. خب. وبلاگ. حتی اگه کسی تا اینجا رو نخونه، تو میدونی که قابل دسترس برای بقیست.

غمگین بودن من یکم لوسه البته. چون یادمه یه بار دیگم همچین چیزی گذاشته بودم وبلاگ و یه چند نفری بودن که گفتن خب هر وقت خواستی میتونی با ما حرف بزنی و این حرفا، باید بگم تنکس، ولی! نوچ! چرا حالا؟ چون این پست برای اون قصد گذاشته نشده. قبلیم همینطور بودا، نوشنه بودم خانوما آقایون، اگه واجد شرایط بودین، حتما باهاتون صحبت میشد. حتمن نبودین دیگه. دروغ میگم؟ 

اینجا حتی کسیم طلب نمیکنم. نمیگم ناراحتم کسی نبود باهاش حرف بزنم، عرعر، یکیو میخوام. اینارو میگم ولی نمیخوام آپشن ایجاد بشه.

فک کنم واسه خودم مشخص شد چرا وبلاگ نمینوشتم :دی

بریم سر بقیه قضیه!

بقیه ندارم. ذهنم خالیه و پر از ای کاش هاییه که کاش اتفاق میوفتادن و یا راجبشون صحبت میکردم. ولی من از صحبت کردن خسته شدم...!

ازینکه فقط من حرف بزنم. دلم میخواد اصلا حرف نزنم! اصلا اصلا اصلا! فقط بذارم بقیه حرف بزنن. چون در حال حاضر، حالم از حجم زیاد حرف زدنم و هرچیزی گفتنم به هم میخوره. سارا البته، میگه نه زیاو حرف نمیزنی. دروغ چرا، میزنم. واسه دوستام هرگز زیاد نیس بهرحال ولی خودم راحت نیستم الان.

واسه همین روزه غذایی + سکوت؟ ؛)))

وای آرنت یو هیر؟ آی ویش یو ور هیر. آی ویش وی ور کلوزر...! هر چند، مشکلاتیم هسن من باب این که کاش میتونستم راجشون باهات صحبت کنم و حل شه ولی مهم نیستن اونا. تو بهترین کاندیدی. ولی نیستی. :):

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۹/۰۲/۲۶
Mileva Marić

نظرات  (۵)

نمیدونم الان دقیقا درست متوجه شدم و تو هم مثه منی یا نه ولی من اینجوریم که ممکنه بیام تو بلاگم بنویسم که پر از حرفم و هیشکی نیست باهاش حرف بزنم و از این چیزا و خیلیا بیان بگم ما هستیم و فیلان ولی خا من اگه میتونستم که خا به جا اینکه بگم حرف دارم، حرفمو مینوشتم :/ البته من همین که الانا مینویسم حرف دارم هم خودش پیشرفته :دی 

ولی اینم که بیان به آدم بگن ما هستیم و با ما حرف بزن و اینا هم مایه‌ی دلگرمیه البته :) و من خودمم اینو به بقیه میگم هرچند که میدونم احتمال اینکه به من بگه کمه! ولی اینکه ادم ببینه هستن کسایی که بشنونش قشنگه :)) 

پاسخ:
دقیقا! ما دنبال جلب توجه نیسیم، صرفن همین که مینویسیم حرف دلمونه و تمام. حقیقته دیگه که نمیشه حرف زد :دی

خب بعثی وقتا اکثرشونو میدونی هستن و به عنوان یه سری کاندید میان تو ذهنت ولی انتخابشون نمیکنی :")) به دلایل مختلف!

:)

پاسخ:
:"

تصمیم گرفته بودم دیگه وبلاگت نیام‌، ولی حالا که اومدم باید بپرسم که بخشی از متن بالا هست که به خود بگیرم؟

پاسخ:
 first of all I miss you and I couldn't say :| so, this is it.
بل ببینم پستو :/
بند هفت قسمت آخر. حتی میخواستم بگم بریم پیاده روی ولی میترسیدم :|
و اینکه همین دیگه. دلم نمیخواست حرف بزنیم، ینی حالم خوب نبود گنجایششو نداشتم و میترسیدم بگم آره بریم بیرون و حرف نزنیم و تو بدت بیاد :|
بقیشم میتونی بهره‌مند شی ازشون :دی!

چرا میخواستی دیگه نیای حالا؟ من کسیو فوربید نکردم از اومدن.

اینجا کجاست؟ فکر کنم اشتباه اومدم :-"

پاسخ:
قالبم خیلی بهم نمیخوره؟

بیذار صادقانه بگم که قبلیه رو بیشتر میپسندم. کلا اونجوری‌ها برام راحت‌تره. اینا خیلی باید بیای پایین. ولی خا به من چه! وب خودته هرچی دوست داری بذار ^_^ 

بعدم اینکه والا نمیدونم میاد بهت یا نه! اومدم یهو جا خوردم از اینهمه تغییر :))) 

پاسخ:
من اتفاقا دوست دارم نوشته‌ها بزرگتر باشن و خط خوبی داشته باشن و راحت تر خونده شن :))))
دنبال یه قالب بودم. :دی هر چند اینم کامل باب میلم نیست ولی وقت ندارم الان خودم یاد بگیرم بزنم یکی :) :/ در آینده درست میشه :"))
غم مخور، صفحه رو کوچیک کن :دی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">