یادداشت‌ها و برداشت‌ها

313- احتمالا کمی انسان-خود شناسی

دوشنبه, ۱۹ مهر ۱۴۰۰، ۱۱:۱۸ ب.ظ

دستش رو گذاشت روی دسته در، تمام وجودش به جز بعضی بخش‌ها، می‌خواست که بره. احساس میکرد که اگه بمونه، داره به خودش توهین میکنه چون اجازه میده که زجر بکشه. دوست داشت که بمونه، قلبا احساس میکرد هرکاری از دستش برمیاد حاضره انجام بده تا حال طرف مقابلش خوب بشه. ولی طرف مقابلش یه حباب کشیده بود دور خودش و نمیخواست که راهش بده. گاهی فکر میکرد که "اصلا طرف مقابلم میفهمه که چقدر برام مهمه؟ چه احساسی بهش دارم؟ هیچی؟" و الان به ذهنش رسیده بود که شاید قضیه اینه که طرف مقابل، دوست نداره از اتفاقات زندگیش صحبت کنه و انگار یه جورایی براش خصوصی بودن و به خودش حق اینکه راجبشون با یکی دیگه صحبت کنه رو نمیداد. و اون همینطوری که دستش روی دسته در مونده بود و هنوز تماسی با دسته پیدا نکرده بود فکر میکرد: یعنی همه موقعیت‌هایی که ازشون باهاش صحبت نمی‌کنه، براش اینطورین؟ پس چرا بهش میگفت بهش نزدیکه؟ صمیمیه؟ اصلا معنی صمیمی براش چی بود؟ باید به خودش اجازه میداد رها بشه؟ باید به خودش اجازه میداد دوست داشته باشه و فکر کنه که دوست داشته میشه؟ این حق رو داشت؟

همیشه تصمیم نهایی این میشد که دستشو بذاره رو دسته در، دسته در رو بکشه پایین و بره. فقط بره. موندنش دردی رو دوا نمیکرد. میترسید موندنش حال طرف مقابل رو بدتر هم بکنه. فقط ترجیح میداد که همین ارتباطی که هست، بمونه. پاشو میذاشت رو افکارش و احساساتش و خاکشون میکرد و فرار میکرد. فرار میکرد از اینکه کمک کنه به آدما. فرار از احساس کردن، فرار از آسیب پذیر بودن.

ولی آیا اصلا این اسمش آسیب پذیری بود؟

حالا دیگه رسیده بود خونه و تنهایی نشسته بود روی کاناپه، خیره به ناکجا، داشت فکر میکرد. "نکنه فلسفه‌هایی که برای خودم میارم غلطن؟ من به خودم قول دادم که دیگه گول نخورم، آسون اجازه ندم به خودم که کسی رو دوست داشته باشم و باهاش صمیمی بشم و ازش آسیب ببینم؟ ولی نه، اینطوری من قوی‌ام. چند بار دیگه باید هیچ شم تا اینو بفهمم؟"

غافل از اینکه قضیه این نیست. کتاب رو از روی میز جلوش برداشت و شروع کرد به خوندن... هرکدوم از دو کتابی که می‌خوند داشتن بهش می‌گفتن که تو باید "احساس" کنی. زندگی تو همه این احساساته. حسی که بشناسیش و احساسش کنی و بهش برخورد درست رو داشته باشی، دیگه ترس نداره. اگه درده هم، که قطعا کم نیست، باید احساسش کنی، و بعد بذاری رد بشه بره. باید در برابر احساساتت واکنش یه آدم بزرگ رو داشته باشی.

پس باید به خودش اجازه می‌داد که دوست داشته باشه. باید می‌ذاشت که دوباره عذاب بکشه. حتی سریالی که دیروز بعدازظهر هم دیده بود داشت همینو میگفت. میگفت: تو کلی احساسات داری و داری احساسشون میکنی و این دردناکه، ولی عوضش این زندگی خیلی زیباییه. چقدر راست میگفت! مگه زندگی وقتایی که خودشم به خودش اجازه میداد آزاد و رها باشه، بهتر نبود؟ انگار واقعی‌تر بود. البته که حس می‌کرد اصلا آماده پذیرش این درد نیست! هنوز نمی‌تونست قبول کنه که اگه آدما رو دوست داشته باشه احتمال خیلی زیاد، اونا همونطوری دوستش ندارن. تو ذهنش اینطوری بود که "عین روز روشنه!" معلومه که اونا اونقدر دوستم ندارن. همین الانش که سعی کردم احساس نکنم و دفن کنم هم دارم حسش میکنم. دارم میبینم همیشه انگار منم... انگار من نباشم روابطم رنگ میبازن. و با این وجود بازم سعی میکرد. پس چی میشد اگه سعی میکرد همه اینا رو داشته باشه + احساس کردن حس‌هاش؟ اصلا می‌تونست؟ توانایی‌ش رو داشت؟ نمی‌دونه! ولی دوست داره راجبش فکر کنه و به نظرش راه درستی میاد.

همیشه دنبال آدمایی بوده که بتونه به خودش اجازه بده دوستشون داشته باشه. ولی مطمئنه که هنوز قابلیتشو نداره. هنوز نمیتونه اجازه بده.

از طرفی توصیف یک شخصیتی رو خونده بود که خیلی ازش خوشش اومد... در عین احساس داشتن، دوست داشتن، آزاد بودن، آدما رو آروم کردن، به شدت هم قوی بود. منطقی بود، میانه رو، توانا. احتمالا قضیه همینه. باید بذاری احساس عین یه موجی سرازیر شه و از درونت هم رد بشه و بره. ولی باید از درونت رد بشه، و تو میدونی که این درد داره، ولی باید اجازه بدی. درستش این نیست که جا خالی بدی، درست نیست که عین نقطه اتصال به زمین، دفنش کنی، باید حسش کنی و با قدرتت و منطق و عقلت، از پسش بربیای. اینطوری همه چیز قشنگ‌تره، و درست‌تر!

 

خب به نظرم تشخیص اینکه سوم شخص منم، در واقع شبیه سازی شده من، سخت نباشه! اینا افکارمن، و از تصور اینکه بخوام دوست داشته باشم و لت گو کنم، وحشت دارم. :)) اینا چیزایین که چند روز اخیر دریافت کردم. سریال مذکور "never have I ever" هست و دو تا کتاب مذکور هم "تکه‌هایی از یک کل منسجم" و "کوارتت نهایی" هستن.

انگار دارم سعی میکنم دوباره خودمو بشناسم و سعی کنم "درست" رو از "غلط" تشخیص بدم. و احساس میکنم بعدش لازمه که برگردم و با یه جفت چشم جدید به روابطم نگاه کنم و آدماش رو بشناسم. از تنهایی هم نترسم. :) دیشب یه دوستی بهم گفت وبلاگ بنویس، خب من اصلا یادم نیست چطوری مینوشتم، صرفا امروز دیدم عه خوبه مغزم رو خالی کنم اینجا. :) وبلاگ واقعا از بهترین اتفاقات زندگی شخص منه، کلی ارتباطات و دوستای خوب ازش گرفتم و به نظرم بازنشستگی از همچین چیزی، چندان هم جالب نیست و نباید از دستش داد. :)

یه پارت دیگه خودشناسی هم هست. یا همین امشب مینویسم تو یه پست دیگه، یا یه روز دیگه، یا حال ندارم و موکول میشه به وقت گل نی. شاید باورتون نشه ولی توی خط زمان من، گاهی گل نی درمیاد. بیاین امیدوار باشیم. :)

یه چیز دیگه ای هم دوست دارم بگم. هیچکس این وسط نیست که من دلم بهش گرم باشه، و احساس تنهایی نکنم. یه مشت شعار هستن، با یه سری دوست، یه عالمه، یه بخشیشون حتی برچسب "صمیمی" هم دارن. من از همشون می‌ترسم صادقانه. :) حس میکنم این یکم سختش میکنه برام قضیه رو، که اگه بیام و به ترسم غلبه کنم و داغون شم، چی میشم؟ چطوری جمع میشم؟ با کی حرف بزنم؟ کی حامیم باشه؟ خب. نیست. تو مغزم که نیست، واقعیت شاید باشه البته... مهمم نیست حالا. به نظرم اینجا دارم خودمو لوس میکنم. به نظرم خودم باید از پس خودم بربیام، تنهایی، منطقی، با راه‌هایی که یادمی‌گیرم، یا بلدم، یا به ذهنم می‌رسه.

باید بگم با سفر خودشناسیم همراه باشین؟ نمیدونم. :) اصلا نمیدونم قضیه چیه،all I know is that: LET's have FUN :)

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۰/۰۷/۱۹
Mileva Marić

نظرات  (۱)

چقدر حس عجیبیه کامنت گذاشتن اینجا بعد گذشتن صد یال از زمان وبلاگ و کامنت کردن اینجوری:"))

خیلی قشنگ نوشتیش آره به نظرم اینطوریه و احتمالا لازمه که یه سیر خودشناسی آدم داشته باشه.انگار هربار یه جزئیاتی اضافه میشه که این معادله توصیف بهتری از زندگیت ارائه بده.

So let's have Fun:))

پاسخ:
خیلی حس خوبیه ولی، من واقعا اینجا رو دوست دارم :)))
مرررسی :))) آره، دقیقاً. البته من یکمم حس ری‌استارت دارم!
Sure ;)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">